تنها مدارا میکنیم دنیا عجب جایی شده
چه کنم که زیر بار روزمرگی دفن شدهام!
بیش از چهار سال است که چرخهی تکراری روز و شب گیجم کرده و یادم نمیآید امروز چند شنبهس و چندم ماه. نمیدانم دغدغههایم زیادند یا این روتین تکراریِ بیبحران، آرامشی را در خود نهفته که زیر سایهاش پنهان شدهام. لابد دارم جوانیام را میگذرانم و حواسم نیست.
به هر روز گرفتن دستهای کوچک آلما و بیرون زدن از خانه عادت کرده بودیم که ناگهان سوغات نامبارک و ناخواستهای از چین برایمان رسید. تازه داشتیم ورزشکار میشدیم و دوستهای جدید پیدا کرده بودیم که یکهو در بسته شد و همه چیز حتی دیدن سُر خوردن دخترکم از سرسره و صورت کثیفِ از بستنیاش برایم آرزو شد و ماسک و الکل برای آلمایم خاطرات کودکی. عیدی که خودمان مهمان شیرینیهای خانگیام بودیم و سالی که بهارش چنان نکو که چهار ماه تمام حبس بودیم. نیمهی اردیبهشت که از خانه بیرون زدیم حس میکردم برای اولین بار است که پایم را از سفینهم بیرون گذاشتم و باقیماندهی کرهای موسوم به زمین را نگاه میکنم. و ساکنانی که نجاتیافتگانِ غمگینی هستند در انتظار اندوهی دیگر.
و بعدتر میان این همه نیستی. میان این همه تماشای برگهایی که پژمرده تا زمین، آخرین رقص آرامشان را به نمایش میگذاشتند، آلمای کوچک من خواهر شد.
چهار ماه و نیم است که آمدی. این روزهایم مثل روزهایی که آلمای قشنگم را در دل داشتم پر از هیجان و خیالبافی نمیگذرند؛ اما کسی چه میداند تو کجای قلب من نشستهای؟ نامت چه خواهد بود و وقتی بگویی مامان چگونه خواهمت گفت جانم...
نمیدانم اولین بار که چشمم به صورت کوچکت بیفتد چه شعری از چشمهایم بریزد یا وقتی عطر گردنت را ببویم چطور باز دلم را به عشق؛ این قشنگترین و دلنوازترین دارایی کرهی نصفه و نیمهمان پیوند دهی.
آمدهای تا قلبم را بزرگتر کنی تا عشقت را در دلم جا دهی تا کودکیات را به جانم پیوند دهی. هنوز نمیدانم چه حسی دارم. هنوز صدایت نزدهام. هنوز صدایم نزدهای... آمدهای که درد عشقم را عمیقتر کنی... آمدهای تا دردت به جانم بریزد...
هنوز وقت نکردهام آنطوری که برای آلما خیالبافی میکردم غرق در روزهایی شوم که توی ذهنم میساختم. شاید این بار بیهیچ رویایی یکباره بیفتم وسط واقعیت.
روزی که برای اولین بار صدای قلب مینیاتوریش را شنیدم تنها هشت هفته از هستیاش گذشته بود؛ تپشی پر قدرت از موجودی بسیار کوچک آنهم توی دل من! درست مثل وقتی که تپشهای بیقرار قلب آلما را شنیدم اشکهایم از گوشهی چشمهایم چکید. وقتی به خانه برمیگشتم غروب بود و من توی دلم میگفتم ممنون که باز دادی آنچه را که خواستم.
مدت زمان زیادی نگذشته بود از وقتی که تصمیم گرفتیم و داشتم خیلی زود ناامید میشدم اما درست زمانی که داشتم فراموشش میکردم یکباره پرت شدم در دنیای بوهای کشنده و ضعفهای بیدلیل و بعدتر یک روز صبح با چشمهای خوابآلو خطهایی که دو تا میشدند را نگاه میکردم و انگار که بعد از سالها به آنچه میخواستم رسیده بودم اشکهایم آرام پایین میآمدند و چند ساعت بعد که از آزمایشگاه برگشتم و صدای پر از عشق همسرم پشت تلفن که پشت سر هم و با تعجب میگفت شوخی نکن و بلند بلند میخندید و چشمهای معصوم و زیبای دخترکم که وقتی گفتم میدونی اینجا چی نوشته با ذوق کودکانهاش گفت چییییی گفتم نوشته تو دل مامانی یه نینی خیییلی کوچیکه و بعد من زیباترین و نابترین خوشحالی دنیا را در پاکی بینهایت چشمهایش دیدم.
در آخرین روزهای این قرن میآیی تا سرنوشتت را به سرنوشتمان گره بزنی. خیره شدم به راهی که نمیدانم پیچهای بعدیاش چه میشود. مدام گردن میکشم تا ببینم که چه میبینم... اما چه کسی میداند!
نمیدانم با قلبی که باوجود تمام سختیها، هر روز بیقرارتر و تشنهتر میشود برای زیستن؛ هر سال پیرتر میشوم یا جوانتر!
- ۹۹/۰۷/۰۵
هووووورا
حالا برم بخونم