مهرگان
غروب روز هفدهم مهر، نشستهام توی اتاق بچهها و گیسو را گذاشتم روی پا و شیشه شیر را گرفتهام دم دهانش تا بخورد. خیلی پرتحرک و بلا شده! زده روی دست آلما! یک ماه پیش وقتی شش ماهه بود دستش را گرفت به مبل و ایستاد. آلما هشت ماهگی این کار را کرد. حالا که هفت ماه و چهار روزش است، مدام در حال چهار دست و پا رفتن و فتح کردن جاهای جدید و ایستادن در موقعیتهای خطرناک است. شرایط سخت است فقط من آبدیده شدهام و از چیزی نمیترسم. نه بیخوابی برایم مهم است نه گریه بچه، نه شیر نخوردنش و نه بیتابیهای گهگاه.
امروز توی کلاس آلما، جشن مهرگان بود. من و گیسو و باقی مادرها هم مهمان بودیم.
خانم مربیشان قصهی ضحاک ماربهدوش را تعریف کرد و قیام کاوه و به تخت نشستن فریدون و جشن مهرگان. بچهها شیرینی درست کردند و پاپکورن و مغز تخمه و گندم و شاهدانه و... برده بودیم که نماد هفت غله و شکرگزاری بود.
دیروز که از خواب بیدار شدم هیچ فکرش را نمیکردم که به این زودی ها بتوانم بخندم یا خوش بگذرانم؛ از شب تلخی بیدار شده بودم. سرم پر بود از درد و فکر. ورمِ چشمهایم شده بودند همقد غصههای دلم. آخر قرار نبود این طور شود. خیلی توی ذوقم خورده بود. خیلی وقت بود این همه گریه نکرده بودم. هرچه گریه میکردم و او میگفت بسسسسسه، بس نمیشد. نمیدانم چطور خوابم برد؛ بین آن همه ترس. آن همه اضطراب، آن همه فکر بد... هنوز نخوابیده گیسو بیدارم کرده بود. کمی بعد آلما صدا کرده بود مامان بیا پیشم بخواب... کمی بعد گیسو دوباره شیر خواسته بود. ساعت هشت صبح که داشتم صبحانه درست میکردم، چشمهایم به زور باز بودند. انگار روی پلکهایم آب جوش ریخته بودند و دو تا تاول بزرگ مانع دیدم میشد. آلما گفت مامان چرا چشمات بسته میشن؟! گفتم خوابم میاد!
همیشه صبح فردای دعوا، اضطراب دارم. اگر بیدار شد و نگاهم نکرد؟ اگر سلام نداد و حرف نزد؟ یادم آمد دیشب بهش گفتم تو میدونی تنها چیزی که توی این زندگی برام مهمه عشق و گرماس. همونو خراب نکن. میدونی چی حالمو خراب میکنه دقیقا همون کارو میکنی و او پتو را کشیده بود سرش و پشت کرده و گفته بود من کاری نکردم. گریه کرده بودم که چرا پشت میکنی مگه نگفتم حق نداری پشتتو کنی و بعد انقدر گریه کرده بودم که گفته بود الان پامیشم میرم از خونه بیرون و من گفته بودم اگر بری انقدر جیغ میزنم که از کارت پشیمون شی حتی وقتی خواسته بود برود توی هال بخوابد تهدیدش کرده بودم. زده بود به سرم... چون که او مثل همیشه در کمال آرامش و با موذیگری حرفش را زده و آتش به قلبم انداخته بود و میخواست با خیال راحت بخوابد. چطور باید حرفهای تلخش را هضم میکردم؟ دیوانه شده بودم حتی بهش مشت زده بودم. هرچند مشتهای من برای بازوهای سفت او مثل بالبال یک پشه است و او هیچ واکنشی، حتی در حد بلند کردن سرش از گوشی نشان نمیدهد. گفتم خیلی بدی خیلیییی بد... حالا باید دوباره همهچیز رو از اول درست کنم. من دیگه نمیخوام ازت بدم بیاد، تازه درست شده بودم، خسته شدم از اینکه همه چیز رو شونههای من باشه... به قدر کافی کشیدم دیگه بسمه... و او سکوت و سکوت و سکوت و من با یک عالمه خاطرهی دردناک و یک دنیا فاصله...
چه صبح سنگینی. چه درد کشندهای... چه ترس بزرگی؛ ترس از سکوت طولانی. از فاصله... از زندگی کردن توی سرمای کشندهی قهر.
اما آن طور که فکر میکردم پیش نرفت. وقتی بیدار شد با بچهها سرگرم شد و کمی هم خانه را مرتب کرد و آخرسر هم وقتی نگاهمان به هم گره خورد بهم دهن کجی کرد تا بخندم. نگاهم را ازش دزدیده بودم و هر دو خندیده بودیم.
حالا دراز کشیدهام توی اتاق بچهها و به اتفاقات دو روز گذشته فکر میکنم. پنجره اتاق باز است و خنکی هوا حالم را جامیآورد. فقط یادآوری یک جمله ناراحتم میکند که آن هم عادت کردهام هر سال فراموشش کنم تا سال بعد: یادت باشه قول داده بودی اولین سوز پاییزی رو حس کردی برام یه کادو بخری...
هر سال با اولین خنکای پاییز این جمله مثل خاری توی قلبم فرو میرود و بعد نفس عمیقی میکشم و میگویم گور باباش... و باز زندگی در جریان است.
دیروز تا شب چشمهایم باز نشدند و آخر سر چنان سردردی گرفتم که با دو تا قرص هم خوب نشد و وقتی گیسو را خواباندم، بیحال افتادم روی مبل و صدای کارتون آلما یک پایم را توی واقعیت نگه داشت و باقیام پرواز کرده بود. فقط خدا میداند چطور برای آلما کتاب خواندم و خوابید.
امروز صبح که خودم را توی آینه دیدم، چشمهایم بهتر بود اما با این حال از مداد و ریمل کمک گرفتم تا پسماندههای غمم را پنهان کنم.
از شش که بیدار شدم برای شیر دادن به گیسو دیگر نخوابیدم؛ ناهار درست کردم. صبحانه خوردم. برای گیسو صبحانه و ناهار آماده کردم. ساک بستم. به آلما و گیسو صبحانه دادم. لباس پوشیدم و پوشاندم! کمی بعد دخترها را صندلی عقب ماشین جاگیر کرده بودم و استارت زدم.
وقتی پیچیدم توی خیابان اصلی اولین خنکای پاییز رفت توی دماغم. آهی کشیدم و لبخند زدم. آلما گفت آهنگ بزار و همزمان هم حرف میزد :))
گیسو مثل یک کاپکیک خوشمزه نشسته بود توی کریر و به پستونکش میکهای محکم میزد. چه چیزی میخواستم از این دلنشینتر؟ یک روز قشنگ کنار دخترها. با نوازش نسیم پاییزی...
حالا هوا حسابی تاریک شده، آلما عروسکهایش را چیده و بهشان صبحانه میدهد. دلش نمیخواهد گیسو وارد بازیاش شود!! دورش بالش چیده. گیسو صدای موتور درمیآورد و دستش را به همه جا میگیرد و میایستد. با یک دست تایپ میکنم و با دست دیگرم هوای گیسو را دارم که سقوط نکند. همهجا را تفپاشی کرده و لابهلای صدای موتورش میگوید دَ ! دلم برای یک وجب قدش ضعف میرود...
باید بلند شوم پنجره را ببندم، شام گیسو را بدهم. بعد هم شام آلما. وقتی خانه ساکت شد، چای دم کنم و بنشینم به انتظار همسر. به انتظار اویی که درست است که به جای اینکه بغلم کند و ببوسد و بگوید ببخشید اون حرفها رو زدم عصبانیم کرده بودی آخه، دهنکجی میکند تا بخندانتم... و مهرش را اینگونه نشانم داده!
باید چای دم کنم و منتظر باشم...
تاج آلما توی جشن، همراه با اولین انار امسال
- ۰۰/۰۷/۱۷
الهی که هیچوقت عشق از زندگیتون پر نکشه🍀