هنوز زنده (۲)
دیشب بدترین شب زندگیام بود؛ میگویم بدترین چرا که هنوز کسی از آینده خبر ندارد، مهم نیست چه خواهد شد، مهم این است که چه شد..
مثل این بود که سر امتحان ریاضی باشی، برگه را جلوی رویم گذاشتند و هیچ نمیدانستم! پاسخنامه را گذاشته بودم روی سوالها و آرامآرام پایین میکشیدم تا یکهو با همهی سوالها مواجه نشوم. اما آخر سر نگاه میکنی میببنی همهی سوالها را خواندهای و... ناگهان خودت را تک و تنها و گرفتار مییابی، با برگهی سفید پیش رویت چه کنی؟ سفیدِ سفیدِ سفید... نگاهی به اطراف میکنی، نه! هیچکس نیست، دوربین بالاتر میرود، سالن خالیست... تقلبی هم توی آستین نداری.
مراقب هم که قدم میزند و تویی که هیچ نمینویسی را معذب و معذبتر میکند. حتی فکر این هم هستی که چطور برگه خالی را تحویل دهی. ناگهان از خواب میپری... همه جایت درد میکند، قلبت با سرعت وحشتناکی میتپد... هنوز هم نفهمیدم خواب این موقعیت را دیدن (که از خوابهای ثابتام است) بدتر است یا خودش!
حالا از خواب پریدهام؛ اضطراب و تلخی و وحشت شب گذشته، از هر امتحان ریاضیای که ندانی چه گهی بخوری بدتر بود.
امروز را آغاز کردن هم همانند وقتیست که برگهی خالی را تحویل دادهای و پاهایت را روی زمین میکشی تا نمیدانی کجا...
قول دادم که فکر نکنم....
از توی فکر کردن، هزار داستان در میآید...
قول دادم فکر نکنم...
_بیا سوار موج بشیم
_دستمو میگیری؟
_نه جدا، از دور مراقبم...
- ۰۱/۰۵/۱۷
وای یاسی یعنی خود جریان و بگی از این مثالی که زدی هضمش راحت تره والا.😯
امیدوارم همه چیز یه روزی درست شه برات.درست هم نشد تو قوی شدی خیلی قوی....