وقتِ نصف کردن قرصم با چاقو داشتم فکر میکردم، شاید تنها کسانی که میدانند دانشآموختههای روانشناسی هم میتوانند از کوزه شکسته آب بخورند، روانشناسها و روانپزشکها هستند. شاید آنها نگویند تو دیگه چرا؟؟؟ حالا این کوچولویی که قد نصف عدس است میرود تا سطح نوراپینفرین مغزم را دستخوش تغییر کند. موفق باشی کوچولو! با آب میفرستمش پایین. این یکی فسقلیِ ریزه میزه هم میرود تا اضطراب وحشتناکم را کنترل کند، دومی را هم با آب دادم پایین.
گاهی اوقات تمام آنچه که میدانی، در برابر تمام آنچه هستی، هیچ است.
یا شاید هم در برابر آنچه اتفاق میافتد.
و یا در برابر آنچه که اتفاقات از تو میسازند.
یا شاید آنچه که تو در در مقابل مسائل بودهای.
دانایی به چه درد میآید؟
چند روز پیش، تمام سیصد و هفتاد سوال تست شخصیت را در حالی پاسخ دادم که میدانستم دانه به دانهشان، روی نمودار چطور سر به فلک خواهند کشید اما با صداقت پاسخ دادم.
روانشناسم وقتی میخندد، چین بامزهای زیر چشمش میافتد. خیلی وقتها من با جوابها و واکنشهایم چین زیر چشمش را نمایان میکنم. متعجب میشود!
چیزهای خوبی از نتیجهی تستم بهم نگفت! نگاهی بهم انداخت و گفت قبل ازدواجت هم همینطور بودی؟ نمیدانستم چه بگویم! فقط گفتم از زمانی که یادم میاد اضطراب داشتم ولی بقیشو؟!
خودم را گذاشتهام وسط، دوتایی نگاهش میکنیم. چه کارش کنیم؟
دکتر آرام و باحوصله حرف میزند. من آما آشوبم را با دستهای در هم فشرده شده پنهان میکنم. شجاعتم به چالش کشیده میشود. چند باری بهم برمیخورد. چاره چیست؟ به دوردستترین و تاریکترین نقاطم سرک میکشیم.
کمکم برای روبهرو شدن با بزرگترین تصمیم زندگیام آماده میشوم...
کارت دوست روانپزشکش را بهم داد.
روانپزشک از پشت فریم شش ضلعیاش نگاهم میکرد، دماغ بزرگش از ماسک بیرون مانده بود. هر ده دقیقه یکبار آدمی جدید مقابلش مینشیند و او تندتند خودکارش را روی برگههای نسخه میلغزاند و تمام یک آدم با هرآنچه از سرگذرانده ذرهای ناچیز میشود در برابر آن فسقلیهای صورتی و آبی و زرد.
خودم را سپردم به آنچه کتابها میگویند.
خودم را، این خودِ سرگردان. این خودِ رها شده در مدار.
خودم را بیش از هر وقت دیگری تنها میبینم.
آه
کاش هنوز
به بیخبری
قطرهای بودم پاک
از نَمباری
به کوهپایهای
نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بیداد
سرگشتهی موجِ بیمایهای
شاملو