نگفتم وقتی خوب نیستم هی باید بنویسم؟!
بازم پستهام از تکتیر رفته روی مسلسل.
حالا اگر خیلی علاقمند به هذیانهام بودید، این روزها، پستهای قبلی رو هم چک کنید.
شاید تنها قشنگی این روزها، بارانهایی باشد که وسط تابستان غافلگیرمان کرده، هرچند حین لذت بردن ازش، اضطراب داریم و میدانیم چیزی درست نیست، چیزی سرجایش نیست... باران، وسط تابستان؟ آن هم اینقدر زیاد؟ لابد طبیعت نقشهی شومی برایمان کشیده! درست مثل وقتی که شبی عشق، با آن چهرهی دلربایش، بین این همه کثافت دنیا، برق میزند و یکهو میبینی چه چیز ارزشمندی توی دستهایت گرفتهای... باورت نمیشود! دور و برت را نگاه میکنی، با خودت میگویی درست دیدم؟ درست شنیدم؟؟؟ با من بود؟ یعنی باور کنم؟ دل بدم؟ وا بدم؟ مال منه؟ برای خودم؟ برای خود خود خودم؟؟؟
هرچند میدانی یک جای کار میلنگد؛ قرار نیست دنیا اینطور قشنگ باشد که!!!
هوففف
آی عشق! تو ای لَختی آرمیدن میان دو رنج، چه دلبرانه طماعمان میکنی!
- ۰۱/۰۵/۱۱
ان شالله این نوشتنای رگباری حالتو بهتر کنه عزیز دلم