تابستان داغ
گرمه! خیلی گرم. کولر روشنه اما انگار نیست. تند تند دوش میگیرم اما تنم چسبناکه. باد مستقیم باعث سردردم میشه و دور شدن از کولر مساوی با خفه شدن. خونهی بابا اینا قدیمیه و کانال کولر نداره. یه کولر گنده هست، قد هیولا. بیرون پنجرهی هال. قراره همون کولر کل خونه رو خنک کنه. تو روز اصلا نمیشه توی اتاقا رفت انقدر که گرمه. ولی خوب شبا خنکتره و میشه هیچی رومون نندازیم و سعی کنیم بخوابیم! گیسو هم شب و روز با زیرپوش میزارم بمونه.
صبح اما از هفت به بعد گرم میشه و با گرما و تن چسبناک و گردنی خیس از عرق پامیشی میری تو هال میبینی بابا همون کولرم خاموش کرده پنجرهها رو باز کرده داره از هوای صبحگاهی لذت میبره.
سالهای قبل انقدر گرم نبود. یعنی اصلا من خاطرهای ندارم که تهران انقدر گرمم شده باشه. حالا تو این وضعیت روزی چند بارم چایی میخوریم
چند روز اول وقتی میخواستم گیسو رو شیر بدم میرفتم توی اتاق اما با این وضعیت گرما بهم گفتن نرو تو اتاق، خودت و بچه هلاک میشید. بابام و داداشم گفتن ما نگاه نمیکنیم همینجا شیر بده. ما هم شرم و حیا رو کنار گذاشته و کلا دور هم شدیم. همونجا هم میخوابونمش که خنک باشه. سر و صدا و تلوزیون و شیطونیا و بازی و صداهای آلما هم هست. امشب یه ویولونزن هم اومده بود توی کوچه! به سختی خوابونده بودمش که با صدای موسیقی زنده پاشد.
چند دقیقه پیش تو آشپزخونه بودم اومدم بیرون داداشم رفت داخل آشپزخونه که یکهو گفت بابااااا... طوری که هیچ وقت بابامو صدا نمیزنه. بابام هم داره فیلم میبینه. چشمش به تلوزیون و با اکراه میگه بله بگو چیه ؟داداش دومتری بنده هم با اون یال و کوپالش میگه بیا حالا. بابام نچ میکنه و میگه چیه؟؟؟؟ فکر میکنید چی باشه؟ ... سوسک!!! بابا با خونسردی میگه خوب چیکار کنم بکشش و همین ترس داداشم از سوسک و بیمحلی بابام باعث شد که سوسک گم بشه. مامانم رفته کلی حشرهکش زده ولی پیداش نیست و من در حالی دارم مینویسم که هر آن احتمال میدم اون موجود گندهی بدترکیب رو ببینم که تلوتلوخوران داره میاد ... وای باورم نمیشه همین الان که این جمله رو نوشتم یه صدای بلند از آشپزخونه اومد و بعد صدای مامان با لحن فاتحانهش! کشتمشششششش ! خدایا شکرت حل شد. واقعا هیچی بدتر از این نیست که یه سوسک تو خونه گم بشه. وقتی تصور میکنم که من و اون موجود چندش برای چند دقیقه با هم تو آشپزخونه بودیم حالم بد میشه. فکر کن اگر میرفت رو پام خداروشکر ریختشو ندیدم وگرنه تا مدتها قیافهش جلوی چشمم بود. هر بار سوسک میبینم دچار اختلال استرس پس از ضربه میشم!
امروز تو همین هوا برنامه پیکنیک داشتیم! یه رودخونهای تو محله دارآباد هست که از بچگی پاتوق آلما و بابابزرگش بوده و اگر سنگهایی که آلما اونجا تو آب انداخته رو جمع میکردیم میشد اسرائیل رو باهاش شکست داد.
امروز هم رفتیم همونجا، بماند که رودخونه تبدیل به جوی باریکی شده بود ... ولی آلما تا جایی که توان داشت خودش رو کثیف کرد. چیزی هم که نمیگیم بهش و اصولا آوردیمش که راحت باشه ولی بدجوری راحت بود و منم سعی میکردم نگاهش نکنم. سرتاپاش گِلی بود. استتار کرده بود کامل...
از توی آب خرچنگ و تخم قورباغه پیدا کرده بود و بهشون دست زده بود. من با این کاراش کار نداشتم فقط اونجایی اتصالی کردم که یه سگی اومده بود نشسته بود نزدیکمون آلما هم یه استخون گنده از تو خاکا پیدا کرده آورده بندازه براش میگم دست نزن به اون استخون لابد هزار تا سگ اونو لیسیدن. بعدم این سگ آموزش دیده نیست که یهو استخون رو پرت میکنی میترسه میپره بهت. واکنش آلما چی بود؟ دایورت و با استخون گندهای که منو یاد غارنشینا مینداخت داره میره به سمت سگه. خلاصه جیغی کشیدم که بعدا ازش پشیمون شدم ولی چاره چیه حرف گوش نمیکنه... وقت ناهار موقع گاز زدن به ساندویچش، دندون لقش افتاد... باورم نمیشه دختر کوچولوی من انقدر بزرگ شده باشه که اولین دندون شیریش بیفته... به نظرم خیلی زود بود؛ مگه تو پنج سالگی هم دندون میفته؟؟؟؟
حالا با اون دندون افتاده داستانها داریم ؛ براش تو یه قوطی کوچیک نگهش داشتم که ببره خونه بزاره زیر بالشش که فرشتهها براش هدیه بیارن در حالی که میدونه فرشتهها هدیه نمیارن و این پدر مادرا هستن که هدیه میخرن!
شبی داشت کارتون میدید گفت دندونمو بده گفتم میخوای چه کار گفت میخوام باهاش کارتون ببینم!
پارچ شربت آلبالویی که ظهر یکی از همین روزهای گرم درست کردم؛ از میزان یخش معلومه چقدر گرممه
- ۰۰/۰۴/۲۲
وای مردم از خنده آخر شبی😂😂
یاد خاطرات تلخ سوسکیم افتادم😂 شاید نوشتمش اصلا😏
یعنی پیدا نکردن سوسک و احتمال زنده ماندنش واویلاست دیگه مگه میشه زندگی کرد...
یاد خاطرات بچگیم با رودخونه دارآباد هم افتادم اتفاقا😀
چقدر خاطره بازی کردی امشب
دندونش چه زود افتاد عزیززززم مبارکش باشه 🌷💖