باد بهاری
باد درختچههای کوچک داخل گلدانها را تکان میداد و من چشم دوخته بودم به حرکتش میان شاخ و برگها، حرکت خاکهای روی زمین و گردبادهای کوچکی که مثل فرفره میچرخیدند، پاهایی که میرفتند و میآمدند... آدمهایی که جا میماندند و آدمهای دیگری که با جاهای خالی برمیگشتند... و زمین که بیرحمانه اجساد را در کام خود میکشد.
رویش را سیمان کرده بودند، چند شاخه گل گلایل چیده شده بود. نمیدانم قبل از من چه کسی اینجا بوده. شمعها را تکیه دادم به دیوار. باد شعله را خاموش میکرد و من هر چند دقیقه یک بار سکوت گورستان را با صدای تق فندکم میشکستم.
به جمعهی قبلتر فکر میکردم، به پیامی که نوشته بود بهش بگو بیاد مادرش رو ببینه، بعدا پشیمون میشه... به ناباوریام، به اینکه با دستهای لرزان نوشتم نگو اینجوری، خوب میشه ایشالا... و به آن ساعتهای پایانی که فکرم رفته بود به دشتهای آلالهی خوزستان که گفته بود یه بار باید ببرمت، به حیاطهای خانههای شرکت نفت که همیشه برایم تعریف میکرد، به کوههای کوچکی که نزدیک خانهشان بود و مادرش لباس قرمز تنشان میکرد تا از توی حیاط مراقبشان باشد، به تاج گلی که با بابونهها درست میکرد... به تقدیری که تا کجا آوردش، زن شد، معلم شد، مادر شد، مادر همسر شد، مادربزرگ شد... شاید میتوانست بیشتر بماند اما رفت.
دفتر زندگیاش بسته شد با تمام خوبیها و بدیها.
- ۰۱/۰۲/۲۳
یاسی جان...
مخاطب این پست کیه؟😟😟😟