دلتنگی
دیشب خواب دیدم خیلی به همسرم نزدیکم. چیزی که این روزها شاید حتی وقتی خانه هستم کم اتفاق بیفتد؛ به خاطر مشغولیتم با دخترها. چه برسد به حالا که یک هفته است خانه نیستم. دلم حسابی تنگ شده. حس و حال خوابم، شبیه روزهای اول عقدمان بود. توی اتاق کوچکش. شبهایی که تشک پهن میکردیم روی زمین و دور تا دورمان قفسههای کتاب بود. دلم برای بوی آنجا تنگ شده؛ مخلوطی از بوی چوب و سیگار و پیچ امینالدوله و بوی کولر آبی. دلم میخواهدش و این خواستن مثل بغضی روی سینهام مینشیند. میبینی؟ من اصلا طاقت دوریات را ندارم... میبینی من هر بار که از تو دور شوم بیقرارت میشوم؟ دلم میخواهد چهارده ساله شوم و سرم را بگذارم روی بالش کنار ضبط صوت و کاست دکلمههای خسرو شکیبایی را گوش کنم و بتوانم با قلب کوچکِ آن موقعم عاشقت شوم.
برهنه به بستر بیکسی مردن
تو از یادم نمیروی...
خاموش به رساترین شیون آدمی
تو از یادم نمیروی...
گریبانی برای دریدن این بغض بیقرار
تو از یادم نمیروی...
سفری ساده از تمام دوستت دارم تنهایی
تو از یادم نمیروی...
سوزن ریز بی امان باران بر پیچک و ارغوان
تو از یادم نمیروی...
تو ...
تو با من چه کرده ای که از یادم نمیروی
- ۰۰/۰۴/۲۱
💐💋