هوا بس مهربانانه سرد است!
خدایا شکرت هفتهی صبحی تمام شد! این هفته برایم مثل یک عمر گذشت و با شکنجه؛ از ذکر جزئیات در این زمینه خودداری میکنم :))
دیشب، نیمههای شب از خواب پریدم و یادم آمد که فردا تعطیلیم و باز با آرامش چشمهایم را بستم.
ساعت هفت و نیم گیسو از توی تخت داد زد مامان شیر! دلم میخواهد از توی تخت درش بیاورم و دهانم را تاجایی که باز میشود باز کنم و درسته قورتش دهم.
در وصف خواستنی بودنش هرچه بگویم کم است، شیرینترین سن بچهها همین الان گیسو است. یاد این وقتهای آلما میفتم و خیلی چیزها برایم دوره میشوند.
تلاشش برای حرف زدن و کلمات عجیب و غریب و دوست داشتنیاش و من که همچون کاشفی، هر کلمهاش را مثل گنجی ارزشمند گوشهای یادداشت میکنم تا یادم نرود نیموجبی خوشمزهام چطور برای حرف زدن و ورود به کلمات سعی میکرد و خلق میکرد و مرا لحظه به لحظه عاشقتر...
دیروز و پریروز هدف حملهی حرفهای نیشدار پدر بچهها بودم. بعضی وقتها دوست دارم حرفهایش را ضبط کنم و اینجا بنویسم تا با بعدی دیگر از خودم روبهرو شوم، وجهی از من که فقط در ذهن ایشون نقش بسته است. هیییچ کس از کسان من، چه واقعی و چه مجازی مرا اینگونه تعریف نمیکند! بهش گفتم من انقدر برات بد بودم؟ گفت من لحنم اینطوریه! واقعا از نوشتن این بخش عاجزم، همان قدری که دیگر توانی در خودم نمیبینم که ایرادگیریهایش را تحمل کنم.
من نه خیلی خوبم نه خیلی بد؛ من مثل هر انسانی هم تهوع آور و غیر قابل تحملم، هم دوست داشتنی و خواستنی. ولی به جرات میگویم بعد از حدود سیزده سال، خاطرهای در ذهن ندارم که تاییدم کرده باشد، دلگرمم کرده باشد...
آدمها با تمام بدیهایی که دارند، لازم دارند که رفیقی داشته باشند که هر بار برگشتند و عقب را نگاه کردند، نوازش چشمهایی را ببینید که میگوید عیبی نداره اگر هزار بار هم اشتباه کنی... ما اینجا با همیم که درستش کنیم...
قبلترها وقتی این اتفاقها برایم میافتاد تا چند روز متاثر بودم اما این روزها میخوابم و بیدار میشوم و یادم میرود...
امروز صبح بعد از اینکه گیسو شیر خورد و خوابید رفتم توی بالکن و آنقدری نشستم تا تمام تنم یخ کرد و هنوز هم نوک انگشتهای پاهایم به حالت قبل برنگشته :)
از تفریحات سالم این روزهایم؛ سردم شدن!
این پست میتوانست سه برابر این باشد اما به دلیل کمبود وقت خلاصه شد.
- ۰۱/۰۸/۱۹
چرا مردها همین یه کار ساده رو بلد نیستن انجام بدن؟
بگردمت:(
من خیلی غصهام میشه وقتی زنها از رفیق نبودن همسرهاشون مینویسن....
کاش کاری از دستم برمیومد...
بیا بغلم اصلا