هنوز زنده (۱)
امروز چند شنبهس؟ هرچه فکر میکنم یادم نمیآید؛ توی گوگل سرچ میکنم، جمعه...
شاید جمعهها، روز دورهمی خانوادگی باشد، شاید هم روز خانهی پدربزرگ مادربزرگها. اما امروز من، چیز بخصوصی نیست.
صبح از خواب بیدار شدم؛ بعد از مدتهااااا، شب قبل ساعت یازده خوابیده بودم، در واقع میشود گفت مُرده بودم. تا صبح سه بار گیسو بیدارم کرد. اما هر بار که برگشتم توی تخت، چنان غش کردم که چیزی یادم نمیآید.
حالا صبح شده بود، گفته بودم صبح به هر حال هست؛ فرقی ندارد شب گذشته، کپیده باشی یا نه، حالت خوب بوده؟ قلبت آرام بوده؟ یا قلب پارهپارهت جلوی کمخوابی و چشمهایی که از شدت گریه سنگین شدند کم آورده و به خوابیدن رضایت داده.
میلیاردها سال است که طلوع کرده و بازهم میکند، جانوران از لانههاشان بیرون میآیند، پرندههای پفیوز شروع به خواندن میکنند و جنبوجوش آدمها در خانهها و محل کار و خیابانها آغاز میشود. باز دنیا میچرخد و میچرخد و میچرخد و به هیچ جایش نیست که تو مات و مبهوت در کدامین روز گیر کردهای...
نگاهی به گاز کردم؛ هفتهی گذشته که آلما برای خودش نودل درست میکرد و قابلمهاش را چپه کرد، گاز نازنینم از بالا تا پایین کثیف شده بود.
قبل از هرکاری، دستکشهایم را دست کردم، پیشبندم را بستم و قطعات گاز را گذاشتم توی ظرفشویی و مشغول شدم، بعد روی گاز، بعد هم نشستم روبروی در فر، کلی با اسکاچ سابیدم تا آب کدر نودل پاک شد، دستمال کشیدم و بعد کمکم چهرهام توی آینهاش پیدا شد. خیالم رفت به شبی که لحظات انتظارم را به پاک کردن این آینه گذرانده بودم. بعد که برق افتاد، از انعکاس چهرهام عکس گرفته بودم...
موهای گوجه شده، صورتی خالی از هر نقش، لباسی ساده اما قشنگ، چشمهایی که برق میزدند و قلبی که....
- ۰۱/۰۵/۱۴
پرنده های پوفیوز:))
عزیزم. غم دور و قلبت آروم باشه..