یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

برف‌های خاکستری

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۴۵ ق.ظ

یادم نمی‌آید چند روز پیش بود که تمام خانه را برق انداختم و آمدم تهران. شاید بیش از چهارده روز گذشته باشد. شمارَش از دستم در رفته. از همان روز تا همین لحظه تحت فشار شدید روحی و جسمی بودم.

شب قبل از حرکت به تهران، لباس های چرک را ریخته بودم توی ماشین، صبح همه‌شان را تا کردم و گذاشتم توی کشوها، همزمان چمدان هم جمع می‌کردم. توی خانه راه می‌رفتم و هر چه که برای خودم و دخترها لازم بود می‌گذاشتم کنار چمدان تا فراموش نکنم‌. آشپزی کردم و ظرف شستم. ماشین ظرفشویی را خالی کردم و ظرف‌های ناهار را چیدم. آشپزخانه را مرتب کردم‌، گاز و ظرفشویی و روی کابینت‌ها را برق انداختم، گلدان‌ها آب دادم و برگ‌های زرد و خراب را جدا کردم‌. گردگیری و جمع و جور. شستن دستشویی. جارو و تی، شستن دستمال‌های گردگیری... حالا خانه بوی تمیزی می‌داد، حالا اگر توی جاده تصادف کردم و مُردم، خیالم راحت است. حالا اگر کسی بعد از من پایش را توی این خانه بگذارد، نمی‌گوید مرحوم چقدر هپلی و شلخته بود. 

وارد خانه‌ی بابا که شدم، همان دم در دمپایی‌های روفرشی مامان را دیدم که دیگر توی پایش نبود. خانه بی‌روح بود. حلقه‌ی مامان روی اپن بود. پتویش تا نشده روی تخت، ‌‌‌با یادآوری اینکه با کلی درد و استفراغ، با عجله رسانده بودندش اورژانس، حالم گرفته میشود، وگرنه مامان پتویش را همیشه تا می‌کند. بقچه‌ی زیپی کوچکی که روسری‌هایش را تا می‌کند و داخلش می‌گذارد باز بود روی زمین...

اولین بار که دخترها را گذاشتم پیش دایی‌شان و رفتم بیمارستان، حال عجیبی داشتم. از پله‌ها که بالا می‌رفتم بغض داشتم، نمی‌دانستم با چجور مامانی قرار است مواجه شوم؟ بیمارستان که می‌روی، مخصوصا اگر دفعه‌ی اول باشد، طبقه‌ها و اتاق‌ها و آدم‌ها را که ورق می‌زنی تا برسی به عزیزت، به کَسَت که آرام و مظلوم دراز کشیده در لباسی و تختی غریبه، هرچقدر هم که بزرگ باشی، شناسنامه‌ات که بگوید سی‌و‌پنج سال داری و خودت مامان دو دختر، انگار که بچه می‌شوی و چشم‌های مظلوم و پر از اشکت دنبال همانی می‌گردد که بی‌حال روی تخت افتاده...

همانی که روزی ستون و پایه‌ی خانه بود حالا ضعیف و نحیف، با سرمی که توی گردنش می‌رود و کیسه‌ی سوندی که از تخت آویزان است، محتاج توست تا دستش را بگیری و کمی بالا بکشی‌اش... 

اشک‌هایم بی‌صدا سُر می‌خوردند و داخل ماسک می‌رفتند. دو تا دست مامان، از مچ تا بازو، از بس که رگ گرفته بودند، بی‌اغراق کاملا کبود بود... نمی‌دانستم کجای دستش را بگیرم که نترسم از آزار دادنش.

روزهای بعد با شجاعت بیشتری رفتم. خوشبختانه بیمارستان نزدیک خانه بود و میشد که روزی دو ساعت، بچه‌ها را سپرد به دایی. بعد که من می‌رفتم خانه، داداش می‌رفت و سری به مامان می‌زد.

بالاخره آنزیم‌های پانکراس به حدی رسید که دکتر اعلام کرد حالا می‌شود بی‌ترس از به کما رفتن، عمل کرد و کیسه صفرای بزرگ شده و پر از سنگ را درآورد.

نگرانی از بیهوشی و دو روزی که آی‌سی‌یو بود هم گذشت، چند روزی که توی بخش بود هم گذشت و مامان را با شکمی پاره به خانه آوردیم. وقتی موقع عوض کردن پانسمانش جای بریدگی را دیدم تعجب کردم که آیا دکتر دو دستی می‌خواسته توی شکم مامان برود؟ یا با شمشیر شکمش را شکافته؟

تخت دوران مجردی مرا توی هال گذاشتیم و مامان تمام ساعت‌های روز مثل کسی که نیمه بیهوش است از درد شدید و ضعف وحشتناک که حاصل بیش از چهل روز غذا نخوردن و با سرم زنده بودن است، روی تخت دراز کشیده. 

چند بار به زور بلندش میکنیم و راه می‌بریم تا زودتر خوب شود. بابا زیرش لگن می‌گذارد و هیچ معلوم نیست کی بتواند خودش را به توالت برساند.

توی کاغذی بهمان برنامه غذایی داده‌اند که نوشته هفته‌ی اول فقط نان سنگک و عسل و خرما و چای کمرنگ. هفته دوم کته با مرغ و ماهی آبپز و ماست. هفته سوم تخم‌مرغ.

مصرف گوشت قرمز تا اطلاع ثانوی ممنوع است.

چطور می‌خواهیم این همه ضعف را با این برنامه غذایی جبران کنیم خدا می‌داند.

موهای جوگندمی و کم‌پشتش را که شانه می‌کردم، یاد روزهایی افتادم که من جلوی او نشسته بودم و او شانه به دست پشت سرم بود و موهای فر و پرپشت و بلندم را شانه می‌کرد، می‌بافت و برای مدرسه رفتن آماده‌ام می‌کرد.

از پنجره بارش برف را نگاه می‌کنم. آلما را صدا می‌زنم و می‌گویم نگاه کن شاید دیگه برف نبینی! می‌دانم که خیلی زود آب می‌شود اما ته دلم ذوق کودکانه‌ایست که می‌بردم به بیست و چند سال قبل که سنگین شدن پتوی برفیِ زمین را از پشت پنجره نگاه می‌کردم و دلم پر میشد از شوقی شفاف و معصومانه.

نمی‌دانم چرا اکثر روزهای سخت و پر استرس باید با دوران کذایی پی‌ام‌اس همراه باشند که تمام هم نمی‌شود و عقب افتادن پریود، عصبی‌ترم می‌کند.

البته که به کسی چیزی بروز نمی‌دهم، توی صورت مامان لبخند می‌زنم و تشویقش می‌کنم به راه رفتن و می‌گویم ببین امروز بهتری، غرغرهای بابا را نشنیده می‌گیرم، بدقلقی‌های آلما را تاب می‌آورم. به سهند پیام می‌دهم و می‌گویم چیزی توی سینه‌ام فشرده شده و دلم برایش تنگ شده و او فقط می‌نویسد عزیزم. فردا شب صفحه‌ی چتش را باز می‌کنم و دوباره می‌بندم تحمل دلتنگی بهتر است تا با موچین از دهان سهند حرف بیرون کشیدن. خواب بد میبینم، بین آدم‌ها گم شده‌ام و سهند را می‌بینم اما محلم نمی‌گذارد. با سر درد بیدار می‌شوم.

...

چه کنم که دلم آغوش گرمی خواسته.

...

جمعه می‌روم خانه تا بخزم در غار تنهایی خودم.

 

  • یاسی ترین

نظرات (۲۹)

  • مرضیه ‌‌
  • عزییییزم یاسی جانم

    ایشالا مامان خیلی خیلی بهتر بشه و با خیال راحت تری برگردی خونه

    ایشالا به زودی خوب خوب بشن عزیزم

    پاسخ:
    مرضیه جونم 😘😘😘😘
    قربونت برم ممنونم 🌺

    یاسی جانم 

    چقدر دردناکه دیدنِ درد کشیدن عزیزت، خدا شفا بده مادر عزیزت رو...

    چقدر سخته اینجور مواقع مقاوم و صبور بودن... اما تو میتونی 

    خدا قوتت رو افزون کنه عزیزم💚🌷

    پاسخ:
    ممنونم آرامش عزیزم ♥️
    قربونت برم 💚💚💚💚

    وقتی یکم از بالا به زندگی ها نگاه میکنم میبینم چقدر شبیه به همیم ما آدما.. تو رنج های زندگی.. تواحساسات..تو گمشدگی ها..

    حتی تو تقارن کارهای سخت با سندروم پیش از پریود😉

    پاسخ:
    هممون از یک ریشه هستیم ☺️


    این سندروم هم که کشت ما رو 😂😂😂😂
    من هر وقت استرس دارم توی جاده هم میرم بدتر هی عقب میفته حالا اگر یه برنامه استخر یا چیزی باشه که بگم کاش دیرتر بشه جلو میفته 😐😐😐 لجی چیزی داره؟ 😂😂😂
  • ستاره درخشان
  • خیلی سخت بود به خصوص با تعویق پریود .بنده که تو  این دوران کل خاطرات بد گذشتم میااد جلو چشمم و حالم بد میشه

    امیدوارم حال مادر عزیزت زودتر روبراه بشه عزیزم.

    🌷

    پاسخ:
    عزیزم 🥺 ☹️ طفلکی 

    واقعا آدم بهم می‌ریزه. 
    فدات شم عزیزم ♥️

    یاسی بی اغراق تمام این مدت منتظر بودم بروی پیش مامان،دل آشوب داشتم انگار می دانستم چقدر منتظری تا بتوانی بروی و پرستار دلسوز مامان باشی،

    خوشحالم که بعد از چهل روز مامان می توانند آرام آرام غذا بخورند،خوشحالم که توانست از پس بیمارستان بربیاید و بیاید خانه،

    امیدوارم به زودی بشود ستون سرحال خانه

    امیدوارم سهند خان وقتی برگشتی از آن حال مخصوص خارج شده باشد و دلت را گرم کند به عشق،

    امیدوارم آلما هم مثل زینا هرروز بدقلقی هایش کمتر بشود

    امیدوارم زندگی از این به بعد برف سفید برایت داشته باشد

    پاسخ:
    آخی عزیزم 🥺
    باور کن روزهایی که خونه بودم سخت‌تر گذشتن. همش تو فکر و خیال بودم و تلفنی خبر می‌گرفتم 
    ممنونم عزیزم 
    آره واقعا جای خوشحالی داره 

    امیدوارم 😁 ولی خوب ما اصل رو میگذاریم روی عدم پذیرایی گرم 😂

    این بچه‌ها کی سر به راه میشن خدا عالمه 😂

    الهی

    پاسخ:
    عزیزم 😘

    سلام یاسی جان. انشاءالله هر چه زودتر مادرتون بهبودی کامل و پیدا کنند. دیدن بیماری پدر و مادر خیلی سخته؛ برات دعا می‌کنم عزیزم که خدا بهت توان بده تا بتونی به خوبی از مادرت پرستاری کنی و دلتم دوری رو تاب بیاره.

    پاسخ:
    سلام عزیزم ♥️
    قربونت برم هستی جان
    خدا پدر عزیزت رو رحمت کنه 🌺🌺🌺🌺

    عزیزم....

    خیلی غصه ام شد ):

    الهی که بهتر باشن مامانت یاسی.

    الهی که خیلی زود حالشون بهتر بشه و بشن مثل قبل.

    ان شاءالله (:

    پاسخ:
    الهی ریحانه جان ♥️

    قربونت برم ممنونم .
    💚💚💚💚

    انشالله هرچه زودتر سلامتیشون رو بدست میارن و دوباره سالم و سلامت کنارتون خواهند بود

     

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم ♥️♥️♥️🌹🌹🌹

    عزیزم خسته نباشی و خدا قوت. 

     

    امیدوارم که حال مامان روز به روز بهتر بشه و خیلی سریعتر از انتظارتون برگردن به حالت عادی.

     

    چقدر که تحت فشار بودی این مدت :( 

    من موقعی که یادداشتت رو خوندم می دونی به چی فکر می کردم؟ 

    به اینکه تو چقدر انسان متعهدی هستی :)  تو این شرایط هم به خواننده هات وفادار بودی و داستانت رو ادامه دادی. داستانی که نوشتنش خودش کلی انرژی میگیره! 

    مواظب خودت و خوبی هات باش مامان مهربون :* 

    پاسخ:
    سلامت باشی صبا جونم ❤️
    فدات ایشالا 

    آره انواع و اقسام فشار! 

    ای جانم 😘 چه نکته سنج 

    عزیز دلم ❤️

    عزیزم

    پاسخ:
    ♥️♥️

    ان‌شاءالله که مامانت هر چه زودتر خوب بشن♥️

    پاسخ:
    ممنونم مهناز جانم ❤️😘

    سلام 

    امیدوارم مادرتون هرچه زودتر سلامتی‌شون رو به دست بیارن و دل شما آروم بشه... حق دارید که توی این موقعیت خسته و آزرده باشید. گذر زمان مرهمه...

    پاسخ:
    سلام عزیزم خیلی خوش اومدی🌺
    ممنونم ایشالا 
    آره حتمن همینطوره ☺️

    انشالله هر روز بهتر و بهتر بشه... سنگ صفرا اذیت کنندس.... خدا رو شکر عمل تموم شده، بهترم میشن به مرور.... چقدر اذیت شدی عزیزم...🌺🙁

    پاسخ:
    قربونت برم عزیزم ممنون 
    آره هم صفرا بود هم عفونت پانکراس که دکتر گفت خیلی خطرناکه و خداروشکر رفع شد
    😘😘😘😘

    امیدوارم از سرپا شدن مامانت بنویسی و حالش مثل قبل خوب باشه .

    انقدر خبر بیماری و عمل دارم می شنوم دارم استرس می گیرم .

    پاسخ:
    ممنونم رویا جانم ♥️
    آخی عزیزم 😂🌹
  • 🔹🔹نیلگون 🔹🔹
  • ان شاءالله که خیلی زود حال مامانتون خوب بشه یاسی جانم💜

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم ♥️♥️♥️

    بخاطر همین پس انقدر کم بودی اخیرا

    بیماری مامانا خیلی بده خیلی. کاش زود خوب بشن و سررشته امور خونه رو دوباره به دست بگیرن.

     

    پاسخ:
    آره عزیزم...
    ولی الان که دارم مینویسم توی راه برگشتم 😍
    آره واقعا همه چیز میریزه بهم ☹️

    ممنونم هوپ 😘😘😘😘 
  • نیــ روانا
  • ای جاااانم

    انشالله خیلی زود حالشون خوب خوب میشه

    نمیشده لاپاروسکوپی کنند؟ 

    منم بابام همین طوری عمل شدند و واقعا میزان بریدگی محل عمل خیلیییی زیاده

    ولی خودم چند سال پیش همون عمل رو با لاپاروسکوپی انجام دادم و خیلی راحت تر بود 

    پاسخ:
    ممنونم عزیزدلم♥️♥️♥️

    اول قرار بود همین کارو کنن اما وضعیت پانکراسش خراب بود. دکتر گفت کندن صفرا ممکنه برای پانکراس خطرناک باشه بعدم صفرا خیلی بزرگ شد گفت با جراحی مطمئن‌تره.
    آخی عزیزم آره خیلی بریدگی زیاده
    ا توام عمل کردی 🥺
  • مامانی ...
  • سلام یاسی جان

    شب بخیر...

    الهی بگردم چه روزای سختی رو گذروندی؟

    الهی شکر که خطر از مامانت گذشت.

    جراحی صفرا اونم باز خیییییلی سخته.

    من خودم ۳،۴ سال پیش لاپاراسکوپی کردم.

     

    ان شاالله که همه چیز ختم به خیر بشه💞🙏

    پاسخ:
    سلام عزیزم ♥️
    ممنونم فدات 
    الهییییی توام عمل کردی 🥺
    قربونت برم عزیزم 😘

    یاسی جان انشالله که هر چه زودتر مامان گلت بهتر بشن و بهبودی حاصل بشه 

    پاسخ:
    فدای تو عزیزم 
    ممنون ♥️

     یامان گونون عمری آز اولار

    انشالله حال مامان بزودی خوب بشه شماهم با خیال راحت سر خونه زندگیت برگردی

    جالبه ها ما خانما هروقت مسافرت بریم این حس تمیزکاری میاد سراغمون و اینکه دور از جون .........

    پاسخ:
    ❤️❤️❤️❤️

    قربونت برم زهرا جان ممنونم 

    آره 😂😂😂😂
  • یاس ۲۰۱۴
  • سلام یاسی جون

    ان شاالله حال مادر عزیزتون زود بهتر بشه 💚

    خدا رو شکر عملشون به خوبی پیش رفته... خیلی خوبی با وجود داشتن دو تا بچه کوچیک دلجوی مامان هم هستی خدا به هر دوتون سلامتی و شادی بده... عزیزم صدای آلمای نازنین رو شنیدم 😘😍

    امیدوارم روزهای پیش رو روزهای روشنی برای همه تون باشه❤️❤️

     

    پاسخ:
    سلام عزیزم 
    قربونت برم من 
    ممنونم 
    بله دیگه چاره چیه ده تا بچه کوچیک هم باشه آدم نمیتونه دلش برای مادرش نلرزه
    فدای تو ممنون ♥️
    شما هم همینطور

    عی وای من چه دیر پستت رو خوندم:(

    حالا مامان بهترن؟؟؟

    وای نگو از دیدن درد کشیدن مامان :( سه سال پیش مامان منم یک هفته بیمارستان بود و چه بر ما گذشت ، میفهممت 

    ولی الهی شکر قسمت سختش گذشت و مامان رو آوردین خونه و همون نون و عسل و چای کمرنگ هم در مقایسه با هیچ چیز خوبه 

    امیدوارم ازین به بعد سلامتی باشه 

    خودت بهتری؟

    پاسخ:
    قربونت برم نسترن جون ♥️
    خوبه شکر خدا بهتره 

    الهی 🙁🙁🙁 ایشالا همیشه سلامت باشن 💚

    قربونت آره خیلی بهترم 🌹

    سلام  عزیزم 

    امیدوارم حال مامانت هر چه سریعتر خوب بشه 

    چقد بد بیماری عزیزان من حاضرم خودم مریض بشم اونا نه

    سایه پدر ومادرت مستدام باشه همیشه عزیزم.

    پاسخ:
    سلام موجا جونم 
    فدات شم مرسی 
    آره واقعا 🥺

    قربونت عزیزم ♥️

    سلام من از وقتی باهم باردار بودیم شمارو دنبال میکردم ...تا یه زمانی که دیگه ننوشتید کلی به یادتون بود و ودرکمال ناباوری دیدم کلی نوشتید چشمام در اومد ولی می ارزید ...اون قسمت هایی که رمز داره رو امکانش هست رمز و بدید ؟؟؟

    پاسخ:
    سلام عزیزم 😍😍😍😍 جانم ☺️☺️☺️☺️❤️❤️❤️❤️

    بله دوست قشنگم
    کجا بفرستم برات؟

    باید امروز رو بهت تبریک بگم چون از نظر من همسر و مادر پر عشقی هستی🌸🌸🌸🌸

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم دلم ☺️☺️☺️☺️🌺🌺🌺🌺🌺
    روز توام مبارک بانوی پراحساس 

    من این پست نخونده بودم یاسی جان 

     

    ان شاءالله مامانت سلامتیشون بدست اورده باشن 

     

     

    پاسخ:
    قربونت برم عزیزم 
    بله الان خیلی بهتره 😘❤️
    بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

    وای ممنونم ..************* اینستا .************** شماره ام .نمی دونم این دوتا راه به ذهنم میرسه 

    پاسخ:
    عزیزم من اینستا برات پیام دادم ❤️

    یاسی جون سلام. من از قسمت ۴۰ نخوندم و عقب موندم :)) اومدم بخونم الآن.

    قبلش خواستم بپرسم مامانتون بهترن؟ خیلی ناراحت شدم با این پست.

    پاسخ:
    سلام عزیزم 
    خوبه حداقل یک نفر چند قسمت داره بخونه از دستم شاکی نیست 🤣

    قربونت برم عزیزم ♥️ خیلی بهتره الان 😘
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">