یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

داستانچه (هفت‌شنبه )

چهارشنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۱، ۰۲:۳۰ ب.ظ

خواب خوبی را که دیده بود به یاد نیاورد؛ فقط می‌دانست که قشنگ بود. حالش مثل وقت‌هایی بود که رازی داشت یا حتی از آن بزرگ‌تر، انگار که یواشکی، برنده‌ی نوبل شده باشد یا که یواشکی به کشف بزرگی رسیده و آن را به نام خودش ثبت کرده باشد؛ یواشکی.

انگار که به تنهایی زمین را زیر پا گذاشته بود و گیاهی که ناجی این کره‌ی رو به زوال بود را پیدا و در سینه پنهان کرده بود.

دنبال آینه می‌گشت. باید که مشتی آب به صورتش می‌پاشید و بعد توی مردمک چشم‌هایش دقیق میشد. باید ردِ چیزی را دنبال می‌کرد.

دنبال آلبوم‌های قدیمی گشت، در جستجوی تصویری شاید.

دنبال صدایی ضبط شده از حنجره‌ای که نبوسیدش آخر...

دنبال روحِ پیراهن بلندش بود، دنبال خنده‌های رقصان، دنبال شیطنتِ چین‌هایش.

باید پرده را کنار می‌زد، از میان آن همه گلدانِ ریز و درشت، تنها همین شمعدانیِ قرمز، رفیق سال‌هایش شده بود. باید که آفتاب را به آغوشش می‌برد.

باید امروز را طور دیگری شب می‌کرد.

باید یادش می‌آمد. باید می‌دانست چه خوابی دیده...

سال‌ها بود که همه چیز را فراموش کرده بود.

موهایش را شانه کرد. حالا دیگر پیدا کردن تارهای سفید از داخل برس و دامن مشکی‌اش، کاری نداشت. موهای گلوله شده را توی سطل آشغال زیر میزش انداخت.

دستش را به آرامی دراز کرد و روسریِ بزرگ سبزش را از روی آینه برداشت...

به چشم‌های توی آینه زل زد... دستش را روی گونه کشید. به لب‌هایی که هنوز برجسته و پر از تمنا بودند خیره شد. موهایش را که هنوز پرپشت بودند جلو آورد و مشغول بافتنشان شد. اثری از آن موج‌های وحشی نبود. حالا سال‌ها بود که گیسوانش آرام گرفته بودند و شور و شوقشان در پسِ پستوی تکرار روزها، خفته بود.

گلدان شمعدانی کنار پنجره لم داده بود. تنِ گل‌های قرمزِ خوش‌رنگش را به تن گرمِ آفتابِ ملایم پاییز سپرده بود.

 

حالا باید قهوه‌جوش مسی‌اش را روی گاز می‌گذاشت و دو فنجان کوچک؛ خیلی کوچک چرا که یادش نمی‌آمد که قهوه دوست داشت یا نه.

 

تمام روز را فکر کرده بود. هنوز هم خوابش را به خاطر نمی‌آورد. فقط می‌دانست که باید کشویش را به دنبال رژ محبوبش بگردد. ناگهان از جا پرید! نکند گمش کرده باشم؟ نکند تمام شده و من فراموشش کرده‌ام؟ نکند... 

به لبخندش توی آینه نگاه کرد. هنوز هم نمی‌دانست دقیقا چه رنگیست اما هر چه که بود انگار برای لب‌های او ساخته بودندش.

به ساعت روی دیوار نگاه کرد؛ نیم ساعتی از نیمه‌شب گذشته بود...

این را تپش‌های قلبِ منتظرش هم فریاد می‌زد.

صدای زنگ...

خودش بود. لب‌های رژ زده‌اش به لبخند زیبایی کِش آمد...

حالا رویای زیبایش را به روشنی به خاطر می‌آورد...

حالا ...

 

  • یاسی ترین

نظرات (۳)

همه چیزشو می‌فهمم و هیچی ازش نمی‌فهمم... 

گاهی هم فراموش باید کرد...

 

پاسخ:
عزیزم ❤️ 
فراموشی 😔

فراموش کردن، دقیقا وقتیکه باید به‌خاطر بیاری بد دردیه!

پاسخ:
اوهوم :)

فراموشی دردناکه ، خصوصا برای اطرافیان 

من برنامه م اینه پیرشدم خودم بزنم به فراموشی خانواده م سرکار بزارم ببینم چی میگن:)

پاسخ:
😂😂😂😂 میذارنت آسایشگاه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">