کجا بودی این چند روز؟
همه چیز خیلی تندتند اتفاق افتاد؛ برنامه سفر رو میگم. منم خوشخیالانه فکر میکردم حتمن وقت میکنم پست بزارم، نیازی ندیدم که اطلاع بدم نیستم. ولی رفتم و دیدم زمان ایستاد! زندگیِ روتینم برای تقریبا یک هفته متوقف شد. اصلا انگار همه چیز فراموشم شد؛ یادم رفت چیکارا میکردم. شنیدی میگن برو یه بادی به کلهت بخوره؟! دقیقا همینجوری شد. یعنی اگر یه شکست عشقی قبل سفر داشتم، الان جاش خوب شده بود :)) در این حد ریست شدم.
یه معذرتخواهی از همهی دوستایی که منتظر بودن و هی سر زدن و دیدن ای بابا پست جدید کوش پس؟
و هزار تشکر از همهی مهربونهایی که یادم بودید ❤️
دلگرمی بزرگیه برام؛ اینجا و بودن شماها.
عرضم به خدمتتون که! یه روز مامان خانوممون پیام دادن ما بخوایم بریم حیران میاید؟ منم فکر میکردم الان به همسر بگم میگه نه الان سرده میری بچههامو میکشی :)) اما همیشه همه چیز اونطور که فکر میکنیم نیست.
الان که دارم مینویسم، گیسو خانم بغل دستم خوابیده. آلمای شیطون داره کارتون نگاه میکنه و همزمان یه کوه کاغذ خرد شده درست میکنه و همه چیزو به هم چسب میزنه و میره و میاد آثاری که خلق کرده رو نشونم میده. منم چشمام میره که بسته بشه و باز میشه. پاهام خیلی درد میکنه و واقعا آرزو دارم کاش ماساژ میگرفتم. دیشب که مامان اینا از تهران آوردنمون و توی ماشین برای بار آخر گیسو تو بغلم کلی غر زد تا بالاخره خوابید و بعد تو همون پوزیشن موندیم تا خونه، فشار زیادی روی پاهام بود و داشتم فکر میکردم دیگه نمیتونم تحمل کنم. از اونور هم آلما به پهلوم تکیه داده و خواب بود.
صبح که آلما رو با باباش راهی کردم رفت کلاس، مامان بابام هم رفتن، یک سره رو پا بودم تا موقع ناهار. ساک و چمدونها رو خالی کردم و کوهی از لباسها جلوی ماشین لباسشویی هی بزرگتر میشد. بعد دستهبندیشون کردم تا گروه گروه شسته بشن. همینطور ظرفها، که چیدمشون و دکمهی هایجین رو هم زدم چون روی یه کاسه کپک دیدم :| چجوری زندگی میکرده وقتی ما نبودیم؟ یک عالمه ظرف هم شستم و حسابی از تایمی که گیسو خواب بود استفاده کردم.
از اون طرف، قیمهی خوشعطرم روی گاز عشوهگری میکرد و بین کارام، با دوستام هم چت میکردم! و به قول رفیق عزیزم به زندگی عادی خوش اومدم!
حالا نه که فکر کنید کارهام تموم شد! نه. هنوز سه تا سبد لباس شسته هست که پهن نکردم و رختخوابهای دیشب که برای مامان اینا پهن کردم تا شده گوشهی اتاقن. سوغاتیهایی که برای خودمون خریدم و هدیههایی که گرفتم و...
پاهام هنوز بیقرارن و چشمام هم برای خواب التماس میکنن. بعضی وقتا شاید همهچیز برای آدم کمی یا بیشتر از کمی سخت بشه اما چقدر که همین خوشیها کنار سختیها لذتبخشند و دوستداشتنی.
چقدر به این زنگ تفریح احتیاج داشتم، اونم دقیقا زمانی که به شدت تحت تاثیر هورمونا دیوونه شده بودم و یک روز قبل رفتن برای اولین بار توی رابطهام با آلما بهش فحش دادم :| و حسابی جیغ کشیدم. بالاخره اینا رو هم بدونید فکر نکنید من خیلی همیشه هم مهربونم :)) و در نتیجه تمام سفر رو در دوره ماهیانه بودم :| ضمن اینکه آلما و گیسو شبی که میرفتیم تهران سرما خوردن و آبریزش گرفتن :|
فردای روزی که دیوونه شدم باید میرفتم برای بچهها لباس گرم میخریدم، چون داشتیم میرفتیم جایی که تو این فصل از سال حسابی سرده و خصوصا آلما شلوار و کفش مناسب فصل نداشت.
همسرم سرکار بود و تنها کاری که از دستش برمیومد این بود که با اسنپ بره و ماشین رو بده به من. دست تنها خرید کردن برای دو تا بچه کوچیک واقعا سخته. باید گیسو رو با کریر میزاشتم یه گوشهی مغازه و نگاه میکردم ببینم چیزی مناسب آلما هست؟ بعد نشونش میدادم و ازش میخواستم نظرش رو بگه و هزار بار هم باید از انتخاب چیزهای نامناسب منصرفش میکردم :)) چند تا مغازه رفتیم و آروم کردن گیسو توی مغازه و ماشین هم بود. پیدا کردن جای پارک هم بود. گرسنه و تشنه شدن بچهها هم بود. و اینکه آخرسر وقتی با خریدها برگشتم خونه به خودم گفتم آفرین به تو که بدون اعصاب خوردی و با دلخوش و مهربونی این کارو کردی و به خودت مسلط بودی.
خوب حالا باید برای فردا آماده میشدم که دوست خیلی خیلی عزیزی از راه دور میومد خونمون و قرار بود بعدش بره تهران. پیشنهاد داده بود ما رو با هم با خودشون ببرن تهران که بعدش سفر آغاز بشه :)
صبح روز پنجشنبه بیدار شدم و باز مثل فرفره کار کردم و وسطش هم چمدونی که از چشم آلما قایم کرده بودم رو یواشکی تکمیل میکردم. آخه اگر بدونه برنامه چیه دیگه نمیشه کاری کرد و همش سوال میکنه و میخواد لوازم غیرضروری جمع کنه و بار بزنه و ممکنه بالاخره تحمل من تموم بشه و دعوامون شه.
اون روز هم گذشت و من غذای خیلی خوشمزهای پختم و کنار دوستی که اتفاقا وبلاگی هم بود قدیما و همسرش و همسرم حسابی خوش گذروندیم.
روز شنبه ساعت یازده شب، من و گیسو و آلما و مامان، عقب نشسته بودیم، داداش جلو بود و بابا پشت فرمون و بعد از این ایییییین همه وقت داشتیم میرفتیم حیران.
دخترا خیلی زود خوابیدن و حسابی من و مامان رو تا مقصد له کردن :))
تا چشمام گرم میشد با یه دستانداز گنده پرت میشدیم هوا و برمیگشتیم زمین و همه میگفتن آخخخخ و بابا میگفت اههههه و فحش میداد! واقعا چرا باید جادهی رشت به سمت آستارا این همه دستانداز داشته باشه؟
خلاصه که اصلا نشد بخوابیم. ساعت شش و نیم صبح از آستارا میرفتیم سمت حیران؛ مثل همیشه از بچگی تا الانم، مدام اینور اونور رو نگاه میکردم مبادا صحنهای رو از دست بدم. ولی میدونید چی میدیدم؟ فقط مه بود و مه... خدایا چه حس خوبی بود انگار ماشین داشت ابرها رو میشکافت و جلو میرفت البته که کمی میترسیدم چون توی اون پیچهای زیاد و خطرناک پدر عزیزم سبقت هم میگرفت و واقعا آدم نمیدونست توی اون مه کجا داره میره دقیقا.
یکشنبه صبح تا شنبهی بعد، تمام این چند روز، مثل یک چشم به هم زدن، میون هوای بارونی و مه، میون محبت فامیل گذشت. واقعا چقدر زود گذشت. انگار خواب بودم. چقدر خوبه که آدم فامیل داشته باشه. شب رختخوابها رو خیاری کنار هم پهن میکردیم پایین تخت مادربزرگم و صدای خندههامون که از یه حدی بالاتر میرفت ننه بهمون غر میزد و صدای بابا هم از تو هال میومد که تهدید میکرد و ما که یه عالمه سوژه داشتیم برای خندیدن.
اذان صبح ننه از رومون رد میشد و در حالی که بلند بلند با خودش حرف میزد و دولادولا میرفت که وضو بگیره و شیش بار پاهامونو لگد میکرد و ما باز صبح که پاشدیم با یادآوریش میخندیدیم.
بابا از هشت صبح بیدارمون میکرد و همهمه شروع میشد و سفره صبحانه که از این سر تا اون سر پهن میشد و عمه و عموهایی که با خانوادهشون به عشق ماها جمع شده بودن اونجا و ننه که حسابی خوشحال بود که همه دورشو گرفته بودن.
گیسوی خوشاخلاق از این بغل به اون بغل میرفت و با همه میخندید و صدای قربون صدقهها به فارسی و ترکی قطع نمیشد تو خونه.
آلما که انقدر گرم بازی با بچهها بود که خیلی نمیدیدمش و حسابی مشغول کشف طبیعت بود، حتی توی هوایی که اونجاییا خیلی هوای خوبی نمیدونستن و میگفتن کاش تابستون اومده بودید که هوا صاف بود و بچهها بازی میکردن ما هم میگفتیم بابا ما ندید بدیدِ بارون و مهیم :)
خلاصه که تموم شد؛ مثل همهی چیزهای خوشمزه، مثل یه فنجون قهوه که خوب درست شده و توی بهترین زمان ممکن داری میچشیش، مثل یه رمان از یه نویسندهی خوشقلم، مثل یه فیلم که یهو به خودت میای میبینی تیتراژ اومد. مثل آسمون صاف بعد از بارون، آخرین برش پیتزا حتی! ولی خوبیش اینه که من بعد از تموم شدن این همه خوشی، پرکشیدم به سمت خونهای که از همه جا دوستتر دارمش.
یه جملهی تاریخی بود که میگفت باشه الان میبرمت لای دست فامیلات!!! واقعا این فامیلا لای دست رفتن هم دارن خداییش خیلی خوبن :))
- ۰۰/۰۸/۱۷
نگرانت بودم یاسی
وای ک چقدررررر خوش کذشته😍