دوز آخر
صبح که بیدار شدم. دیدم که صبح است. صبح به هر حال هست؛ میآید دیگر! اگر شب قبل، رمانتیکترین شب زندگیات باشد، اگر کمرت خم شده باشد، اگر خندیده باشی تا مرز جر خوردن، حقیقتا تفاوتی ندارد. بالاخره از دل سیاهترین لحظه، خورشید میتابد و روز آغاز میشود. بعد تو بهش ملحق میشوی. اصلا میافتی در جریانش. خودت را میبینی که آب سرد را ریختهای داخل قهوهجوش، در ظرف قهوه را باز کردهای، بویش تا توی مغزت دویده. وقتی منتظری تا حبابهای ریز قهوه از کنار پیدا شوند و حالا بهترین وقت برای ریختنش توی فنجان است.
بله، به هر حال یک صبح دیگر بود و تا دقایقی دیگر همه چیز مثل هر روز شروع میشد. سیگار را نصفه توی جاسیگاری فشار دادم. حتی حوصلهی موزیک نداشتم.
دلم نمیخواست صورتم را توی آینه ببینم. پیر شده بودم، درست مثل سوفی توی انیمهی قلعهی هال. پیرزن عفریتهی جادوگر، از تنم رد شده بود تا جوانیام را از آن خود کند. دقیقا هم مثل سوفی، طلسمی شدم که توان گفتنش را به کسی نداشتم؛ اگر دهانم را به گفتنش باز کنم، لبهایم به هم خواهد چسبید. نگاهی به چروکهای صورتم کردم و دو گیس سفیدم، عکس گرفتم و فرستادمش توی پستوی گوشی، تا هرچند وقت یکبار چهرهی وحشتناکم را ببینم که هر وقت دوباره هوسی به سرم زد، یادم بیاید که توان دوباره عبور کردن از این مسیر را ندارم. تا هرچه شورانگیز بود با فشفشههای آبشاری شب چهارشنبه سوری بروند هوا و دیگر برنگردند. تا برای همیشه کویر باشم. خشک خشک مثل کویر.
پرسیدم اگر پیر باشم هم دوستم داری؟ میتونی وقتِ پیری هم دوستم بداری؟
شاید او نفهمید چرا پرسیدم...
شبِ قبلِ آخرین روز سال، سهند آمد خانه، توی دستش سمنو بود و سنجد و سبزه و کمی شیرینی. برعکس شبهای دیگر، چشمهایش دنبال نگاهم میگشت تا تاییدم را ببیند. لبخند زدم که یعنی ممنون. با چشمهایش لبخند زد که یعنی به هوای تو خریدم که دوست داری هفتسین بچینی.
واقعیتش از بعد از تولد گیسو، از بعد بحثی که جانم را گرفت، هنوز دلم صاف صاف نشده. خودش میداند نباید این همه پا روی گلویم بگذارد. ولی خب شاید دیدن سالها تحمل و نمردنم و نرفتنم این تصور را درش ایجاد کرده که میتواند هرچقدر که خواست رویم بالا بیاورد؛ بالاخره زن گرفته که هر وقت نیاز داشت استفراغ کند، کسی باشد.
سالی که گذشت، سال عجیبی بود؛ واقعا عجیب. پر از اتفاقات حتی باورنکردنی. نمیدانم بالاخره دارم بزرگ میشوم یا نه. فقط میدانم هر چه که بشود، شمع کوچکی ته دلم سوسو میزند.
ذوق آلما برای چیدن هفتسین، قشنگترین حسِ ساعتهای آخر سال بود. برای هزارمین بار بهم ثابت شد؛ دنیا به غیر از بچهها قشنگی خاصی ندارد. با خودم تکرار کردم، باهاشون خیلی مهربون باش و از سالهای فرشته بودنشون بیشتر استفاده کن. لذت ببر. بو بکش، نابترین و دستنخوردهترین زیبایی عالم در اختیارت است...
احساسات آلما را که میبینم یاد خودم میافتم. برای هرچیزی پر از ذوق و شور و شوق. همیشه مدادرنگی و قیچی و چسبش آمادهس تا به هر بهانه چیزی خلق کند.
دایی رضا هر وقت آلما را میبیند، مدتها غرق تماشای حرف زدن و کارهایش میشود و میپرسد، یاسی تو واقعا چجوری این بچه رو تربیت کردی؟ (که البته من خرِ پر از عذابوجدان، همان لحظه توی دلم میگویم، میتونستم خیلی از این بهتر باشم) امسال که رفته بودیم عیددیدنی به آلمای شیرین سخنِ من گفت میدونی تو یه نویسندهی بزرگ میشی؟
سیب خوشرنگ من، سیب سرخی به قشنگی خودش انتخاب کرد و با یک دستمال برقش انداخت. همه چیز را با کمک هم چیدیم. گیسو تا ساعت پنج دقیقه به هفت خوابید! سهند از حمام درآمد؛ ریش پروفسوریاش تبدیل شده به یک تهریش نسبتا بلند. میدانم حالش خیلی روبهراه نیست. وقتهایی که حوصله ندارد به ریشهایش نمیرسد. میدانم کتاب فروشی برای سهند که خرچنگ آرامیست که توی لانه خزیده، چالش بزرگی بود. میدانم کم آورده که این همه با من نامهربانتر از همیشه است.
لباس عوض کردم. موهایم را که توی حمام کمی کوتاه کردهام، روغن زدم و ریختم دورم. راستش ته دلم، از کوتاه کردن فرفریهایم دلگیرم. وقتی صدای قیچی را روی موهایم شنیدم بغض کردم، ولی خب ترجیح دادم از موخورهی احتمالی در امان باشند. گیسو بیدار شد. لباس نو تنش کردم. تلویزیون را روشن کردم. لحظات توهمی قبل از در شدن توپ بود. آلما گفت چیکار کنیم؟ گفتم دعا کن؛ هرچی که میخوای، مثلا اینکه امسال هممون سالم باشیم، مریض نشی.. نگذاشت حرفم تمام شود گفت خب بذار خودم میدونم چه دعایی کنم!!! :)) گفتم باشه مامان خیلی هم خوبه، هرچی میخوای تو دلت بگو...
با هفتسین ساده و قشنگمان عکس گرفتیم. خانوادهام را دوست دارم. اما خب که چی که عیده؟ مثلا فکر کن اول تابستان بود یا مثلا آخرش؟ خب که چی حقیقتا؟
بعد تلفن را برداشتم و بعد از چند روز حرف نزدن با مامان، عید را تبریک گفتم. چون اگر دیرتر از پنج دقیقه بعد از تحویل سال زنگ بزنی از سِمت فرزند خلف خلع خواهی شد. صد البته به تخمم که فرزند خلف نباشم اما دلش را ندارم زجرشان دهم.
از تلفنی حرف زدن با مادرم متنفرم. خصوصا که هر سال دم عید سرویسم میکند. و بیشک حرف توی دهانم میگذارد. مثلا من تصمیم دارم چهارم بروم تهران، مادر توهم میزند، تو گفتی یکم که رفتم خونه مادرشوهرم بعدش میام خب میشه دوم دیگه! مامان من تاریخ ندادم اصلا!!! آره دیگه تاریخ نمیدی که هر چقدر خواستی بپیچونی :/ خب من حالم از این مدل رابطه بهم میخورد. انگیزهای ندارم و هر کاری را زوری و فرمالیته انجام میدهم.
بعد میرویم منزل مادر همسر. همه جمع هستیم. بعد از سه سال روبوسی میکنیم. دلم خوش نیست. از آخرین تلفنی که به بابا زدم و مزخرف بارم کرد، چشم دیدنش را ندارم! دور هم ماهی میخوریم، عکس میگیریم. تلویزیون روشن است، معین... دلم میخواست ساعتها دل بدهم به صدای معین و ترانههایش...
احساس میکنم بعد از بیش از ده سال که عروس این خانوادهام، اولین بار است که حس تعلق ندارم. من به پدر مادر خودم که تولیدم کردند حس تعلق ندارم! چه برسه به تویی که ننه بابای شوهرمی و وقتی زنگ میزنم حال بپرسم شعور نداری، خرفت شدی ظاهرا. عیب نداره به احترام اون همه خوبیای که در حقم کردی سکوت میکنم اما دلم رهاست؛ به جایی گره نخورده، تعلق نداره، یک کلام؛ خستم، حوصله هیچکسو ندارم. کون لق همتون. سال خوبی داشته باشید :)
شب از نیمه گذشته، بچهها خوابند. میدانم اگر فقط پنج سانتی متر خودم را بدم عقبتر میرسم به آغوشی که اگر خودم خودم را داخلش نکنم به سمتم نمیآید. با تمام وجودم حس میکنم اگر فقط کمی خودم را سُر دهم به سمتش... اما اینکه چرا او خودش را سُر ندهد سمتم؟ روانشناس در جواب این سوال گفت تو فرض کن تا آخر عمر این کار توئه و اگرم نه شنیدی ناراحت نشو. نفس عمیقی میکشم و خودم را به آغوش بستهاش نزدیک میکنم. آرام بازوهایش را باز میکند. بعد باز هم سکوت و سکون. واقعا مسخره است!!!! میخوای من تو رو؟؟؟ نه اینو میخوای؟ چیکار کنم؟ دستاتو برات حرکت بدم؟عروسک خیمهشببازیای؟ لقمه رو جویدم گذاشتم دهنت، قورت میدی یا قورت بدم؟
آخ خدای من. مگر من برای این درست نشده بودم که آتش به قلب مردی بزنم که نگاهش تمنایم میکند؟ مگر قرار نبود من ناز کنم؟ مگر قرار نبود بخواهد مرا؟
خودم را بیشتر در آغوشش میفشارم...
صبح در بیتفاوتترین حالت ممکن بیدار شدم. دوباره صبح شده! دیدی هر اتفاقی هم که بیفتد صبح میشود؟! چیزی از شبِ گذشته به وجدم نمیآورد. شد که شد چه کار کنم خب؟
نه که دوستش نداشته باشم؛ دارم. اما از بس دلم خواست ببینتم و ندید، سابیده شدم. مرحلهی بعد از ساییدگی، بیتفاوتیست. پرپر زدم، خودم را برای هر چیز و هر کس به در و دیوار زدم. خستم 😔
قرار شده با دو تا دیوانه؛ داداش و زنداداش سهند برویم تهران. دخترها خوابند، چمدان را گذاشتم وسط هال، قهوه درست کردم و نشستهام به فکر کردن، استرس دارم چیزی را جا نگذارم. حرفهای شدهام؛ در کمتر از نیم ساعت برای خودم و بچهها تمام آنچه لازم است برداشتهام. هوا هم که معلوم نیست قرار است چطور باشد. مثل یک مادر آیندهنگر برای هر دو، برای هر هوایی لباس برمیدارم.
خانه مثل همیشه که برق میانداختم و میرفتم نیست. خیلی هم افتضاح نیست اما خب عالی هم نیست که باز هم جهنم! اگر توی جاده مردم، بالاخره کسی پیدا میشود قبل از مراسم ختم کمی خانه را جمع کند. اصلا من که مردم و خلاص. به یک ور مبارکم که خانه مرتب نیست. بگذار بگویند مرحوم خیلی شلخته بود. خاک بر سرم که همیشه برای بعد مرگم هم نگران بودم! اصلا کی گفته من تو جاده طوریم میشه؟ نخیر جانم من حالا حالا ها تشریف دارم. ژن خوب که میگن همینه.
سهند سوار ماشین داداشش میکندمان. آلما میگوید بابا چرا تو نمیای؟ میگوید آخه کار دارم. مثل همیشه ماشین که دور میشود برایمان دست تکان میدهد و من نرفته دلتنگم...
هنوز از شهر خارج نشده، شروع میکنند به بحث :| بحث و بحث و دعوا و بعد خیلی هم عالی! فحش. آلما با تعجب بهشان نگاه میکند. تا حالا دعوای زن و شوهری ندیده! من و سهند را همیشه مهربان و مودب دیده. از پنجره به بیرون نگاه میکنم و منتظرم تمام کنند. معذبم. نمیدانم دقیقا چه غلطی کنم. کمی نگرانم و فکر میکنم دیگه دو قدم هم با این دیوونهها جایی نمیرم.
نمیدانم امروز چندم است؟ چند شب است توی این اتاق خوابیدهام با بچهها. چند شب است یاد آخرین باری که اینجا بودم قلبم را فشرده کرده. چند شب است که وقتی همه خوابند، توی خلوت خودم غرق شدهام و درد و لذت را با هم چشیدم. دندان سر جگر گذاشتهام مثل خیلی شبهای دیگر... خودم را زدهام به این راه و آن راه. یک شب هم بگذرد یک شب است و بعد دوباره صبح میشود. چه فرقی دارد شب گذشته چه اتفاقاتی افتاده؟ اصلا تو فکر کن فریاد زدی میخوامت... میخوامت... میخوامت...
آخ خدایا... خستم حقیقتا. خسته. اصلا بگذار به هیچ کجای دنیا نباشم.
روزها هم در خدمت مامان خانم هستیم. چند تایی عید دیدنی هم بردنمان.
مادر بزرگ مادریام در سرازیری مرگ است؛ البته که همهمان توی همین سرازیری هستیم و حواسمان نیست اما غلط نکنم مامانبزرگ روزهای آخرش را میگذراند.
خب بنا به دلایل مختلف به عنوان یک مادربزرگ ناراحتش نیستم. واقعا برایم مهم نیست که باشد یا نباشد اما به عنوان یک انسان دلم برایش میسوزد. هشتاد و چهار سال را سپری کرده و حالا رسیده به آخرش. آخری دردناک. حرف نمیزند. غذا نمیخورد. پوشکش میکنند. توانایی حرکت دادن بدنش را ندارد. کسی را نمیشناسد. کلا خوابیده، به زور بیدارش میکنند، دارو و غذا و تعویض پوشک، به محض اینکه به حال خودش رها کنی، میخوابد. چشمهایش دو حفرهی ترسناکند. معلوم نیست کجا را نگاه میکند و چه میبیند. نتیجهی یک سالهاش دستش را گرفته به تخت و تلاش میکند اولین قدمها را بردارد! سر و ته زندگی را یکجا و در یک تصویر میبینم. نمیدانم ترس دارد یا مسخرگیاش توی ذوق میزند.
هر صبح، صبح نه ها، کلهی صبح با صدای تق و توق مامان و بابا و بحث کردنهای جذابشان شروع میشود. سِر شدم کلا. میخندم فقط.
تماسهای تصویری مامان با فک و فامیل ساکن خارجش هم که به غیر از آلودگی صوتی که تا سر کوچه هم میرود، هر آن خطر این را دارد که بکشندت در کادر و... بله، سال نوتون مبارک و هه هه هه و زهر مار.
امروز هم دوز سوم کرونا را زدم. انگار یک فیل عصبانی لگد زده توی بازویم. تب دارم و خب کسی که تب دارد هذیان میگوید :)
- ۰۱/۰۱/۰۸
هیچی نمیتونم بگم جز اینکه کلی قلب و بوس به سمتت روانه کنم❤😘
چرا تو اینقد قشنگ مینویسی آخه ؟