چای دارچینی
چوب دارچین را که انداختم توی قوری، یقین کردم که تمام شد؛ روزهای بیتابی و تردید را میگویم. نمیدانم چه ربطی میتواند بین هل و دارچینِ توی چای و فراموش کردن آنچه آزارم میدهد وجود داشته باشد اما قبلا هم همینطور بود. سایهی ترس و بیپناهی که از رویم رخت میبست، ناخودآگاه توی کابینتِ جادویی خوشبویم، از بین هزار جور قوطی ریز و درشت و عطرهای بینظیری چون هل، قهوه، جوز هندی، دارچین، شکلات، میخک، وانیل و... دنبال چوب دارچین میگشتم تا فراموش کنم و به خودم بگویم ولش کن دیگه گذشته. واقعا هم گذشت؛ یک هفته توی حالتی بین ترس و امید. دلم کوچک شده بود از دل آلما هم کوچکتر، شاید شده بود هماندازهی دل گیسو وقتی میگذارمش توی روروئک و با نگاه دنبالم میکند و انگار التماس میکند بغلم کن. فکر میکردم گذاشتنم سر راه! در عین حال دلم روشن بود که برمیگردند و میبرندم.
درست است که آشتی بودیم اما هر بار از در میآمد تو و سلامی رد و بدل میشد انگار کسی به دلم چنگ میکشید و میخواست دردهایم را یادم بیاورد؛ زیر گوشم میگفت دوباره همه چیز بهم میریزه، دوباره روزها شب میشن و شبها روز بیآنکه نگاهی مهربان شود یا صدایی نرم شود و چشمی تر شود از دلی که لرزیده است.
دوباره فرسایش، دوباره حسرت و چه چیزی بدتر است از حسرت؟
اما اینطور نشد.
پریشب که با حال خراب آمد خانه، هزار جور فکر ناجور دورهام کرده بودند، فقط نیم ساعت بود که خوابم برده بود اما وقتی آمد توی اتاق تا پتو بردارد و آرام بخزد توی هال، زود از خواب پریدم و کمی هول و عصبی گفتم کجا؟؟؟ شده بودم مثل آنهایی که راه را میبندند و توی چشمهایت زل میزنند که یعنی جرات داری قدم از قدم بردار.
گفت خوب نیستم بزار یکمی تو هال بمونم میام. صدای ماشین لباسشویی میآمد، لباسهایی که تنش بودند، میچرخیدند و چون خیلی کم بودند، صدا میکردند؛ هر بار که دکمهی شلوار جینش میخورد به شیشهی ماشین لباسشویی، خوابم سبکتر میشد و یادم میآمد حالا چه وقته لباس شستنه؟ اصلا لباس کثیف نداشتیم که.
بلند شدم و با همان موهای آشفته و چشمهای خوابآلو، رفتم کنارش نشستم. نگاهم کرد، چشمهایش خسته بودند. دستش را کشید روی پایم، گفت برو بخواب. مثل کسی بود که میخواست گریه کند. کاش حرفهایش را میزد تا راستیای که تحت تاثیر حالش، توی کلامش ریخته بود کار خودش را میکرد.
گفت گرسنمه اما میترسم بعد از بالا آوردن چیزی بخورم. برایش لقمه بردم و نشستم کنارش تا خورد. بردمش توی تخت. خودش را لای پتویش رول کرد و به ثانیه نکشید خوابید.
صبح وقتی شیشهی مارمالاد هلو را گذاشتم روی میز، به این فکر میکردم که اگر مامان نباشد، چه کسی میتواند مثل او مربا یا ترشی درست کند؟ حتمن که هیچکس. حتی اگر هزار بار از روی دستورش نوشته باشی و چندین بار دست به کار، باز هم نتیجه آنی نمیشود که از دست مادرم میآید.
بعد فکر کردم اگر کسی نباشد چیزهایی که درست میکنیم بخورد؟؟؟ یعنی روزی میرسد که کسی سر سفرهام ننشیند؟ پس من به عشق چه کسی با پیاز و ادویه و گوشت و... جادو کنم؟ پس برای برق کدام چشمها چاقو را روی تن سبزی بکشم و آشپزخانه را معطر کنم؟
نکند گیسو و آلما در اتاقهایشان قفل باشد یا اصلا خانه نباشند؟
بادمجانهای تپلی را میگذارم روی گاز و کمی بعد عطر بینظریش همه جا را گرفته. از فکر اینکه دیشب وقت رد شدن از آشپزخانه بیهوا مرا که در حال پاک کردن جعفری برای سوپ بودم، در آغوش کشید و بوسید، لبخند به لبم میآید. دلم قرص شده دوباره.
مربای مامان خیلی خوشمزه است... چای خوشرنگ میریزم و پنیر تبریزی را میگذارم روی سنگک خشخاشی. کمی بعد او که با جیغجیغهای ممتد گیسو و بوی بادمجان کبابی بیدار شده، کنارم ایستاده و لبخند میزند.
پیشبند بستهام و تندتند کار میکنم. وقتی سوپ گیسو را گذاشتم و برای آلمای بدسلیقه که میرزاقاسمی نمیخورد سیبزمینی پوست کندم، ظرفشویی و روی کابینتها را تمیز میکنم. آلما میگوید خودم میخوام سیبزمینیها رو خرد کنم. بابایی کمکش میکند و بعد از اینکه دو بار انگشتش را برید و ما گفتیم اشکالی نداره پیش میاد، یک سبد سیبزمینی خرد شده با اشکال مختلف داریم.
تمیزکاری را از آشپزخانه به هال و اتاقها میکشم. خودجوش جاروبرقی را میآورد و کل خانه را جارو میکند و من دستمال میکشم و آلما اسباببازیها را جمع میکند. گیسو توی روروئک نگاهمان میکند و حالا که شهر شلوغ شده عقبنشینی کرده و جیغ نمیزند و فقط با نگاه دنبالمان میکند.
نفری سه لیوان چای میخوریم و تمام میشود! دوباره دم میکنم و این بار دنبال چوب دارچین کابینت را زیر و رو میکنم.
- ۰۰/۰۷/۲۳
سلام.
این پست، از پست قبلی هم خوشمزهتر بود 😍