نامهای برای گیسو
گیسوی کوچکم سلام!
حالا که این نامه را برایت مینویسم، تو تنها چهار ماه و ده روز از عمرت گذشته. هیچگاه این روزهایت را به یاد نخواهی آورد و ترس من این است که من هم لذت این روزها را فراموش کنم. روزهایی که تو انقدر کوچک و ناتوانی که حتی یک ساعت هم نمیتوانم از خودم دورت کنم و برای گذراندن هر لحظهات محتاج منی تا کمکم بتوانی از من دور شوی و من قد کشیدن و جان گرفتنت را نظارهگر باشم و از بالندگیات، به خود ببالم و روزی از روزها، وقتی بازی کردنت را از دور بین بچهها دیدم، درست مثل اولین باری که خواهرت را از دور میدیدم، بغضی از سرِ غرورِ داشتنت گلویم را بفشارد. عجیب است که تا آن روز خیلی مانده و در عین حال چشم بر هم بزنی رسیده! مثل پارسال همین روزها که اولین روزهایی را میگذراندم که تو مهمان دلم بودی. چند ماهی میشد که میخواستیمت و خبری از تو نبود! فکر میکنم نازت زیاد بود! ناامید شده بودم و قصد نداشتم خودم را با فکر بودنت دلخوش کنم که ناگهان حس کردم حالم خوش نیست، بیحال بودم و همش دوست داشتم بخوابم و بعدتر وقتی آن حالت تهوع دیوانهکننده اما دوست داشتنی سراغم آمد یقین کردم که خدای مهربانم هدیهاش را برایم فرستاده. و تو از ذرهای که حتی با چشم دیده نمیشد، تبدیل شدی به آن موجود سه کیلو و نیمی که با پشتکار خودش را از وجودم بیرون کشید و گریه سرداد. سیزدهم اسفند سال هزار و سیصد و نود و نه، بعد از یک شب سخت، چشمهایت را به این دنیای ناشناخته گشودی. از همان ابتدا آرام بودی و صبور. انگار که آمده باشی تا آرامِ دلم شوی. تا همه چیز را با آمدنت دلچسبتر کنی. هیچوقت بعد از تو خستگیِ روحیای بر من وارد نشد و هرچه بود درد و رنج جسمی بود که فدای یک تار موی زیبایت. فدای خندههای از ته دلت، فدای چشمهای خوشرنگت. هیچ وقت با تو حس نکردم که بچهی دوم داشتن چقدر زندگیام را دشوار کرده و آشفتگی و بهم ریختن نظم خانه هم برایم مسئلهای قابل حل شد و حتی چالشی دوستداشتنی که مدام دلم بخواهد خودم را درگیرش کنم. تو انقدر ماهی که حتی آلما هم حسودی خاصی به تو نکرد و ما بیشتر شاهد عشق زیادش به تو هستیم.
عروسک کوچک و زیبایم، فرشتهی خوشبوی بهشتی، تو داری توی خانهی ما همه چیز را بهتر از قبل میکنی و حتی به من و بابایی درس صبوریِ بیشتر میدهی.
از روزی که آمدی هر روز نسبت به روز قبل انگار بزرگتر شدی و فرق کردی و من هر روز با خودم فکر میکردم کاش میتوانستم تمام تغییراتت را با جزئیات کامل به ذهنم بسپارم. از مهارتهای جدیدت این است که میتوانی به سختی بغلتی، بیشتر از غلت زدن، میچرخی! یعنی روی تشک که میگذازمت به شکل برعکسِ ساعتگرد، شروع به چرخش میکنی. پستونکی شدی و من موفق شدم پستونک رو جایگزین انگشت شستت کنم. هر چند خیلی خوشمزه و بانمک انگشت میخوردی و من کلی فیلم و عکس از این کارت دارم اما نگران بودم که این عادت را تا بزرگی ترک نکنی.
خیلی خوشاخلاقی و محال است که نگاهت کنم و نخندی. یک ماه یا بیشتر است که قهقهه هم میزنی. بین خودمان بماند وقتی با هم تنها هستیم غلغلکت میدهم و هرازگاهی دندانهایم را روی رانهای تپلت میگذارم اما فشار نمیدهم و تو از خنده ریسه میروی. گلو و غبغب و سینهات هم حسابی غلغلکی هستند و من غرق بوسهشان میکنم و این در حالیست که کسی جز من حق ندارد این کارها را بکند! بگذار این یکی را هم اعتراف کنم، من از یک ماهگیت حسابی توی آغوشم میچلاندمت! کارهایی که نه حال داشتم و نه جرات نداشتم با خواهرت بکنم و آن روزها کجا و این روزها کجا... بگذریم. از یادآوریش غصهم میشود. میخواهم از شیرینیِ بودن تو بگویم. از خوبیهایت، از بوی خوش بهشتیات.
گیسوی قشنگم، روزهای کودکی تو هم مثل خواهرت تند تند خواهند گذشت و حتی یک روزی، روزهای جوانیات هم مثل مادرت تند تند میگذرد و من خیلی وقتها که توی آغوشم شیر میخوری به آیندهات فکر میکنم؛ به بزرگ شدنت. و هر بار دستهایت را میگیرم با خودم میگویم کاش لذت گرفتنِ دستی به این کوچکی در خاطرم بماند. کاش هر بار که زندگی برایم بیمعنی شد و تکراری، بتوانم لحظههایی که بدن نرمت را در آغوش میگرفتم توی ذهنم بیاورم و قلبم گرم شود. از حمام کردنت نگویم که این روزها مدیتیشین من است. دلم میخواهد زمان متوقف شود و من فقط ماهی کوچک و تپلیم را کف بزنم و بشورم. حتی یک بار از بابایی خواستم که وقتی حمامت میکنم فیلم بگیرد؛ یادگاری برای روزهای دور. یادم میآید که شستن آلما چقدر برایم استرسزا بود! چقدر تفاوت...
چند وقتیست که هر موقع نسبت به شرایط موجود معترض باشی، جیغهای بامزهای میزنی. دلم برای این کارهایت ضعف میرود.
خوابت خیلی خوب است و شب میتوانی شش ساعت پشت سر بخوابی و نمیدانی که من چقدر خوشبختم!!!
میتوانم روزهایی را تصور کنم که غذا میخوری، راه میروی، بازی میکنی، حرف میزنی، دستشویی میروی، مسواک میزنی و... طوری که انگار بادی وزیده و مشتی خاطره را در هوا پراکنده باشد.
دلم میخواست حالا که میخواهم نامهام را برای کوچکترین مخاطبی که تا الان داشتم تمام کنم، برایت آرزوهای قشنگ کنم اما تو خودت قشنگترین آرزویی که هر کس میتواند داشته باشد.
دوستدار همیشگی تو مامان
در ادامه صدای جیغهای اعتراضی خندهدارش!
- ۰۰/۰۴/۲۵
وای یاسی جانم...
بسیار هواییمان کردی😅😅😅😅
از توصیفهای قشنگت دلم ضعف رفت...
صدا رو هم که شنیدم ، دیگه رسما از دست رفتم.
خدا برای هم نگهتون داره الهی♥️♥️♥️♥️