نخواهم توانست
باقیمانده از همهمهی میلیونها بود.
سکنی گُزیده میان قابی کوچک؛ خیلی کوچک.
صبحها که از خواب بیدار میشد، دست و پاهایش را تکانی ریز میداد تا از بودنش مطمئن شود. بودنی نامطمئن.
قاب کوچکش آینه نداشت، در نداشت، دیوار نداشت، پنجره نداشت، سیب نداشت،
سیب نداشت...
سیب!
نداشت...
قاب کوچکش رنج نداشت،
چرا که شادی نداشت.
دلتنگی نداشت،
چرا که مستی نداشت.
مزهی خون نداشت،
چرا که رنگی از جنون نداشت...
خطی سرخ که کشیده شود بر دل کوچک سیب.
میدانی!
قاب کوچکش اشک نداشت...
حالا سالها بود که بغضها دیگر درد نمیکردند.
حالا سالها بود که شعرها خفته بودند و
موج گیسوانش نیز هم.
هزار هزار سال در تن رنجور دقایق فرو رفته بود.
نفس، زندانی و عطش نادیده.
نطفهی شوری ویرانگر، مرده میان گرمای زندگیبخش پاهایش.
تمنایی خشک شده، آویخته بر سینه.
خاطرهای دور از در هم تنیدن.
تابوتم بر شانههایت سنگینی میکرد.
دردت به جانم ای شاعر بینای مجنون.
- ۰۱/۱۲/۰۳
تو جدی جدی جدی جدی شاعری یاسی :)
واقعا قشنگ بود، واقعا، واقعا...
مخصوصا از "قاب کوچکش آینه نداشت" تا "هزار هزار سال در تن رنجور دقایق فرو رفته بود" رو خیلی دوست داشتم.