داستانچه (جمعه)
سرش را زیر پتو قایم کرده بود؛ مثل همیشه سعی میکرد به صداها توجهی نکند. صداهایی که مخلوطی از جیغ و خنده، دعوا و آشتی بود. دعوا بر سر مداد، دمپایی، عروسک، دفتر یا حتی تکهی شکستهی یک اسباببازی؛ هر چیزی که هر کدام اول برداشته بود و مالکیتش را دائمی میدانست و دیگری سعی میکرد از چنگش دربیاورد.
تقلا و دست و پا زدن بر سر داشتن و نداشتن.
بوی قهوه میآمد. لابد حالا ایستاده بود کنار گاز و تا قلقلهای ریز قهوه از کنار قهوهجوش خودشان را نشان دهند، خیره شده بود به جایی؛ هرجا. هرجا که میشد به آن خیره شد و کسی به تو خیره نشود، مثلا به ظرف روغن، یا لک چای روی کابینت، به گرد و خاک نشسته روی هود که با روغنهای بخار شده از غذاهای سرخکردنی چسبیده بودند، یا به دمکنی آویزان شده از در کابینت که بوی شودپلوی دیروز را میداد یا حتی به کار گروهی مورچهها برای بردن دانه برنجی به سمت لانه.
از همانجا؛ زیر پتو، میتوانست از روی صداها و بوها، تمام اتفاقات روز را توی ذهنش ببیند. حتی میتوانست بغض همسرش را وقتی پشت کرده به بچهها داشت برنج را پیمانه میکرد، حس کند.
بعدتر حتی میتوانست شوری اشکهایش را که به بهانهی تندی پیاز روی گونههایش میغلتیدند مزهمزه کند. صدای دمپاییهایش را تا دم در یخچال دنبال میکرد و آرامش ظاهریاش را که با خنده آمیخته بود، وقتِ بیرون آوردن بچهها از داخل یخچال با قلبش احساس میکرد. و بعد بوی خیاری که پوست میکند و دست هر کدامشان میداد تا بهانهشان را بگیرد.
غلتی میزد و با صدای قرچقرچِ چرم مبل، به پهلو میشد و باز سرش را بیشتر فرو میکرد. گاهی که سکوت از یک حدی بیشتر میشد، خیال برش میداشت که تنهاست.
با خودش میگفت، اگر فقط کمی بیشتر صبر کنی، لابد صدای یکیشان درمیآید، شاید کسی مشق دیگری را خطخطی کند و او به تلافی کاغذی از دفترش پاره کند، هوم؟ یا شاید تلفن زنگ بخورد و بتواند صدای خیلی ممنون سلامت باشید، اونم سلام میرسونه، آره بچهها هم خوبن خداروشکرِ او را بشنود که از تمام عالم فقط خودش بود که میدانست تا چه حد لحنش تصنعیست و لابد دارد بیقرار و عصبی، طول و عرض اتاق را طی میکند و در آرزوی خداحافظیست.
یا شاید اگر کمی، فقط کمی صبر میکرد صدای سوت زودپز درمیآمد، هوم؟ لابد حوصله نداشته و همه چیز را ریخته کلهی هم تا آبگوشت روز جمعه به راه باشد و الان هم رفته که سبزی خوردن بخرد. همین الان است که صدای چرخیدن کلید را توی در بشنود...
پتو را پرت کرد، با شتاب از جا پرید، خودش را رساند به چهارچوب در، همانجایی که پنجاه سانتیمتر بالاتر از زمین، اولین علامت را به نشانهی قدِ اولین فسقلیاش زده بود. بعد به دنبال اولین آدمکهایی که با مداد سیاه روی دیوار کشیده بود داخل اتاق شد، تمام خانه را به دنبال خرده بیسکویتهایی که حین راه رفتن میریخت گشت، حتی بند رختی که همیشه از شلوارها و دامنهای یک وجبی پر بود، خالی از هر مسافری، به آرامی به دست باد تکان میخورد.
تقویم روی یخچال، بیهیچ جمعهای، نشسته بود کنار خندههای محبوس توی عکسها.
- ۰۱/۰۶/۲۵
این داستان خیلی واقعی بنظر میرسه... :)