عاشقانههای آخر پاییز
فکر میکنم جمعه صبح بود؛ اگر اشتباه نکنم. با صدای آلما از خواب پریدم گفت مامان چرا دهنت بازه؟! سرم را تکیه داده بودم به همان دیوار همیشگی و گیسو روی پا، اول من با دهان کاملا باز! خوابم برده بود بعد گیسو. ساعت هفت صبح بود. خندهام گرفته بود!!
خندیدم و گفتم مامانی یکم دیگه بخواب، صبح زوده. گیسو را گذاشتم توی تختش و بعد رفتم دراز کشیدم که بخوابم. به این سیستم عادت کردم و تا میرسم به تختم خوابم میبرد. نگاهم روی صورت غرق خوابش و ریشهایی که کمی بلند شده، مانده بود که به ثانیه نکشیده خوابیدم. ساعت نزدیک نُه دوباره با صدای گیسو بلند شدم.
بعدازظهر بچهها را سپردم به همسر و خودم را به یک حمام نسبتا طولانی و با آرامش خاطر دعوت کردم. دلم میخواست ساعتها زیر دوش آب گرم بمانم. اما کمی بعد در حال شستن گیسو بودم و بعدتر آلما! میدانم که راه فراری از دستشان ندارم و این به طرز ترسناکی شیرین است.
بابایی کمک کرد و گیسو را لباس پوشاند تا من به آلما برسم و بعد هم رفت.
باقی مانده روز را با دخترها گذراندم و بعد دوباره وقت شام دادن و مسواک و قصه و روی پا گذاشتن رسید...
خوشحالم که حداقل ساعت و جای خواب بچهها درست شده.
از تصور بچهای که تا نیمه شب بیدار است و توی تخت من میخوابد مو به تنم سیخ میشود!
حالا دوباره من بودم و سکوت و فراغت از بچهها. موهایم را که شانه میکردم، انگار یک دفعه متوجه بلندیشان شدم. کی آنقدر بلند شد؟؟؟ مثل همیشه روغن نارگیل زدم و بعد نگاه کردم به کیف لوازم آرایشم، داشتم فکر میکردم، یعنی به خاطرش کمی آرایش کنم؟ ولی اون که معمولا علاقهای به آرایش نشون نمیده. با خودم گفتم فوقش مثل خیلی وقتها توجه نمیکنه دیگه. میدانم که هرکس اول برای خودش باید کاری کند بعد همسر. همیشه هم برای دل خودم همه کار میکنم، اما خوب، وسوسهی دیده شدن، همیشه هست! هیچوقت نتوانستم آن دندان لق را بکشم! توی آینه نگاه کردم. خودم را دوست داشتم. به نظرم قشنگ شده بودم. همین که خطی را با مداد، در نهایت دقت و ظرافت کشیده باشم حس خوبی دارم.
سرم را گرم کرده بودم به کارهای آشپزخانه. به آماده بودن آب جوش تا کِی او بیاید و چای دم کنم. به تمیزی میز آشپزخانه که کنار هم غذا بخوریم، به خالی بودن و تمیزی سینک، به دستمال کشیدن روی کابینتها و برق انداختنشان...
نشستم و سرم را به پشتی مبل تکیه دادم. خسته بودم... اما راستی اگر دخترها نبودند... چقدر همین خستگیها خالی از هر حسی بود، چقدر برای این روتین هر روز و هر شب معنا و بهانه کم داشتم، چقدر از غرق شدن در این دریا لذت میبرم. چه خوب که منِ تنها انقدر کم شد و منی که مادر بود زیاد... من چه بودم قبل این؟ چه این کم شدنم را دوست دارم...
درست روبروی در بودم و غرق در افکارم. در را که باز کرد، چهرهاش حتی از پشت ماسک هم سرحال بود؛ هیچوقت نفهمیدم احوال سهند چگونه قمر در عقرب میشود و بعد دوباره خوب.
با اولین نگاهی که بهم انداخت بلند و مهربان گفت واییی چه خوشگل شدی!!! آنقدر خجالت کشیدم و دست و پایم را گم کردم که انگار واقعا شانزده سالم است و اولین بار که کسی بهم توجه میکند!!! از گرمای صورتم فهمیدم که حتمن مثل همیشه لپهایم سرخ شده.
چای خوردیم و گفتیم و خندیدیم و منی که به اشارتی رام میشوم در پوست خودم نمیگنجیدم. ناگهان ابرهای تیره و تار کنار رفتند و آسمان دل من آبی شد. تنها با یک نگاه مهربانش، روی سرشاخههای درختان شکوفههای ریز نشست و چشمهایش خورشیدی شدند و قلبم را دوباره گرم کردند. با خودم گفتم چه خوب کردی که ازش دل نکندی. چه خوب که هنوز چشم امیدت به همین عاشقانههای کوچک است. اگر قبول کنم که زندگی، همان معمولی ِتکراریست، اگر بپذیرم که میشود بدون توجه و محبت خاص هم گذراند، پس جواب دلم را چه دهم؟ نه هرگز. حتی اگر این معشوق دیوانهام تنها سالی چند بار هم مهربان شود، دلم را به همان خوش میکنم و باز چیزی والاتر و گرانقدرتر از عشق نمییابم.
هر بار که آغوش گشود، آنقدر میبوسمش تا برای روزهای دوریاش آذوقه داشته باشم، آنقدر به خودم میچسبانمش تا بویش را فراموش نکنم و آنقدر میگویم دوستت دارم که یادش نرود.
_تا بخوابیم ساعت شد سه. قبل از خواب گفت وای فردا باید آلما رو ببرم!! نمیشه تو ببریش؟ گفتم نه :| با پرویی هر چه تمامتر گفت یه سوال بپرسم راستشو بگو، نمیبریش که گردنت نیفته؟ خدایا :/// گفتم چرا انقدر بزرگش میکنی انگار شش صبح قراره برید. نُه صبح بیدار شدن انقد سخته؟ فعلا که مقاومت کردم و تن به این کار ندادم و مجبورش کردم مسئولیت آلما را قبول کند اما خوب میدانم که تا آخر خرداد غر خواهم شنید!
_پریروز به دنبال یک بحث و لجبازی، آلما بطری کوچک روغن شترمرغ را که برای ترک پاشنه به پایم میزنم باز کرد و نصفیش را توی یکی از گلدانها خالی کرد :/ خدای من شاهد است که چطور خودم را کنترل کردم و نزدمش. چند ساعت از دیدن کارتون محروم شد. روغنها را با قاشق از خاک گلدانِ بیچاره جمع کردم. شب به سهند گفتم گله خراب میشه؟ گفت نه کمردردش خوب میشه!
_دیروز زنگ زدم مامان، گفتم چطوری؟ گفت امروز اجازه دادن یه فنجون شیر بخورم. بغض نشست توی گلویم. گفتم الان کسی پیشته؟ گفت نه بابا تا الان بود رفت خونه و بیاد. میخوان جای آنژیوکتم رو عوض کنن رگم پیدا نمیشه قراره جراح بیاد فقط دعا کن از پام بشه، از گردن نگیرن. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و زدم زیر گریه. گفتم ببخشید نتونستم خودمو کنترل کنم. گفت گریه نکن خوبم. گریه نکن بچه میترسه... یک لحظه حس کردم مادرم آلما یا گیسو است که توی بیمارستان رهایش کردهام و آمدهام....
_دیروز سرم خیلی درد میکرد. عصر بود و روی مبل دراز کشیده بودم و گاهی چرتم میبرد و این بین مراقب گیسو بودم و با آلما حرف میزدم. پرسید چیه مامان گفتم سرم درد میکنه. کمی بعد متوجه شدم صندلی را جابهجا کرد. حوصله نداشتم بگویم آلماااااا آتیش پاره صندلی کجا میبری آخه؟
کمی بعد دخترکم با قرص بالای سرم بود... مامان بیا از یخچال برات از اون قرصا که وقتی سرت درد میگیره بابا بهت میده آوردم 🥺🥺🥺 خدایا من چه کنم با محبت این فرشته؟ کمی بعد سردردم رفته بود. شب وقت خواب به آلما گفتم یه قصه اضافه برات میخونم به خاطر مهربونیای که کردی، تو سر منو خوب کردی آخه ♥️
_امروز توی کلاس آلما جشن یلدا بود. خیلی بهمان خوش گذشت. مربیشان، با سلیقه برای هر بچه پاکتی درست کرده بود. دلم میخواست عکس بگذارم که متاسفانه آلمای تخریبگر همهاش را از هم گسست :))
یک نمایش کوچک اجرا کردند که آلمای من نقش موش را داشت. مربیشان برای حفظ کردن دیالوگها سخت نگرفته بود و قرار بود هر بچهای که دوست داشت حفظ کند، هر کس حفظ نبود فقط نقابش را جلوی صورت میگرفت و مربی به جایش میخواند.
دیشب فقط سه چهار بار با آلما تمرین کردیم و امروز تنها بچهای بود که همان دو جملهی نقشش را انقدر قشنگ و بینقص ادا کرد، آنقدر با احساس که دلم برایش رفت...
از یکی از مامانهای کلاس خوشم آمده و دخترش هم با آلما خوبند. امروز مثل پسرهایی که مخ میزنند رساندمشان در خانه تا توی راه بیشتر گپ بزنیم و آشنا شویم. چه کار کنم خوب دنبال دوست خوب برای آلما هستم :)) بنده خدا هی میگفت زحمت نکش همینجا پیاده میشیم، منم میگفتم این چه حرفیه آخه زحمتی نیست. چرا آخه وسط راه پیادتت کنم؟ خلاصه که به منظور دوستیِ در آیندهها رساندمشان. در ضمن خانهشان خیلی به ما دور نیست. برای سهند تعریف کردم، میگه نمیشه بگی همینا آلما رو هم سر راه ببرن :| گفتم اون اگر ماشین داشت من میرسوندمش؟ واقعا پشتکار خوبی داره و از هیچ فرصتی هم نمیگذره!
و در آخر اینکه،
پاییز قشنگم خداحافظ تا سال بعد. یادت نرود چه قولی دادی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
- ۰۰/۰۹/۲۹
دیشب تا سه شب بیداربودم یه سر به پیجت زدم
عکس آلمارو نگاه کردم بااون هودی قرمزش
راست گفتی چه زودبزرگ میشن بچه ها