نیم سال
هیچ دلم نمیخواهد این روزها را فراموش کنم. شهریور سالی که این طاعون نحس، توی خانه حبسمان کرده بود. شاید پیر که شدم آلزایمر گرفتم و دیگر خبری از این حافظهی مثل ساعت نبود! شاید روزی صفحات اینجا را ورق زدم و یادم آمد، دوازده روز از شهریور دوستداشتنیام گذشته بود و من اصلا زیر آسمان و توی هوایی که دلدل میکند برای پاییز، دست آلما را نگرفته بودم و به سمت پارک ندویده بودیم.
همه چیز توی خانه اتفاق میافتاد. بزرگ شدن و قد کشیدن آلما، ورجه وورجهها و شیطنتهایش، شیرینزبانی و حرفزدنهای تمام نشدنیاش، کودکیِ معصومانهاش....
گیسوی نازنینم هم در تقلا برای گذر کردن از مراحل رشدش، هر بار ما را ذوقزده میکند. این روزها تمام تلاشش را میکند تا از حالت سینهخیز به چهار دست و پا برود.
هر صبح پتویی توی هال پهن میکنم و دورش بالش میچینم اما میدانم تا چند وقت دیگر از زندان کوچکش میگریزد! جلویش اسباببازیهای بیخطری که شستهام میگذارم و او غرق تفشان میکند! در فاصلهی زمانهایی که گرسنه نیست و احتیاج به تعویض یا خواباندن ندارد، به حال خودش رهایش میکنم. او میماند و دنیای خیلی خیلی کوچکش...
صبحها معمولا ساعت هشت بیدار میشود و مرا هم حسابی سحرخیز کرده؛ از این بابت خیلی خوشحالم. گیسو مثل یک ساعتِ کوک شده، موتور مرا روشن میکند و به سمت آشپزخانه میبرد تا دوباره قابلمههای ریز و درشتم را روی گاز بچینم و با جادوی آشپزی، این لذتبخشترین کار دنیا برای من، خانه را گرم کنم. گیسو را مینشانم توی کریر روی میز آشپزخانه و او با آن چشمهای براق و سرشار از کنجکاوی، کارهایم را نگاه میکند. بهش صبحانه زردهی تخممرغ میدهم و کمی بعد دوباره میخوابد.
بعد نوبت آلما میرسد تا هزار بار صدایش کنم و به زور بیدارش کنم و کمی بعد که حسابی سرحال شد دیگر تا آخر شب خانه رنگ سکوت و آرامش را نبیند! اما روزهایی که آلما نیست و میرود خانهی مامانجونش خانه مزهی چای سرد شده میدهد و حس و حال ما مثل غروب جمعه بعد از رفتن مهمانی عزیز...
از صبح تا شب کار و کار و کار... تمامی ندارند این کارهای خانه اما من مدتیست که خیلی از اوضاع راضیم و خستگی جسمی نه تنها اذیتم نمیکند حتی از این حد از خستگی لذت میبرم.
نمیدانم وسواسی شدهام یا تازه دارم به خط پایه نزدیک میشوم! چون که من هیچوقت در قید تمیزی خانه و برق انداختنش نبودم اما این روزها با دقت به هر چیزی و هر جایی نگاه میکنم تا مبادا ذرهای کثیفی باشد.
فکر میکنم مادرم بعد از سی سال به آرزویش رسیده!!
شبها وقتی دخترها خوابیدند اول همه جا را تمیز میکنم بعد مسواک و بعد خودم را رها میکنم توی نرمی بالش و یک جوری بیهوشم که اگر قلبم را جراحی کنند متوجه نمیشوم اما سنسورهایم روی صدای نازک و گربه مانندی تنظیم شده که بعد از سه چهار ساعت خواب، مرا از آغوش نرم بالشم بیرون میکشد.
عجیب نیست که این مزاحمت انقدر شیرین است؟
شگفتانگیز نیست این نیروی مادری که مثل مرهمی تمام دردها را تسکین میدهد؟
وقتی گیسو را باردار بودم مدام فکر میکردم چطور میتوانم بچهی دیگری را جز آلما از خودم بدانم و همان طور دیوانهوار بخواهمش؟ مگر میشود این دیوانگی را تقسیم کرد؟ حالا میبینم که اگر هزار بار دیگر مادر شوم میتوانم هزار تا جای دیگر توی قلبم باز کنم.
آلمای کوچکم امسال پیش دبستانی است و من باور نمیکنم که چطور این شش سال انقدر سریع گذشتند. (درخواست ویدیو چک)
از وقتی دندان کوچولویش افتاد انگار یکهو با این واقعیت مواجه شدم که فصل جدیدی از زندگی آلمای کوچک من آغاز شده.
سیب کوچولو مگه تو همون فرفری شیطون نبودی؟ کجا داری میری انقد تندتند مامان؟؟؟؟
تو کی یاد گرفتی با من منچ و بیست سوالی و سنگ کاغذ قیچی بازی کنی؟
تو کی یاد گرفتی خودت دستشویی بری و غذا بخوری و مسواک بزنی؟؟؟ تو کی انقدری شدی که برای خودت لباس ست کنی؟ تیپ بزنی و کسی را هم قبول نداشته باشی! یک کم یواشتر... خواهش میکنم تا چشمهایم را بستم و باز کردم آن دختر خوش قد و بالایی نباش که دانشگاه میروی... بگذار کمی بیشتر توی بغل جاشوی.
بعد از کلی فکر که برای پیش دبستانی آلما چه کار کنیم،
خانم یکی از دوستهای همسرم که سالهاست معلم پیشدبستانی است، از پارسال و بعد از شیوع کرونا، کلاسهای خصوصیِ پنج نفره تشکیل میدهد. فعلا ثبت نامش کردیم تا با چهار تا بچهی همسن خودش و یک مربی بسیار باتجربه و مهربان و پر از انرژی معاشرت داشته باشد. امیدوارم پشیمان نشویم. میدانم احتمال ابتلا به کرونا با همین پنج نفر هم هست اما نه من توان آموزش آلما را دارم و نه او انقدر از من حرف شنوی دارد. ضمن اینکه دلم میخواهد پایهی قویای داشته باشد. از سال بعد چه مدارس حضوری باشند چه مجازی حتمن دولتی ثبت نامش میکنم.
هرچقدر از ذوق آلما برای کلاسش بگویم کم است! دارد روزها را میشمارد تا اول مهر شود و من فدای دل کوچکش میشوم.
میدانید یک مادر فرصت طلب و موقعیت شناس چه میکند؟! سریعا میگوید میدونی که اگر بخوای بری پیش دبستانی باید تو تخت خودت بخوابی 😁
بعد هم تمام دیروز را مشغول تمیزکاری و جابهجایی میشود!
آلما دیشب گریه میکرد و میگفت من تخت شما رو دوست دارم من میخوام اونجا بخوابم کلی نازش کردم و بوسش کردم و باحوصله برایش توضیح دادم و گفتم ما امروز کلی وقت گذاشتیم اتاقو خوشگل کردیم اونجا اتاق دختراس ببین چه خوبه او هم بین هر جمله من با گریه نق میزد که نه تخت شما بهتره! گفتم هر کس توی تخت خودش میخوابه و... بعد هم یک دور سنگ کاغذ قیچی با چاشنی مسخره بازی فراوان و انواع و اقسام صداگذاریها تا بالاخره خنداندمش و بعد برایش کتاب خواندم و...
بابایی هم بعد از بیشتر از شش ماه خواب راحتی روی تخت داشت. ملافههایی که ظهر شسته بودم پهن کردیم و او رفت تا شبی را تجربه کند که به نسبت چند ماه قبلش، بسیار لاکچری بود. من هم رفتم تا روی زمین اتاق دخترها بخوابم :| بالاخره روزگار تخت نشینی من هم متزلزل گشت!
ساعت شش صبح بود و پایین تخت آلما نشسته بودم و به گیسو شیر میدادم که یکهو آلما مثل شهاب سنگ بغل دستم فرود آمد و گیج به اطرافش نگاه کرد! خندم گرفته بود گفتم چیزی نیست مامان افتادی برو بالا بخواب گفت نه میخوام همینجا بخوابم سریع سرش را گذاشت روی بالش و چشمهایش را بست. من هم وقتی گیسو را خواباندم رفتم روی تخت آلما و کیف کردم؛ و باز هم مادر موقعیت شناس 😌
شش ماه پیش در چنین روزی رفتم بیمارستان تا فردا صبحش، گیسوکمندترین دختر دنیا به دنیا بیاید...
واکسن شش ماهگی 🥲
پینوشت: قسمت بعدی داستان زیر چاپ است نگران نباشید!
- ۰۰/۰۶/۱۲
چه مادر دوست داشتی هستی💙❤️💜💚💛🧡♥️