یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

شب‌ها بعد از خوابیدن آلما،‌ چند ساعتی وقت دارم. اما انقدر خسته‌ام که بعد از انجام کارهای ضروری خانه، ترجیح میدهم دراز بکشم و با موبایلم سرگرم باشم؛ گپ زدن با دوستان و چرخ زدن توی اینستاگرام و... انقدری حال ندارم که بنشینم پشت لپ‌تاپ. فکرم هم خیلی محدود شده! احساس میکنم توان نوشتن را از دست داده‌ام. چراکه فکری جز زندگیِ روتین ندارم... و این نه دردناک است و نه شیرین. دردناک نیست از آن جهت که میدانم تمامِ‌ من وقف رشد دخترم شده و این کمترین کاریست که میتوانم برایش انجام دهم و شیرین نیست چون خودم را گم کرده‌ام. میدانم مادرهای زیادی هستند که خیلی شادتر و پرانرژی‌تر از من زندگی میکنند. به کارهای شخصی‌شان میرسند،‌ به ظاهرشان توجه میکنند،‌ به خودشان میپردازند و خیلی از کارهای مورد علاقه‌شان را انجام میدهند. نمیدانم من توانم کم است یا خیلی دست تنهام یا دخترم بی‌نهایت پرانرژی و کنجکاو است. اگر هم کمک حالی میداشتم،‌ خودم هم نمیتوانم دخترم را تنها بگذارم. حدودا اواخر شهریور بود که برای ثبت‌نام و کارهای مرخصی ترم قبلم رفتم دانشگاه. آلما یک روز از صبح تا ساعت سه عصر پیش پدرش بود و روز دیگری از صبح تا ساعت چهار پیش پدرش و عمه‌اش و از ساعت چهار که همسرم رفت سرکار تا ساعت هفت پیش عمه‌اش بود. همان شب احساس خیلی بدی داشتم. وقتی ساعت هفت،‌ خسته از کرج رسیدم و دخترم را دیدم،‌ فکر میکردم دوستم ندارد. حالت خاصی توی صورتش نبود. نه خیلی ذوق کرد و نه خیلی ناراحت بود. چیزی شبیه بی‌تفاوتی. آن شب توی خواب کمی بی‌قراری کرد و من فکر میکردم مقصرم. خواهر همسرم انقدر خسته شده بود که تا فردا عصر خوابید! فکر میکنم علاوه بر خستگی جسمی،‌ مسئولیت بچه‌ی کسی را قبول کردن برایش سخت بود. هیچ گله‌ای هم نداشت و گفت همه‌چیز خوب پیش رفته اما من احساس میکردم به کسی زحمت داده‌ام و این برای منی که تمام عمر از گوشه رفته‌ام تا کسی را لگد نکنم خیلی سنگین بود.

به پارسال فکر میکنم. اینکه این روزها را با رویای شیرین فرزندم میگذراندم و هیچ کدام از تصوراتم از بچه،‌ حتی ذره‌ای شبیه آنچه تجربه کردم و دیدم نبود!! آن روزها فقط عاشق بودم و برای دیدنش بی‌قرار. این روزها عاشقم و غرق لذت داشتنش اما خسته و سرگردان. هر روز که سلامت و رشد و شیرینی‌اش را میبینم بارها خدا را شکر میکنم و میگویم حواسم هست چه نعمتی دادی. اما هر روز آسیب‌پذیرتر و شکننده‌تر و خسته‌ترم.

نه میتوانم،‌ نه میخواهم و نه میشود که از این نعمت شیرین غافل شوم و این توجه صددرصدی،‌ منِ‌ احساساتی را که بیشتر ساعاتم را غرق در فکر و تصویرهای ذهنی بودم خسته کرده.

همسرم یا سرکار است یا مشغول کارهای خودش اما با این حال وقت کمی را با آلما میگذراند که اگر آن هم نبود من رسما نابود میشدم. مادرم که پیشم نیست. مادر همسرم شاغل است و امسال دانشجوی دکترا هم شده. تمام روزهایش پر است. خواهرهای همسرم تهرانند و من هیچ دوست صمیمی‌ای و فامیلی هم اینجا ندارم. اگر هم همه‌ی این افراد حاضر بودند باز هم وقتِ جدا کردن آلما از خودم،‌ حس میکردم قلبم را از سینه‌ام بیرون کشیده‌اند و فکر میکردم بزرگ‌ترین ظلم را در حق دخترم کردم. و حسی خیلی بد،‌ شبیه وقتی از کسی پول قرض میکنی! دست خودم نیست،‌ خیلی برایم سخت است از کسی کمک گرفتن.

دوست داشتم میتوانستم سر کلاس‌هایم حاضر شوم. کمی از این فضا دور شوم و حداقل یک روز توی هفته برای خودم باشم. اما تصمیم گرفتم با استادهایم صحبت کنم و اگر رضایت دادند کلاس نروم. در این راه همسرم هم بسیار تشویقم میکند و وقتی میگویم خداکنه قبول کنن میگوید باید قبول کنن سفت و محکم باهاشون حرف بزن. امشب به همسرم گفتم اگر آلما پیش خودت میموند و مطمئن هم بودم که از نبودن من ضربه‌ای نمیخوره دوست داشتم کلاسامو برم گفت حالا بهش فکر میکنیم.

بیش از هر وقت دیگری به همسرم نیاز دارم. شاید او تمام تلاش خودش را میکند. اما من مدام چشمم به دست‌های اوست. میدانم دوستم دارد اما او هم مثل من رویاپرداز است و احساساتی. نمیدانم توی ذهنش چه میگذرد.

دلم میخواست میتوانستیم وقت بیشتری را با هم بگذرانیم. هنوز هم اتاقمان جداست و من هرشب،‌ دلم برای کنارش خوابیدن تنگ میشود. هیچ راه‌حلی هم برای این موضوع ندارم جز گذشت زمان و خواست خودش. تا آن وقت،‌ تلاشی هم اگر بکنم قطعا فاصله را بیشتر خواهد کرد.

تقسیم‌بندی‌های مرکز بهداشت میگوید روزهای جوانی‌ام تمام شده و پا به میانسالی گذاشته‌ام. درست است که جوانی به دل است و سن فقط یک عدد. اما واقعیتِ‌ توی شناسنامه‌ام میگوید سی ساله‌ام.

شهریورِ امسال سی ساله شدم و از روز تولدم این فکر توی سرم هست که تا الان چه لذت‌هایی از زندگی بردم و چه رنج‌هایی کشیدم. به لذت‌هایی فکر میکنم که فقط مخصوص بیست سالگیست. به تغییرات صورتم توی عکس‌ها فکر میکنم که هیچ دلیلی جز گذر عمر ندارند. به هیجاناتی فکر میکنم که حتی اگر بخواهی و شرایطش هم باشد،‌ توی این سن برایت معنی ندارند... به روزهای رفته می‌اندیشم.

چند روز پیش که خیلی بی‌قرار بودم و پرگریه،‌ دفتر کلاس گروهی‌ام را برداشتم و دنبال خطی و نوشته‌ای بودم تا آرامم کند. خیلی جاها نوشته بودم که کسی را جز خودمان مقصر ندانیم یا اینکه بپذیریم آنچه برایمان اتفاق افتاده نتیجه اعمال خودمان بوده... و من فکر میکردم اینکه الان انقدر پر از نیازم نتیجه چیست؟

خیلی از سرگردانی‌هایم ربطی به بچه ندارند. من همان یاسی قبلم. فقط الان و با وجود آلما،‌ نوعِ‌ افسردگیم تغییر کرده! من همانم که خوشبختم و افسرده! همانی که بودم. و اینکه بچه‌داری فرصت غوطه‌ور شدن در حال خودم را ازم گرفته و این بیش از اندازه خسته و کلافه‌ام میکند.

امروز همین طور یکهو و بی‌ربط یادم آمد، دو سه روز مانده به عروسی‌مان،‌ با همسرم رفته بودیم کوچه برلن آینه و شمعدان بخریم،‌ ماشین را توی پارکینگی گذاشتیم و به سمت مغازه‌ها حرکت کردیم،‌ همسرم گفت لباس از این بهتر نداشتی بپوشی؟ 

نمیدانم لباسم چش بود؟ همان موقع که جوابم را نداد هیچی،‌ الان هم میدانم اصلا یادش نمی‌آید. نمیدانم آن مانتوی سنتیِ‌ سبز سیدی مشکلش چه بود؟ آن شال سفید نخی چه ایرادی داشت؟ جاییم پیدا بود یا لباس‌ها قشنگ و نو نبودند؟ همان شب وقتی دزدگیر ماشین قاطی کرده بود و نمیتوانستیم خاموشش کنیم و سوار ماشین شویم کلی خندیده بودیم. سر چهارراه هم دسته گلی برایم خرید و وقتی آینه و شمعدان را گذاشتیم روی میز خانه‌ی پدرم گل‌ها را گذاشتم کنارش و عکسی هم گرفتم.

همیشه همینطور بود؛ ناراضی و ناراحت و بعدتر مهربان و عاشق. راضی کردنش کار سختیست و این درحالیست که خودش گاهی حداقل‌ها را هم رعایت نمیکند و من خیلی وقت‌ها مثل آن شب که نمیدانستم لباسم چه مشکلی داشت،‌ از اینکه نتوانستم رضایتش را جلب کنم مضطرب و خشمگینم. و احساس میکنم تحقیر شدم. 

این روزها توانم برای مدیریت کردن این موقعیت‌ها خیلی خیلی کم است.

چهار روز دیگر آلما یازده ماهه میشود و تنها یک ماه دیگر تا اولین تولدش باقیست. مثل برق و باد گذشت یا جانم بالا آمد و گذشت نمیدانم!!! فقط میدانم به عکس‌های دو سه ماهگیش که نگاه میکنم دلم یک طوری میشود... موجود زنده‌ای در آغوشم رشد میکند... خدایا کمکم کن. کمک کن شخصیتی که با دستان من ساخته میشود سالم و قوی و شاد باشد. چقدر ترسناک است به وجود آوردن و ساختن یک انسان.

دختر کوچولوی کنجکاوم،‌ عاشق چشم‌های درشت و شفافت هستم... این روزها که لرزان و با احتیاط راه میروی و دهان همیشه خندانت تنها یک جوانه‌ی دندان دارد،‌ دلم هر لحظه از خواستنت پر میشود.


پی‌نوشت بعد از دو ساعت: نمیدانم چرا برای مطلب «این داستان کچلی» اینقدر کامنت جدید و عجیب داشتم. اوایل توجهم جلب نشده بود و جواب میدادم!! بعد از مدتی به این نتیجه رسیدم کامنت‌های آن پست را ببندم.


  • یاسی ترین

قبل از هرچیز،‌دوست عزیزم سعیده که پیام خصوصی گذاشتی،‌میشه لطف کنی آدرس برام بزاری؟ 



شیرم خشک شده. خشکِ خشک هم که نه؛ اگر فشارش دهم قطراتی خارج میشود اما آلما خانم همچین چیزی را قبول ندارد. امتحان کردم حتی وقتی کاملا خواب است سینه‌ام را دهانش میگذارم چندتا میک میزند و سرش را میکشد. وقتی عمیقا به این موضوع فکر میکنم غمگین میشوم. باید دو سال میخورد؛ نه فقط هفت ماه. الان تقریبا یک ماهی میشود که اصلا لب نمیزند. آخرین بارهایی که خورد سفر مشهدمان بود. یکبار توی هواپیما که به خاطر فشار هوا ترسیده بود و به شدت گریه میکرد. یک بار هم که کم خوابیده بود و خسته بود و بهانه‌گیری کرد و یکهو زد زیر گریه ساعت نه شب بود بردمش توی اتاق و کنارش دراز کشیدم و همان چند قطره را بهش دادم و خوابید. کاش با همین ذهن کوچکش میفهمید، از شیر نگرفتمش؛ شیر تمام شد.

دستم را که بالا می‌آورم تا پُک بعدی را بزنم، آرنجم تیر میکشد و این با هر بار بالا و پایین کردن دستم تکرار میشود. از اثرات بغل کردن بچه است. مثل قدیم‌هایم سیگارِ نازک دستم گرفتم. یاد دوستم می‌افتم. کسی که خیلی اتفاقی با من همکلام شد و بعدتر شد دوست نزدیکم و بعدترش جایی خیلی دورتر از اینجا گیر افتاد و حدودا سه سالی میشود ندیدمش. آن وقت‌ها سیگار نازک میکشیدم و او از هر نوع دودی متنفر بود. حتی سردرد میگرفت. وقتی فهمیدم ملاحضه (ملاحظه؟)‌ میکردم. برایش تنگ شده. برای دیوانه‌بازی‌ها و خنده‌های تمام‌نشدنی‌اش.

فشارش دادم کنار فیلترهای له و لورده‌ی وینستونِ همسرم. دیگر نتوانستم صبر کنم،‌ کلمات بلند‌بلند توی ذهنم خوانده میشدند. چای پررنگی ریختم و با یک شکلات آمدم پشت میز. سر راهم به آلما نگاه کردم،‌ حسابی غلت زده و مچاله شده بود اما خوابِ خواب.

شش ماه که گذشت،‌ آرام‌آرام همه‌چیز نظم گرفت. همین که وقتی شب‌ها میخواباندمش بیدار نمیشد قدم بسیار بزرگی بود. هرشب ساعت ده وقتی حمامش کردم،‌ با یک شیشه شیر میرویم توی تخت میخوابانمش کنارم یا روی پا،‌ شیرش را میخورد،‌ چشم‌هایش را میبندد و میخوابد. ساعت پنج یا شش صبح بیدار میشود برایش شیر درست میکنم،‌ شیرش را میخورد و دوباره میخوابد تا نه یا نه و نیم صبح.

خیلی از شب‌ها از ذوقم تا سه و چهار صبح بیدار مانده‌ام و از احساس آزادی لذت برده‌ام اما همچین که ساعت نه صبح انگشت کوچکی تا ته توی سوراخ دماغم فرو میرود از شب‌بیداریم پشیمان میشوم!! 

یادم می‌آید اولین روزهای تولد آلما همه‌چیز برایم غریب و ترسناک بود. سه یا چهار ماهگی‌اش به شدت عصبی بودم و کلافه. افسردگی شدید داشتم... اما این روزها هرچه دخترم بزرگ‌تر میشود و کارهایش مثل شلمان سر ساعت و منظم‌تر،‌ حال من هم بهتر میشود. این روزها حتی غذا خوردنش هم نظم گرفته و سر ساعت است. حدودا سه ماه پیش که اولین فرنی را برایش درست کردم فکرش را هم نمیکردم بتوانم روزی سه وعده غذا برای دخترم آماده کنم. فکر نمیکردم بتوانم اوضاع را مدیریت کنم اما این روزها احساس موفقیت میکنم. بالاخره زحماتم نتیجه داد و حداقل خواب و خوراکش روی روال خاصیست. تنها چیزی که مثل بغض سنگینی قلبم را فشرده میکند این است که شیر ندارم. وقتی قلپ‌قلپ شیرخشک میخورد و خوابش میبرد همه‌ی وجودم حسرت میشود که کاش جای این سر‌شیشه‌ی پلاستیکی،‌ گرمای آغوشم را داشت.

بچه‌ها خیلی زود بزرگ میشوند. انقدر زود که تا سر بجنبانی،‌ رفته‌اند. از وقتی مادر شده‌ام بیشتر به پدر و مادرم فکر میکنم. با وجود اینکه هرچه پیرتر میشوند از خود واقعیشان فاصله میگیرند،‌ مخصوصا مادرم. اما با این حال باز هم هر لحظه دل‌تنگشان میشوم و فکر میکنم من هم روزی توی بغلشان بودم و حالا...

امروز وقتی مادرم پیام داد یاسی،‌ چند دقیقه فکر کردم منظورش چه بود؟ بعد پیام دیگری آمد یاسی و آلمای عزیزم روزتان مبارک. بین کلماتش هم فاصله‌های زیادی بود. خیلی دلم سوخت. تصور کردم عینکش را آورده و با همه‌ی ذوقش خواسته برای من پیام بفرستد بعد چون مهارت ندارد وقتی یک کلمه تایپ کرده اشتباهی ارسالش کرده... البته مادرم پیر نیست! پنجاه و سه سالش است. فقط خیلی با موبایل کار نمیکند. 

هنوز هم گاهی به شدت از دست آلما شاکی میشوم! اما توی مدیریت خشمم خیلی مهارت پیدا کرده‌ام. فقط هر ماه نزدیک پریودم توانایی کشتنش را دارم! چرا که انگار او هم توی آن دو سه روز با قدرت بیشتری لجبازی میکند و مخ میخورد! و این مرا مطمین( همزه گم شده!)‌ میکند که حال روحی بچه‌ها متاثر از حال مادر است و کوچک‌ترین تغییراتی را حس میکنند. 

دخترم هر روز شیرین‌تر میشود و خراب‌کارتر! موجود ناتوان و کوچکی که سرش را هم به سختی میچرخاند،‌ شروع کرد به غلت زدن و روی شکم آمدن،‌ بعد سینه‌خیز رفتن و بعد چهار دست و پا و حالا دستش را میگیرد به مبل و میز و می‌ایستد. همان گربه‌ی کوچولویی که فقط صداهای کوتاهی داشت،‌ یک روز صبح بیدار شد و شروع کرد به تکرار آوای نانا و دادا بعدتر هم ماما و بوم‌بوم!! و هاتا. هربار که میگوید ماما هرچند میدانم هنوز منظورش صدا کردن من نیست اما دلم از شوق میلرزد. 

اگر تا چند وقت پیش گاهی نمیرسیدم کارهای خانه را انجام دهم،‌ الان اصلا نمیتوانم! چون از صبح که بیدار میشویم باید کنارش باشم تا شب. وگرنه چهار دست و پا خودش را میرساند به جاها و کارهای خطرناک و یا دستش را میگیرد به مبل و میز و می‌ایستد و بعد که خسته شد سقوط میکند! و من باید حتمن در آن حوالی باشم تا از سقوطش جلوگیری کنم. به روروک هم اعتقاد ندارد!! ساعت‌های اندکی هم که توی روز خواب است صرف کارهای خیلی ضروی میکنم؛ مثل آشپزی برای خودمان و آشپزی برای خانم‌خانما!

قبل‌تر هم گفته بودم؛‌ محال است چیزی از خدا بخواهم و جوابم را ندهد. گفته بودم محال است بروم زیارت امام رضا و زندگیم بهتر نشود. فقط کافیست یک بار از حیاط حرم عبور کنم و چیزی از دلم بگذرد. فقط کافیست دو رکعت نماز برای پدر و مادرم بخوانم و بعد خیلی زود توی دلم خداحافظی کنم و بروم. 

این روزها خیلی به جداکردن جای خواب آلما فکر میکنم. گاهی دلم میسوزد اما فکر میکنم الان که خوابش نظم گرفته و کوچک است شاید بهتر بشود جدایش کرد تا زمانی که بزرگ شود و متوجه باشد و مقاومت کند. همسرم کماکان جایش جداست و میگوید نمیتوانم با بچه تو یه رختخواب بخوابم. میگویم این که دیگه شبا بیدار نمیشه صدایی هم نداره میکوید تو رختخواب که هست! وول بزنه هم نمیتونم بخوابم. و این بیشتر مرا به فکر می‌اندازد تا زودتر هرکسی جای خودش بخوابد. 

چند وقت پیش؛‌ درست یادم نیست کِی،‌ یک روز عصر همسرم پیامی داد که میشد استنباط کرد که مرا به اتاق خودش دعوت کرده. خیلی تعجب کردم. اما واقعی بود. گرمای آغوشش انقدر دلچسب بود که دوست داشتم هیچ‌‌وقت تمام نشود. ابراز‌ها و بوسه‌هایش از جنسی بود که ناخودآگاه مرا برد توی حال و هوای اوایل آشناییمان. انقدر شیرین بود که دلم میخواست فقط چشم‌هایم را ببندم روی بدنش دست بکشم و ببویمش. تصویر‌های زیبایی که از عشقمان توی ذهنم مانده تند‌تند مثل چراغ‌های یک ریسه روشن میشدند و من دلم نمیخواست چشم‌هایم را باز کنم. مثل یک رویا اما واقعیِ‌ واقعی. 

همان شب انگار دوباره زنده شدم. خودش هم حالش بهتر است. نمیدانم به چه فکر میکند. درباره‌ی خودمان با هم حرف نمیزنیم و این حرف نزدن را دوست دارم. انگار همه‌چیز در بی‌حرفی گفته میشود و یک روز باز هم کتاب دیگری برایم میخرد:

واقعیت رویای من است

مجموعه اشعار بیژن نجدی.

صفحه اول را باز میکنم:

تقدیم به یاسی عزیزم

بخوان و در احساسی که می‌یابی شریکم کن.




  • یاسی ترین
همین حالا برای دومین بار پاراگرافی نوشتم و پاکش کردم. شاید باید با شهامت اعلام کنم که دیگر نمیتوانم بنویسم. اما اصلا دلم نمی‌آید. اینجا را دوست دارم. دلم میخواهد دوباره مثل قبل‌ترها بنویسم... اما...
امشب دلم خیلی گرفته. دلم خیلی تنگ است. از خودِ غمگینم متنفرم اما نمیدانم چرا از یک تاریخی به بعد هرچه کردم مثل قبل نشدم. خیلی بهترم اما آن آدم قبلی نیستم. خوب که فکر میکنم ویژگی بارزم هیجان و احساساتم بود که گاهی حس میکنم به کلی خشکیده. هرکس میپرسد چطوری میگویم خوبم اما واقعا خوب نیستم؛‌ فقط دارم سعی میکنم بد نباشم! حوصله‌ی فکر کردن به این را هم ندارم که چرا اینطور شدم. همین حالا کلی نعمت توی زندگیم دارم و اتفاق‌های خوب هم می‌افتند. من هم مدام خدا را شکر میکنم. اما احساس میکنم پوسته‌ای خالی‌ام. انگار که جانوری پوست انداخته و رفته باشد؛‌ تو خالی و سَبک برجای مانده‌ام. نمیدانم شاید برای کاری به این بزرگی به اندازه‌ی کافی پخته نبودم؛‌ مادری را میگویم. شاید هم افسردگی بعد از زایمانم کاملا رفع نشده.
دلم برای مادرم تنگ شده. نه که خیلی وقت باشد ندیده باشمش؛‌ دو سه روز پیش اینجا بود. دلم برای خود خودش تنگ شده. همان مامانی که می‌آمد دم مدرسه دنبالم نه این مامانی که ژن دیوانگی‌ای که از مادرش به ارث برده به علت بالا رفتن سن بارز شده و گاهی هیچ نمیشناسمش. دلم برای آن نرم و مهربان یک ذره شده. گاهی فکر میکنم آن چهره‌ی همیشه خندان کجا جا ماند؟ میترسم من هم مثل مادرم دیگر خودم نشوم. زندگی یک جاهایی برای مادرم خیلی سخت شد. بعضی اتفاق‌ها مثل تونلی هستند که حتی اگر ازشان عبور کنی هرگز از تاریکی‌شان نجات پیدا نمیکنی. نمیخواهم بگویم بدبختی‌ای سرم هوار شده؛‌ برعکس،‌ زندگیم از همیشه بهتر است. اما من خالی‌ام. باتری‌ام تمام شده و خودم را از تمام منابع شارژ روحی دور کرده‌ام! بله درست است من آدم روراستی هستم؛‌ به جای اینکه بنویسم باتری‌ام تمام شده و کسی نیست که شارژم کند،‌ واقعیت را میگویم.
ایمان قلبی دارم که هرکسی میتواند و باید خودش فریادرس خودش باشد و اگر بخواهیم منابع شارژ معنوی کم نیستند اما گاهی مثل حالای من فراموشکار و تنبل میشویم. توی حال بد خودمان غرق میشویم چون این کار آسان‌تر است.
چند وقت پیش نوشته‌های مربوط به بارداریم را میخواندم. بعضی چیزها یادم رفته بود و با خواندن آن نوشته‌ها یادم آمد. بعد فکر کردم کاش هرشب از دخترم نوشته بودم تا این روزها را فراموش نکنم. 
حال عجیبی دارم. هم غرق لذت از داشتن دختری به این شیرینی،‌ هم خسته و مبهوت! دقیقا میتوانم بگویم از بعد از زایمانم هیچ لحظه‌ای نبود که از آرامش سیراب شوم. شش ماه گذشته و انگار که عین شش ماه را در موقعیت بحران بوده باشم،‌ خسته و فرسوده‌ام. مادرهای دیگر اینطور نیستند. احتمالا آنها قبل از مادر شدن خوددرگیری کمتری داشتند! البته این حرفم به این معنا نیست که باز هم به صلاحیت مادری‌ام شک کرده باشم! یک روز کاملا اتفاقی توی تلوزیون خانم دکتری داشت صحبت میکرد که شنیدم گفت:‌ اصلا مامان خوب و بد نداریم همین که خدا شما رو انتخاب کرده برای مادری کافیه. از آن روز به بعد مدام با همین جمله آرام میگیرم. خدا خیرش دهد!
مادرهای هستند که توی همین روزهای من مثل قبل‌ترهایم،‌ شور و هیجان دارند. لابد زخیره‌های عاطفی‌شان بالاتر بوده یا شاید هم اعتماد به نفس بیشتری دارند. اینها همان مامان‌های شیتان پیتانند! اما من هنوز هم شکل برق گرفته‌هایم :))))))))
از صبح که با دخترم بیدار میشوم تا شب که کنارش میخوابم مدام حال کسی را دارم که مثلا مهمان دارد یا امتحانی مهم. این از ضعفم است میدانم. وگرنه در روز میلیون‌ها آدم مادر میشوند. مردم زندگی نمیکنند؟
روز اولی که آلما به دنیا آمده بود و توی بیمارستان بودیم،‌ فیلم‌بردار مسخره‌ای هم بود که داشت از اولین لحظاتمان فیلم میگرفت. کسی که خیلی دلم میخواست همان تکه سقف بالای سرش بریزد و نابود شود. از خدماتی بود که بیمارستان ارائه میداد و اگر میخواستید میتوانستید فیلم‌بردار داشته باشید. حالا نمیدانم مادرم گفته بود یا مادرشوهرم،‌ خلاصه آن غریبه‌ی اضافی توی اتاق با آن لبخند مزحکش ازم پرسید چه احساسی داری؟ گفتم خسته‌ام! هنوز هم خستگی‌ام برطرف نشده!! چند وقت پیش زنگ زدند از فلان آتلیه تماس میگیریم. من هم متعجب که من کجا و آتلیه کجا!! بعد که گفت فیلم بیمارستانتون حاضره یادم آمد که آهااان... حالا رغبت نمیکنیم برویم بگیریمش. لابد ادیت هم شده!! 
اتفاق خیلی خیلی خوب این روزها این است که آلما خانم از ساعت ده و نیم شب میخوابد تا حدودا نُه صبح. البته چند بار برای شیر بیدار میشود. الان هم انقدری خوابش عمیق هست که بتوانم بنویسم. البته بعضی روزها خواباندنش تا یازده و نیم هم طول میکشد. اما شدنیست :)
دلم میخواست بیشتر بنویسم. از بزرگ شدن دخترم... از تغییراتش... اما به هر دلیلی این فرصت را از دست دادم. شاید از این به بعد بتوانم شبی حتی چند خط برای دخترم بنویسم. امیدوارم این هم مثل وعده‌ی هر هفته‌ام نباشد! 
امشب دلم خیلی گرفته بود. اما حالا سَبک‌ترم. این روزها دلم برای همه‌ی دوست‌داشتنی‌های زندگیم تنگ میشود. حتی اگر تازه دیده باشمشان مثل مادرم یا اگر کنارم باشند مثل همسرم. بابایی این روزها هر کاری میکند که من را خوشحال و راضی کند. از خریدن کتاب برایم که مدت‌ها بود این کار را نکرده بود و خیلی خوشحالم کرد تا خرید ماشین ظرفشویی و گفتن اینکه نمیخوام دیگه ظرف بشوری. شاید اگر این محبت‌هایش نبود همان پوسته‌ی خشک شده‌ هم فرو میریخت.
میدانم دوستم دارد و خوشحالیم از هرچیزی برایش مهم‌تر است. اما دلم برایش تنگ است چون دخترم نمیگذارد با هم باشیم! به همین کوتاهی و سادگی! 
چشم‌هایم سنگین شده و نمیدانم چطور پستم را تمام کنم!
الان است که دختری برای شیر بیدار شود...

پی‌نوشت:‌ جواب دادن یک کامنت وقتی از آدم نمیگیرد اما وقتی کامنت‌ها زیاد میشوند جواب دادنشان طول میکشد چون باید همه را با هم تایید کرد. اعتراف میکنم گاهی حالم خوب نبود و انگیزه‌ای برای باز کردن وبلاگم نداشتم در حالی که میدانستم کامنت منتظر تایید دارم. دوستان گلم خلی‌هایم را ببخشید!

بعدا اضافه شد: وقتِ نوشتن پستم این آهنگ ابی توی مخم تکرار میشد. نمیدانم چرا!!
عزیز بومی ای هم قبیله
رو اسب غربت چه خوش نشستی
تو این ولایت ای با اصالت
تو مونده بودی تو هم شکستی

تشنه و مومن به تشنه موندن
غرور اسم دیار ما بود
اون که سپردی به باد حسرت
تمام دار و ندار ما بود

کدوم خزون خوش آواز
تو رو صدا کرد ای عاشق
که پر کشیدی بی پروا 
به جستجوی شقایق



کنار ما باش که محزون
به انتظار بهاریم
کنار ما باش که با هم 
خورشید و بیرون بیاریم

هزار پرنده مثل تو عاشق
گذشتن از شب به نیت روز
رفتن و رفتن صادق و ساده
نیامدن باز اما تا امروز


خدا به همراه ای خسته از شب
اما سفر نیست علاج این درد
راهی که رفتی رو به غروبه
رو به سحر نیست شب زده برگرد.
  • یاسی ترین
پیش‌تر از این، با وجود دخترم باز هم میتوانستم بنویسم. یا او هنوز خصم را نفهمیده و مورد هجوم واقع نشده بود یا من بهتر بودم یا همسرم مهربان‌تر. فکر میکنم نوزادان تا قبل از اولین واکسنشان موجودات مهربان‌تری هستند؛ اولین باری که بی‌هوا سوزنی توی پایشان فرو میرود و چند نوع بیماری به بدنشان تحمیل میکند، اولین باری که مورد هجوم واقع میشوند، یاد میگیرند حمله کنند.
بچه که بودم، آدم بزرگ‌های عصبانیِ اطرافم را خوب میشناختم اما نمیدانستم چرا این‌طورند. نمیفهمیدم چرا زن‌عمویم با پسر کوچکش دعوا میکند. نمیدانستم چرا عمه‌ام دخترش را نفرین میکند یا خاله ح چرا پسرش را میزند. وقتی هم که توی یکی از سفرهایمان توی اتوبوس برای بار سوم از پدرم آب خواستم دلیل عصبانیتش و اینکه موقع گرفتن لیوان، دست نحیف و کوچکم را چلاند نفهمیدم. همین حالا هم نمیدانم؛ حتی وقتی خودم انقدری از دست نوزاد پنج ماهه‌ام عصبانی میشوم که سرم درد میگیرد. البته که هنوز کارم به زدن بچه نرسیده!! دعوایش هم نمیکنم اما چندباری غر زده‌ام و زیرلبی و با همه‌ی حرصی که در تمام عمرم میتوانم داشته باشم آرام گفته‌ام بخواااااااببببب توله سگگگگگگگ!! انقدر تپش قلب گرفته‌ام که تا مرز سکته رفتم. اما واقعا نخوابیدن بچه انقدر آدم را ناراحت میکند؟ دیگرانی که از بیرون به ماجرا نگاه میکنند شاید بگویند دلت میاااااد؟؟؟ و این بدترین جوابیست که میشود به مادری مستاصل داد. چرا که هرگز و هرگز کسی از مادر برای بچه دلسوزتر نیست. حتی افتضاح‌ترین مادرها هم برای بچه‌ی خودشان بهترینند. خیلی حس بدیست که دیگران، کلامی و غیرکلامی القا کنند که از تو با فرزندت مهربان‌ترند. یکهو احساس میکنی قلبت خالی میشود. یکباره حس میکنی هیچی نیستی. یادم مانده که به هیچ مادری توصیه خاصی نکنم مگر اینکه قبلش گفته باشم البته خودت بهتر میدونیا اما این تجربه و نظر منه. یادم هم مانده که اگر مادری عصبانی دیدم قبل از این که به او یادآور شوم: آخییی دلت میااااد؟؟؟؟ درکش کنم و یک لحظه فکر کنم راستی چرا حالش خوب نیست. وگرنه که خود مادر از هر کسی بهتر میداند طرف حسابش موجود کوچکیست که جز او پناهی ندارد. تهران که بودم مادرم مدام میگفت فلان کارو بکنیم بچه گریه نکنه... فقط بچه گریه نکنه... فدا سرش فقط گریه نکنه... یک بار هم که بیرون میرفت تذکر داد کاری نکنین بچه گریه کنه...
خیلی دوست داشتم فیلمی از همین روزهای مادرم میدیدم و سختی‌هایی که قبلا بیشتر هم بوده. مشخص است که من و برادرم عقب‌مانده یا لال هم نبودیم که گریه نکنیم! بچه‌های خودش گریه نمیکردند که انتظار دارد صدا از بچه من در نیاید؟ و اگر آمد لابد من کم‌کاری کردم؟
یا مادرهمسرم که هر عکسی از آلما برایش میفرستیم طوری تذکرات بهداشتی و ایمنی میدهد انگار پنج تا بچه‌ی خودش را توی الکل و در ظرفی شیشه‌ای روی کابینت بزرگ کرده.
نمیدانم چرا جواب تمام کارهای آزاردهنده‌ی خانواده‌ها این است که خوب فرهنگ ایرانیه دیگه! خوب شیر سماور حواله‌ی این فرهنگ که منتظر نشسته بهترین لحظات از اولین‌های آدم را به گند بکشد. وقتی داری عروس یا داماد میشوی از ب بسم‌الله دو تا خانواده شروع میکنند به زورگویی و خاطره‌ی بد درست کردن تاااااا بچه‌داری و احتمالا تا آخر عمرمان ادامه دارد. البته که خوبی هم میکنند و لطف و محبتشان را که میبینی با خودت میگویی چقدر نامردی که درباره‌ی این آدم‌ها که اینقدر مهربونن این‌طور قضاوت کردی. اما واقعیت این است که با وجود محبتی که دارند گاهی جوری انگشتت میکنند که نمیشود آخ نگفت!
تازه دور و برم را که نگاه میکنم خانواده‌های ما بهترینند.
درست است هیچ‌وقت نفهمیدم چرا زن‌عمویم انقدر آستانه‌ی تحملش پایین بود، اما الان حداقل میتوانم حالش را درک کنم. همین روزها که درگیر این فکر بودم که چرا این‌قدر عصبانیم و با همه‌ی وجودم نمیخواهم مامان بداخلاقه باشم.
حتی وقتی یک روز صبح که بیدار شده بودیم و من رفتم آن یکی اتاق تا لباسی بیاورم و لباس خوابم را عوض کنم و بعد بامب و بعدتر هم جیغغغغغ... 
حتی فردای روزی که آلما از روی تخت با مخ سقوط کرد روی سرامیک‌ها بازهم میتوانستم عصبانی باشم. حتی اگر انقدر گریه کرده بودم که چشم‌هایم باز نمیشد و انقدری هول کرده بودم که تا شب زانوهایم میلرزید و تا گل‌گاوزبان نخوردم آرام نشدم. 
وقتی از روی تخت افتاد کنارش نبودم اما از صداها فهمیدم چه شده. هنوز هم با یادآوریش تنم میلرزد. تا برسم بالا سرش هزار تا فکر کردم اگر روی زمین یک عالمه خون باشد؟ اگر صورتش سیاه شده باشد؟ اگر گریه‌اش بند نیاید و نفسش قطع شود؟ اگر دیگر نداشته باشمش؟ و این در حالی بود که قبل از اینکه بروم سراغ لباس، یک لحظه فکر کرده بودم نکنه بیفته؟ نکنه غلت بزنه؟ و حال نداشتم جایی امن بگذارمش و فکر کرده بودم زود میام. غافل از اینکه هنوز به اتاق کناری و به کمد لباس نرسیده بودم که غلت زد. توی همان یک ثانیه تا برسم بالا سرش و بغلش کنم هزار بار مُردم.
همسرم خانه بود خداروشکر. آلما را آرام کرد. من که حتی نمیتوانستم راه بروم. 
یک ساعت بعد، وقتی آلما صحیح و سالم شیرش را خورده بود و توی بغلم نشسته بود، صحبتمان با همسرم از درددل به سمت دعوا رفت و بعد از دعوا دوباره فضا آرام شد و من بعضی حرف‌های دلم را گفتم و بعدتر مهربان‌تر هم شدیم. اما من هنوز هم در ارتباط با همسرم از کرختی درنیامدم. این کرختی برای دیروز و پریروز نیست؛ برمیگردد به قبل از عید. بعضی حرفها را نمیشود گفت. یا خیلی خاله‌زنکی هستند یا اگر یک درصد هم احتمال دهم همسرم یا آشنایی اینجا را بخواند نمیتوانم بنویسم.
نمیدانم چرا باید پای این حرف‌های خاله‌زنکی به رابطه‌ی من و همسرم باز شود؟ او که خودش میداند هنوز هم بعد از ناراحتی‌ام از مادرش دوستش دارم. او که میبیند هنوز هم مثل قبل‌ترها احترام میگذارم، دعوت میکنم، پذیرایی میکنم... برای مادرش هر روز عکس میفرستم، از خودش پایه‌ترم که به پدر و مادرش سر بزنیم... نمیخواهم نوه‌شان را نبینند. چرا همسرم انقدر مامانِ من،‌ مامانِ تو میکند؟ چرا مثل عقده‌ای‌ها عیدم را خراب کرد؟ چرا باید آنهمه تنم میلرزید؟ چرا وقتی به قول خودش به زور بردمش انتقام گرفت؟ این برداشت اشتباه من نبود، خودش هم گفت عمدا اذیتت کردم. وقتی میگم نمیخوام عید جایی برم و تو عیدمو خراب میکنی،‌ منم عید تو رو خراب میکنم. وقتی هفته‌ی دوم، دوشنبه ساعت یک نصفه شب رسیدیم تهران و دیدم که مادرم گوشه‌ای از اتاق را پر از هدیه و بادکنک کرده، برای من و همسرم و آلما، داشتم فکر میکردم ینی وقتی شوهرم اینا رو میبینه خجالت نمیکشه؟ ناراحت نمیشه که قرار بوده شام بیایم و الان ساعت یکه و مامانم بنده‌خدا تازه داره پذیرایی میکنه و چای و شیرینی آورده؟ اما برای همسرم مهم نبود. حتی اینکه چهارشنبه شب ما را برگرداند خانه هم دلش را خنک نکرد. بعد از آن اتفاقی افتاد که نمینویسم تا اگر روزی همسرم خواند نفهمد. حالم خیلی بد شد. همه‌چیز در ذهنم تکرار شد. چیزی دیدم که نباید میدیدم. بخش عاقل وجودم میگفت ناراحتی نداره؛ یه چیزیه واسه گذشته. اما قلبم تیر میکشید و درد میکرد. نمیدانم چرا این‌بار انقدر سرد شدم. انگار با دیدن آنچه نباید میدیدم بخشی از عشقم به همسرم کمرنگ شد. شاید برای همین است که نمیتوانستم بنویسم.
وقتی گفت شب عید نریم تهران گفتم باشه اما بغض داشتم. یکهو تصمیم گرفته بودیم روی مبل‌ها را دربیاوریم و بندازیم ماشین لباسشویی. همسرم داشت رومبلی‌های خشک شده را تن بالش‌های مبل میکرد. من آلما را بغل کرده بودم رادیو آوا روشن بود و آهنگ بهار بهار پخش میشد. سر حرف را باز کردم که کی بریم تهران و وقتی دیدم دارد پرت و پلا میگوید گفتم میخوای عمدا نبری منو؟ واسه فلان چیز و فلان چیز؟ گفت اصلا آره همینی که هست. آن شب هم دعوا کردیم. خیلی گریه کردم. آلما بغلم بود که گریه میکردم. پس چه اعتراضی داشته باشم اگر دخترم دیوانه از آب دربیاید؟؟ مثل همیشه بعد از دعوا آشتی کرده بودیم و همسرم گفت برو ببین وسایل هفت‌سین پیدا میکنی. با همان‌هایی که در خانه داشتیم هفت‌سینی چیدیم. مدل چیدمان مبل‌ها را هم عوض کردیم. او شب نخوابید تا صبح. ساعت هشت آمد بالای سر من و آلما که خواب بودیم. آرام بوسیدم و بیدارم کرد. طوری که آلما بیدار نشود گفت پاشو داره عید میشه. بعد ثانیه‌ها را نگاه کردیم تا عید شد و بعد در سکوت طوری که بچه بیدار نشود هم را بغل کردیم و بوسیدیم. همسرم رفت اتاقش و بعد با پاکتی برگشت و دادش دستم. رویش نوشته بود برای یاسی. به یاد روزهای خوش گذشته و برای روزهای خوش آینده. عکس‌های قدیمی‌مان را پرینت کرده بود. اشک‌هایم از شوق ریختند... گفت ببخشید خیلی اذیتت میکنم...
روزهای عید، واقعا مزخرف بودند. مزخرف به معنای واقعی کلمه. بیخودترین روزهایی که میتوانی تصور کنی. روز پنج فروردین هم واکسن چهار ماهگی را زدم. همسرم که اعلام کرده من دیگه دکتر و بهداشت نمیام. تنهایی، بچه به بغل با چادر باید بروم دکتر. میدانم خیلی از زن‌ها همینطورند اما شاید همسرشان نیست. اما وقتی همسر من توی خانه خوابیده و من تنهایی میروم ناراحتم میکند. انقدر لحظه‌ی واکسن زدن آلما برایم استرس‌آور است که الان هم یادم می‌آید سست میشوم. بعد هم که وزنش کردند و گفتند وزنش به نسبت سنش کم است و باید ببرمش دکتر. توی عید که دکتر نبود و بعد که بردمش آزمایش ادرار نوشت که شاید عفونت ادرار دارد و بعد که با بدبختی نمونه ادرار را گرفتم و دادیم آزمایشگاه و آزمایش منفی بود، شیرخشک و قطره آهن را شروع کردم. یک وعده شیر خودم یک وعده شیرخشک. دکتر گفت بچه ریفلاکس هم دارد و شربت رانیتیدین تجویز کرد. از وقتی رانیتیدین خورده هم آبشار تفش قطع شده هم خوابش کمی بهتر شده.
کل عید به بطالت مطلق گذشت. حتی نبردمان توی خیابان یک دوری بزنیم. شب تا صبح بیدار مینشست. گاهی حتی شب تا عصر فردا. بعد میخوابید و نصفه شب بیدار میشد. شاید من هم باید بیخیال تهران رفتن میشدم. اما خانواده‌ام خیلی منتظر بودند. هر روز هم پی‌گیر که چرا نمیاید؟ نمیدانم اگر آخر سر من به همسرم نمیگفتم ازت خواهش میکنم بریم و نمیرفتیم بهتر بود؟
رفتنمان هم بدترین رفتن بود. برگشتنی به مادرم گفتم دوباره میام. اصلا درست حسابی همو ندیدیم. بعد از عید افسرده‌تر شدم. همسرم هم به شدت بداخلاق و افسرده. یک روز قبل از اینکه دوتایی با آلما بیایم تهران، قرار بود برویم خانه‌ی یکی از دوستان. به همسرم گفتم بگیرش من برم حموم بیام نهار بخوریم. خورش آلو پخته بودم. به سختی. گوشتش را از شب قبل گذاشته بودم و باقی را از صبحش آرام‌آرام اضافه کرده بودم. از حمام آمدم و دیدم آلما توی بغل همسرم گریه میکند. بهم تشر زد که بیا دیگه داره گریه میکنه. گفتم خوب چیکار کنم بزار برسم. نمیدانم چه گفت که گفتم برو بابا. البته خودم یادم نیست بعدا گفت تو گفتی برو بابا. بهم گفت یاسی... ینی ازت متنفرم و بچه را گذاشت توی بغلم و رفت. من هم گفتم از خودت متنفر باش. لباس پوشید و رفت. دخترم گرسنه نبود. خوابش می‌آمد که گریه کرده بود. با دو تا تکان خوابید و بعد رفتم آشپزخانه. خورش آلویم را نگاه کردم که به چه عشقی و با چه زحمتی پخته بودم. با گریه برای خودم کشیدم و خوردم. در حین خوردن و اشک ریختن داشتم فکر میکردم اینی که دارد توی دلم شکل میگیرد نفرت است. دلم هری ریخت. نفرت از همسرم...
خانم‌ها از عصر دعوت بودند و آقایون برای شام می‌آمدند. صورتم را شستم و آماده شدم. آلما که بیدار شد. حاضر شدیم آژانس گرفتم و رفتم. توی مهمانی بودم که همسرم زنگ زد سلام عزیزم. سرد جوابش را دادم. گفت خواهرهایش فردا میروند تهران. گفت میخوای باهاشون بری؟ برای اولین بار با تمام قلبم دوست داشتم همسرم را نبینم. گفتم آره. گفت مطمئنی؟ آخه منم برای یه کاری باید برم بندرعباس گفتم اگر تو میری تهران منم جور کنم برم. گفتم آره برو. شب توی مهمانی هم محلش ندادم. وقتی آمدیم خانه، رفتم بخوابم که او هم بی‌هیچ حرفی رفت بخوابد. با بغض رفتم بالاسرش نگاهش کردم. خندید و آشتی کردیم. بغلم کرد. کمی حرف زدیم. گفتم چت شده آخه؟ درست یادم نیست چه گفتیم اما یادم هست حرف‌ها خوب بود. فردایش رفتیم تهران. بعد فرآیند افسردگیم شدت گرفت. کارهای خانواده‌ام به شدت رو مخم بود. هر لحظه بیشتر ارتباطم با دخترم بد میشد. به شدت حرص میخوردم اما بروز نمیدادم چون نمیخواستم مادرم را ناراحت کنم. 
همسرم رفت بندر. همچین که رفت و بادی به سرش خورد بهتر شد. زنگ میزد و حالمان را میپرسید. کلا سه روز آنجا بود. اما خیلی روحیه‌اش عوض شد. یکبار تلفنی گفت بهم پیشنهاد شده بیام اینجا کار کنم. ماهی سه و نیم میدن. بیست روز کار ده روز استراحت. گفتم اون همه پولو نمیخوام وقتی فقط ده روز تو ماه ببینمت. اما به نظر میرسید خودش خیلی دوست دارد برود. وقتی این حرف‌ها را گفت خیلی استرس گرفتم. حالم خیلی بد شد. اگر بیست روز نبینمش چه کنم؟ اما بعدتر فکر کردم خوب اگر در سر دارد برود بگذار برود. تا ابد که اینطور نیست. شب آخری که تهران بودم شامی که خوردم هضم نشد. صبح ساعت هفت و نیم در حالی که میدویدم سمت دستشویی، محکم جلوی دهانم را گرفته بودم تا نریزد. بعد که به رختخواب برگشتم تا ساعت ده خوابیدم. خواب دیدم همسرم میگوید ما به درد هم نمیخوریم باید جدا شیم. و من با همان استیصالی که به خوبی برایم آشناست ساکت بودم. میگفت دیگه فایده نداره زندگیمون. بعد با هم رفتیم بازار. کفشی نشانم داد و گفت میخوای برات بخرم گفتم نه. گفت هرجور راحتی. بعد پیراهنی خرید و از من دور شد. دنبالش کردم دیدم رفت توی محله‌ای کثیف و فقیرنشین. بعد داخل کوچه‌ای شد. نگاه کردم به تابلوی کوچه. خیابان بیست و یکم. بعد داخل خانه‌ای شد و رفت روی پشت‌بام. زنی با چشم‌ها و موهای مشکی روی بام بود. با پیراهن مشکی تنگی که باسنش را برجسته‌تر نشان میداد. همسرم زن را در آغوش کشید و دستش را گذاشت روی باسن زن. لبانش را روی لب‌های زن گذاشت. من از توی کوچه نگاهشان میکردم. داشتم میمردم. قلبم داشت کنده میشد. چهره‌ی نکبت زن را میشناختم. نفسم بالا نمی‌آمد. پیراهنی را که خریده بود گذاشت بین خودش و زن. بعد گفت میخوام بوی تو رو بگیره تا وقتی پیشم نیستی بغلش کنم. داشتم پس میوفتادم که دست کوچک آلما خورد بهم و بیدار شدم. از خواب پریده بودم و تا یک ربع نمیفهمیدم کجام. آن روز تا شب تب کردم و نتوانستم از رختخواب بیرون بیایم. آلما را فقط برای شیر پیشم می‌آوردند. بدنم درد میکرد و نمیتوانستم چیزی بخورم. شاید هم سرماخورده بودم یا شاید ویروس بود. همسرم زنگ زده بود به موبایلم و من خواب بودم. زنگ زده بود خانه با مادرم حرف زده بود. مادرم گفته بود خوابه مریضه. بعدا زنگ زدم و گفت چرا نگفتی مریض بودی؟؟ نمیدانستم چرا؟ گفت میخوای نیای؟ گفتم نه میام. شب، ماشینی دربست که راننده‌اش آشنای پدرشوهرم است آمد دنبالمان و ما را برد خانه. دلم با همه‌ی دلخوری برای همسرم پر میکشید. آمدم خانه و دیدم برایم سوپ پخته و آب پرتقال گرفته. دلم میخواست بنشینم و تا صبح با هم حرف بزنیم اما موجود کوچک و نیازمندی چشم دوخته بود به من! همانی که با دست مهربانش خواب بدم را خط‌خطی کرد و نجاتم داد.
از فردایش باز هم حالم بد بود. حرف‌های خاله‌زنکی همسرم یادم می‌آمد، آنچه که دیده بودم و نباید میدیدم مدام جلوی چشمم بود، خوابی که دیدم و پریشانم کرد... پریودی که چند روز عقب افتاده بود... همه با هم مرا تا مرز جنون میبردند. انقدر بی‌تفاوت بودم که حتی نمیتوانستم یک کلمه حرف بزنم. تا عمق استخوانم غمگین بودم. و از همه تلخ‌تر اینکه انگار زورم به بچه رسیده باشد، حوصله‌اش را نداشتم. به همسرم گفتم میدونی بچه‌دار نشدن بدترین درد دنیاست. اینو فقط اونایی میفهمن که بچه ندارن و بچه میخوان. بچه‌داری هم سخت‌ترین کار دنیاست و اینو فقط یه مادر میفهمه. واقعا و از ته دلم از بچه‌دار شدنم پشیمان بودم و با خودم فکر میکردم لابد من برای این بچه آوردم که مطمئن بشم زندگیمون به طلاق نمیکشه. واسه همینه الان پشیمونم. لابد بچه ابزار بوده. چقدر من عوضی‌ام. به بی‌پناهی دخترم فکر میکردم در عین حالی که از ته دل آرزو میکردم مجبور نبودم کارهایش را انجام دهم. یک لحظه با خودم فکر کردم خوب فرض بر این که آلما نبود، صبح بیدار میشدی و چه کار میکردی؟ نهایت لذتی که میبردی خوردن یک چای داغ با آرامش بود. بعد دوباره همان کلافگی‌ها و همان داستان‌های تکراری. نیست که زندگی‌ات سرشار از فعالیت مفید بود! نیست که هر روز خانه را برق می‌انداختی! الان ولی معجزه خدا را در آغوش داری. آرزوی خیلی از آدم‌ها. الان حداقل مشغول پروراندن یک آدمی. کمی با این فکرها آرام میگرفتم و بعد دوباره...
آن روز که بعد از سقوط آلما با همسرم حرف میزدیم، بغضم ترکید و گفتم من صلاحیت مادری ندارم و دردناک اینجاست که آدما از قبل نمیتونن بدونن صلاحیت دارن یا نه. من عاشق‌ترین مادر دنیا بودم. حامله که بودم هر روز با دخترم حرف میزدم و براش مینوشتم. همه‌ی وجودم خواستن بود. اصول تربیت بچه رو هم تو روانشناسی رشد خوندم و بلدم. فکر میکردم اینا ینی صلاحیت. ولی بچه به دنیا اومد و دیدم با همه‌ی اونچه تو ذهنم بود یه دنیا تفاوت داره. مادرای بداخلاق یهو اینجور نمیشن که، از بچگیِ بچه‌هاشون عادت میکنن به این رفتار. من نمیخوام مامان بداخلاق باشم. من نمیخوام مامان عصبانیه باشم که بچم به دیگران پناه ببره. وقتی از سیگار کشیدنش توی بالکن برگشت پای گاز بودم و داشتم نهار را روبراه میکردم. پشت گردنم را بوسید و گفت من مامان مثل تو از کجا برای بچم پیدا میکردم؟ گفتم از مامان فروشی! گفت مثل تو که پیدا نمیشه. تو بهترین مامان دنیایی.
چند روز بعد وقتی سیستم هورمونی بدنم کمی متعادل شد، مغزم هم کمی خنک شد! کم‌کم بهتر شدم. حوصله‌ام بیشتر شده. وقت انجام کارهای آلما بهتر دل میدهم... طفل معصوم... دلم برایش کباب است... انقدر خواستنیست... البته کم اذیت نمیکند! تصور میکنم بچه‌های اول معمولا کمی متفاوت هستند و با توجه به همان فرضیه‌ام که بچه‌ها آینه مادرها هستند شاید چون مادرها تجربه‌ی اولشان است بچه‌های اول متفاوت‌ترند. ضمنا خودم میدانم که اگر دخترم بی‌قراری‌ای داشته باشد نتیجه مستقیم آشفتگی‌های من است. اما چه  کنم... 
دختر کوچولوی ما بیشترین اذیتش را موقع خوابیدن دارد. شب‌ها به شدت برای خواب مقاومت میکند. بسیار بازیگوش است و درست حسابی شیر نمیخورد و نتیجه‌اش کم‌وزنیست. البته شیرم هم ظاهرا محتوای جالبی ندارد. برای خوراندن قطره آهن و شربت رانیتیدین و حتی خوردن آب، امواتم را جلوی چشمم می‌آورد. هربار که لباسش را عوض میکنم موقع پوشاندن آستین‌ها به شدت مقاومت میکند بعد هم گریه و جیغ. بعضی روزها یکسره نق میزند اما اغلب آرام است. در کل انرژی زیادی ازم میگیرد و وقتی ذخیره‌ی عاطفی‌ام هم خالیست احساس میکنم هر لحظه در حال جان سپردنم... بعد که میبینم مردم با نوزادشان عکس گرفته‌اند با ناخن‌های لاک زده و صورت ترگل و ورگل بعد هم زیر عکسشان مینویسند تو خستگی‌های مرا از بین میبری!!! فکر میکنم یا من و بچه‌ام روانی هستیم یا آنها دروغگواند یا فقط بخشی از زندگیشان دیده میشود شاید هم قبل از بچه‌دار شدن مشکلات شخصیتی کمتری داشتند یا شاید مشکلات زناشویی‌شان کمتر پیچیده است.
هیچ‌وقت توی عمرم انقدر همزمان نخواسته بودم هم روزها بگذرند و هم نگذرند! بگذرند تا سختی‌ها کمتر شود و نگذرند چون میدانم بعدها دلم برای این روزها دخترم تنگ خواهد شد.
برای کوچولویی و لطافتش... دختر نانازم... فدای چشای نازت... دستای کوچولوت... همین حالا بغضم گرفته ... عذاب‌وجدان دارم... از خودم میترسم... خیلی بی‌روح شدم... دلم برای همسرم تنگ شده... خیلی....
پی‌نوشت: این پست در مراحل مختلف نوشته شده، آخرین مرحله‌اش با گوشی و توی رختخواب است. آشفتگی و آغاز و پایان ناجورش را چه کنم؟ :)) ویرایش هم نشده امیدوارم غلط تایپی و دستوری نداشته باشم.
  • یاسی ترین
قصد کرده بودم بنویسم که یکباره برنامه‌ای جور شد تا چند ساعت دیگر دوتایی میرویم تهران؛ من و آلما.
روزهایی که گذشتند، نمیتوانم بگویم همگی تلخ بودند اما خیلی هم خوش نبودم! از همه بدتر اینکه به شدت احساس بی‌انگیزگی دارم و دست و دلم به کاری نمیرود. 
این پست را به احترام دوستانی نوشتم که میدانم هر روز این صفحه را باز میکنند.
ممنون از این همه محبت... 
دوست داشتم بنویسم اما یاسیِ یخ‌زده نمیتواند بنویسد!  امیدوارم وقتی برگشتم حال بهتری داشته باشم.
البته جای نگرانی نیست. روال زندگی همینست... 
ارادتمند
ننه آلما

  • یاسی ترین

فقط اندکی تا بهار مانده و من هنوز زمستان را حس میکنم؛ با همه‌ی قلبم. نمیدانم چطور اینهمه روز گذشتند. تنها چیزی که در ذهنم دارم،‌ تصویر صبحی برفیست. شانزدهم آذر وقتی آلما خیلی کوچولو بود و من از پنجره آشپزخانه به آن همه برف نگاه میکردم و با خودم میگفتم اینها از برکت قدم‌های کوچک اوست.

نه فرش‌هایمان را شسته‌ایم و نه پرده‌ها را. نه غباری از این خانه برداشته‌ایم و نه ملافه‌ای باز و بسته شده. فقط کمد و کشوی لباس‌هایم را تکاندم و تصمیم گرفتم چیزهای به درد نخور را کنار بگذارم. وقتی سال‌هاست لباسی را نمیپوشم چرا نگهش دارم؟ جالب اینجاست که دو عدد کیسه زباله پر شد. و این در حالیست که من اصلا اهل خرید نیستم. ببینید در کمد زن‌هایی که مدام خرید میکنند چه میگذرد؟! امسال هم خریدی نکرده‌ایم. اصولا یادم نمی‌آید لباس عید خریده باشم! معمولا در طول سال میخرم.
عرض کنم که برنامه‌ی سفری هم نداریم. فکر اسباب پذیرایی هم نیستیم؛ چرا که مهمانی نداریم که آجیل و شیرینی لازممان شود. نمیدانم هفت‌سین میچینم یا نه؟ اما مطمئنم که سبزه سبز نخواهم کرد!! چون خیلی دیر شده. و ضمنا من از سبزه درست کردن خاطره‌ی خوشی ندارم؛ قبلا گفته بودم.
فقط یک عدد چغندر توسط همسرم توی خاک کاشته شده که برایم عجیب است که درست بعد از این حرکتش و بدون اینکه از کسی شنیده باشیم یکدفعه مد شد که چغندر و شلغم را برای سبزه عید سبز کنند! ما که قصدمان سبزه نبود. همسرم همه‌چیز را میکارد!
عیدی امسالمان را اختصاص دادیم به خرید یک عدد پرینتر برای عکس‌های دختری. به انضمام یک هارد و دو عدد آلبوم. یعنی همه را خرج عکس‌های یکی یک دانه‌مان کردیم :) و اگر تصور کردید که پایمان به بازار رسید سخت در اشتباهید. این خریدها از خانه، در سایت دیجی‌کالا و به احتمال خیلی زیاد حتی به شکل خوابیده انجام شد.
داشتم فکر میکردم چرا این روزها نمیتوانم بنویسم؟ حتی وقتی دخترم خواب است؟ بعد به این نتیجه رسیدم که وقت‌هایی که حس و حالی برای نوشتن دارم فرصتش نیست و من موضوعات نوشته‌هایم را فراموش میکنم. تصمیم گرفته‌ام در حد یک کلمه روی کاغذی بنویسم تا در موقع مناسب حس و حالم را به یاد بیاورم  و بتوانم بنویسم. 
هنوز هم متحیرم... زندگی من،‌ قبل و بعد از تولد دخترم زمین تا آسمان فرق کرده. نمیدانستم قدم‌هایی که به بیمارستان رفت،‌ دیگر هرگز برنخواهد گشت. نمیدانستم اویی که برمیگردد شخص دیگریست. البته که شیرین است اما از آن بیشتر شگفت‌انگیز است و گاهی انگار خواب و خیال. انقدر نزدیک است که گویی نمیبینی‌اش. مثل اینکه فیلم زندگی‌ات را متوقف کرده باشند و بعد توی همان صحنه،‌ بازی دیگری کنند. شاید بهار را باور نمیکنم چون هنوز توی آذر گیر کرده‌ام. دنبال خرگوش شیطون دویده‌ام توی سوراخ و وسط سرزمین عجایب متحیرم.
آوردن یک موجود بی‌پناه به این دنیا که اگر ثانیه‌ای چشم ازش برداری نمیتواند از خودش دفاع کند عین دیوانگیست! و من چقدر این دیوانگی را دوست دارم. 
بچه که می‌آید باید به داشتن یک دست عادت کنی. باید برایت مهم نباشد که همیشه غذایت سرد میشود و برگردی سر همان بشقاب یخ‌زده و قاشق ماسیده و فقط بخوری تا گرسنه نمانی. باید انقدر راه بروی و تکان بخوری تا حتی زمانی که نشسته‌ای احساس حرکت داشته باشی. خیلی وقت‌ها از صدای خودت بدت می‌آید و دوست نداری یکسره با لحن بچه‌گانه در حال نازکشی باشی. گاهی غروب‌ها دلتنگ شوی و منتظر باشی این در باز شود و کسی بیاید. گاهی طوری توی چشم‌های دختر کوچولوی چند ماهه‌ات نگاه کنی انگار که او میفهمد. بعد که او با لبخندی محو، عمیق‌تر نگاهت کرد و دلت لرزید،‌ درست در همین لحظات عاشقانه،‌ صدای دفع پی‌پی را بشنوی و بدانی که آن‌همه حس گرفتن صرفا برای تمرکز بوده :) بعد بخندی و سریع ببریش برای تعویض.
هر شب خسته و با بدنی کوفته و در حالی که میدانی دو سه ساعت دیگر بیدار میشوی بخوابی اما هر صبح که با خنده‌ی شیرینش، درست وسط بهشت چشم باز کردی بگویی خدایا شکرت.
شب بیدار شدن‌ها دیگر مثل قبل سخت نیست. گاهی فکر میکنم یا عادت کرده‌ام یا هردومان حقیقتا خوابیم! 
خیلی طول کشید تا به دخترم یاد دهم شب و روز با هم فرق دارند. با توجه به مطالعاتی که کردم فهمیدم که نوزادان در ابتدا فرق شب و روز را نمیدانند. نباید شب‌ها که برای شیر بیدار میشوند با آنها بازی کنیم و حرف بزنیم. تلاش‌هایم موفقیت‌آمیز بود و حالا بیدار شدن‌های شبانه‌اش خلاصه میشود در ده دقیقه شیر خوردن با چشم بسته. من هم چشم‌هایم بسته‌اند! بعد که سیر شد خوابش میبرد و بدون آروغ گرفتن و هرگونه حرکت اضافه‌ای میگذارمش توی رختخوابش. دخترم شب‌ها تا صبح جیش هم نمیکند و این برایم خیلی خوشحال کننده است و فکر میکنم در آینده فرآیند از پوشک گرفتنش راحت باشد.
غلت‌زدنش هم کامل شده و وقتی طاق‌باز میگذارمش راحت قل میخورد و خودش را روی شکم می‌اندازد و سرود شادی میخواند. با اینکه بارها در این حالت دیدمش اما گاهی جامیخورم و میخندم. مثل وقت‌هایی که یک لحظه سربرمیگردانی و او دقیقا توی همان لحظه با سرعت چرخیده!
دخترم خیلی شیطنت دارد. حتی موقع شیر خوردن. مدام در حال حرکت است. من تا به حال نوزادی ندیده بودم که وقتی شیر میخورد مدام خودش را در پوزیشن بلند شدن قرار دهد. از این رو بهترین شیرها را طول شب و وقتی خواب است میخورد! موقع خواب هم همینقدر شیطون است. خوابش میگیرد، چشم‌هایش کاملا سرخ شده و دست‌هایش را روی چشم میکشد،‌ نق میزند و کلافه شده اما وقتی روی پایم میگذارم تا بخوابد مجبورم دست‌هایش را بگیرم تا حرکاتش محدود شود. گاهی دو ثانیه بعد از اینکه دستهایش را گرفتم از خستگی غش میکند! اما معمولا اولین خواب شبش با کشتی‌گرفتن همراه است! بعد هم باید کنارش بخوابم و دستش را نگه دارم تا خوابش عمیق شود. اولین خواب عمیق را که برود مابقی ماجرا راحت است و تا صبح بیدار نمیشود و به همان شکل چشم بسته شیر میخورد.
نکته‌ای دیگری که متوجه شدم این است که هیچ‌چیز قطعی‌ای در مورد بچه وجود ندارد و هیچ‌وقت نمیشود گفت مثلا دلیل اصلی بی‌قراری بچه را فهمیده‌ای! درست لحظه‌ای که فکر میکنی کشف کردی حرکتی خلاف آن میزند تا بفهمی که اشتباه میکنی!
دیگر اینکه بچه‌ها انعکاس‌دهنده‌ی آن چیزی هستند که مادرشان است و کسی که مادر را سرپا و سرحال نگه میدارد پدر است. وقت‌هایی که بی‌حوصله‌ام آلما هم حالش خوب نیست. اما وقتی یادم می‌آورم که به خاطر او آرام باشم و دلم را سبک میکنم او هم آرام میگیرد. ظاهرسازی هم فایده ندارد. یک مادر باید از ته دلش شاد و آرام باشد. سنسورهای بچه‌ها خیلی حساس است. 
مادر که باشی باید اندازه‌ی همه‌ی دنیا صبور باشی و صورتت همیشه از لبخندی واقعی سرشار. جوری که انگار میگویی تمام دردت به جان من و هرچه شادی دارم از آن تو. 
حضور همسرم این روزها حتی به اندازه‌ی ده دقیقه بهترین مسکن و انرژی دهنده است. طوری که شب‌ها برای آمدنش لحظه‌شماری میکنم و بارها ساعت را نگاه میکنم. بعد که در را باز کرد و آمد همین که با سلامی پرانرژی وارد شد انگار هرچه ناراحتم میکرد تمام میشود. راستی راستی که همه‌کسم است... حتی اگر مثل همیشه سربه‌هوا باشد و هزارجور مشغولیت داشته باشد. کسی که اگر صدایش کنی میگوید اومدم و بعد یادش میرود بیاید! کسی که نود درصد مواقع یادش میرود چایی که برایش ریخته‌ای را بخورد،‌ کسی که خیلی وقت‌ها به نظر میرسد صدایت را نمیشنود و تو فکر میکنی دو ساعته با عمه‌ام حرف میزدم؟! اما یک روز بی‌هوا چنان با هدیه‌ای شادت میکند یا یک روز که از خواب بیدار شد بی‌دلیل چشم‌هایش قلبی میشوند و نگاهش مهربان،‌ انگار نه انگار که همان مرد بی‌حواس همیشگیست...
 
حالا اینکه جنب‌و‌جوش دم عید من فقط شده نگهداری جوجویی،‌ چیز عجیبی نیست. هست؟ خوب که فکر میکنم میگویم مهم نیست. همین که امسالم از پارسال و پارسالم از سال پیش بهتر است خودش دنیاییست. 
امسال خانه‌ی ما هرچند سابیده نشده و برق نیوفتاده اما میزبان حضور فرشته‌ای کوچک و دوست‌داشتنیست. البته پارسال هم وجود داشت :)
اولین‌ها همیشه شیرینند و به یاد ماندنی. اولین عید سه‌تایی‌مان مبارک!
 
 
  • یاسی ترین

دوازدهم اسفند سال  نود و دو، یاسی ترین را آغاز کردم. یک روز صبح سرکار توی کتابخانه نشسته بودم و دلم گرفته بود. نمیدانم چطور شد که وبلاگی درست کردم و شروع کردم به نوشتن. هیچ وقت فکر نمیکردم به اینجا برسم :-) اینهمه دوست خوب و اینهمه حال خوب.

دو روز پیش فرصت نکردم این پست را به مناسبت دومین سالگرد یاسی ترین بنویسم...

وبلاگم را خیلی دوست دارم. برایم دنیای دیگریست... ازش ممنونم... 

و بازهم ممنونم که بهترین دوستم را سر راهم گذاشت؛  روناک خوبم ♥

هرکدام از شما اگر دوست داشتید حرفی خاطره ای چیزی! هدیه تولد یاسی ترین برایم بنویسید.

اگر دوست داشتید نحوه آشنا شدنتان را با اینجا بگویید اگر دوست داشتید حستان را بنویسد اگر خواستید بگویید از کدام شهرید خلاصه که کامنتهای این پست محض معاشرت است ;-) 

ارادتمند 

یاسی 

  • یاسی ترین

در حالی لپ‌تاپ را برمیدارم برای نوشتن که چند دست لباس آغشته به پی‌پی آلما خانم روی دستم مانده، شام شب و نهار فردا توی سرم رژه میروند و کمی نظافت هم دارم. مثلا پاک کردن آینه‌ی هال که بعد از بازی پدر و دختر پر از جای پاهای کوچک است!

این روزها زندگی روی دور تند است و من در چرخه‌ی تکراری شیر و آروغ و پوشک سرگیجه گرفته‌ام. مثلا وقتی کسی ازم بپرسد آخرین بار کی شیر خورد یادم نمی‌آید یا اگر بپرسند آروغ زده؟ نمیتوانم جواب دقیقی بدهم! صحنه‌های زیادی از آروغ زدن یادم می‌آید اما نمیتوانم به یاد بیاورم هرکدام چه زمانی بودند. بارها اتفاق افتاده که نیمه شب با صدای آلما بیدار میشوم و شیرش میدهم. بعد دوباره صدایش را میشنوم و تعجب میکنم. این بچه چش شده؟ الان شیر خورد. تکانش میدهم، پوشکش را نگاه میکنم و... بعد چشمم به ساعت میخورد و میبینم دو سه ساعت گذشته و من اصلا نفهمیدم و فکر میکردم همین حالا شیر خورده. و الان دوباره باید شیرش بدهم. بعد با عذاب وجدان بغلش میکنم و طفل معصوم مثل قحطی زده‌ها شیر میخورد.

نوزادهای زیادی ندیده‌ام و نمیدانم بچه‌ها کلا چطورند. فقط چیزهایی از دخترم میبینم که تعجب میکنم. مثلا اینکه توی سن سه ماهگی غریبی میکند و وقتی مهمان داریم یا میرویم جایی کسی بغلش کند لب ورمیچیند و میخواهد بیاید بغلم. اینها علایم اضطراب جداییست که از شش ماهگی به بعد ظاهر میشود. تفش به شدت سرازیر شده که میگویند نشانه‌ی دندان درآوردن است! مدام تمایل به نشستن دارد و الان بیش از یک ماه است اصلا نمیتوانم موقع بیداری درازکشش کنم. انقدر بی‌قراری میکند تا بنشانمش. بعد آرام میشود و میخندد. من هم از ترس اینکه نشستن توی این سن کم برایش بد است مجبور میشوم به حالت نیمه نشسته توی بغلم نگهش دارم. باز هم غر میزند مجبورم میکند راهش ببرم! فقط دوست دارد توی خانه راهش ببرم و همه‌جا را نگاه کند! زیر بغلش را که نگه داریم کاملا می ایستد و این کار از هر کار دیگری برایش شادی آور است. از آن مادرهایی نیستم که تقی به توقی بخورد بگویم الهی قربونش برم باهوشه! دوست دارم دخترم کاملا نرمال بزرگ شود و نه به خودش القا کنم و نه سر زبان‌ها بیفتد. خیلی از بچه‌های اول و نوه‌های اول که خاص هستند بعدها توی زندگی دچار مشکل میشوند چون مدام بهشان گفته شده که باهوشند و متفاوت و از خودشان توقع بیش از اندازه دارند. اینها همه زمینه وسواس کودک را آماده میکند. 

تمام بدنم درد میکند. از کتف و بازو و مچ گرفته تا پا و کمر. همسرم هم میگوید فکر میکنم دیسکم زده بیرون! بسکه این خانم خانوما را بغل کرده و راه برده‌ایم. اطرافیان میگویند بغلی شده‌ها! من هم میگویم خوب چه کار کنم نمیتونم بزارمش گریه کنه که. بعد هم دو سال اول زندگی موقع آرامش گرفتن از آغوش مادر است. بغل من برای او امن‌ترین جای دنیاست. میگویند خودتو خسته میکنی. دهنت سرویس میشه! میگم چشمم کور. میخواستم نیارمش. 

نمیدانم شاید من حساس باشم اما هرچه که میگذرد هم این حالتم بیشتر میشود. با همه‌ی سختی و گاهی اعصاب خوردی، نمیتوانم بی‌تفاوت باشم و حتی وقتی میگذارمش پیش همسرم و میروم آشپزخانه دلم مدام میریزد و تا خودم همه‌ی کارهایش را نکنم آرام نمیگیرم. گاهی رسما نابود میشوم. از خستگی غش میکنم اما این حالتم را ترجیح میدهم به این که مثلا آرزو کنم کاش خواهری داشتم که نگهش میداشت. یا کاش مادرشوهرم یا مادرم بودند. جدای از خستگی‌های جسمی، بچه‌داری خستگی اعصاب هم به همراه دارد. یکی دو هفته پیش بعد از اینکه حسابی غر زده بود و به هیچ روشی آرام نمیگرفت، جوری توی بغلم گرفتمش که نبیندم و بعد مشت محکمی توی سرم کوبیدم! اینطور وقتها همسرم میگوید دلم میخواد بکوبمش تو دیوار! لابد الان فکر میکنید چطور ممکنه؟ اما باید بگویم که برای بچه داری اعصابی قوی لازم است چرا که به نظر من آزاردهنده‌ترین و تومخی‌ترین صدای دنیا نق نوزاد است. حتی از گریه دلخراشش بدتر است. گریه نوزاد دل آدم را ریش میکند و حسی که برمی‌انگیزد دلسوزیست. اما صدای نق مثل صدای کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه اعصاب آدم را خط‌خطی میکند. با این حال من معتقدم تقصیر خودش نیست. هیچ نوزادی بیخودی بی‌قرار نمیشود. اگر آلما نق میزند مشکل از من است که یا متوجه نیازش نشدم یا خوب مراقبت نکردم یا حال روحی من- الان یا موقع بارداری- رویش تاثیر داشته. بچه‌ها انعکاس‌دهنده‌ی همه‌ی آنچه هستند که ماییم. همیشه با خودم میگویم هر وقت بچه نق زد،‌ قبل از عصبانیت به علتی فکر کن که داره اذیتش میکنه و شاید اینطور است که مادر شدن را مزه‌مزه میکنم و هربار میگویم درست است که حالا مادرم هیچ خاطره‌ی بدی از آن روزها تعریف نمیکند اما قطعا چند برابر همین سختی‌ها را تجربه کرده. بیست و نه سال پیش مادرم همین روزهای مرا سپری میکرده با این تفاوت که بچه یک ساله‌ای هم داشته. پوشک و خیلی از امکانات الان هم نبوده. فرآیند بارداری، زایمان و بچه‌داری انقدر سخت و فرساینده است که قطعا اگر عشقی و خواستنی در کار نباشد یک لحظه هم نمیشود تحملش کرد.

بعضی شب‌ها انقدر خسته‌ام اما دلم میخواهد خوابیدن دخترکم را نگاه کنم. چشم‌هایم را نمیبندم تا کمی بیشتر صورت کوچک و شیرینش را نگاه کنم. دخترم انقدر خوش اخلاق است که اولین کاری که بعد از بیدار شدن میکند،‌ خنده‌ای شیرین و دلرباست. هر روز چشم که باز میکنم دلم از شادی خواستنش لبریز میشود. 


  • یاسی ترین

نشستم روی صندلی وسط حمام و کمی بعد، او اولین دسته‌ی موها را روی زمین ریخت. نمیدانم دقیقا چه احساسی داشتم. خودم خواسته بودم اما دلم با تک‌تک تارها فرو میریخت. انگار او هم دلش سوخته بود. همش میگفت آخییی عزیزم... گفتم داستان موهامو مینویسی؟ گفت آخه خیلی غمگین میشه. با این حال هر دوتامان مدل جدیدم را دوست داشتیم. ماشین اصلاح، تمام سرم را دور زده بود و نشسته بود کناری و تماشا میکرد. همسرم همه‌ی موهایم را از روی زمین جمع کرد. نگاهم کرد و خندید:‌ بانمک شدی! گفتم واقعا؟ گفت آره بهت میاد. میخوای منم موهامو بزنم؟ خندیدم و سر تکان دادم. زیرپوشش را درآورد و ایستاد جلوی آینه. وقتی کارمان تمام شد ساعت پنج صبح بود. 
عکسم را برای دوستان فرستادم و کلی فحش خوردم! فقط یکی از بچه‌ها گفت زنی که موهاشو میزنه شجاعه. راستش دقیقا نمیدانم چرا اینکار را کردم! همیشه از قدیم میگفتم اگر یه بار از تهِ ته بزنم چی؟ او فقط میخندید. اما اینبار که داشتم میگفتم موهام موخوره شده و کاش وقت میشد برم آرایشگاه یکمی کوتاه کنم و اصلا کاش از ته میزدم... گفت پاشو بریم بزنم برات! گفتم الان؟ گفت آره یه بار این حرفتو عملی کن. گفتم اگر بد بشم چی؟ گفت عیب نداره دوباره بلند میشه. گفتم آخه... گفت آخه نداره :)
فردای آن روز خانواده‌ام آمدند. بعد هم که با هم رفتیم تهران. و من مدام با واکنش تعجب زیاد رو‌به‌رو میشوم!‌ خودم هم هنوز وقتی بی‌هوا توی آینه نگاه میکنم متعجب میشوم.
این هم بخشی از من!


  • یاسی ترین

باسلام :))

من و آلما آمدیم تهران منزل پدر. از اینرو این خانه تا اوایل هفته آینده سوت و کور است.

با حرف‌هایی تازه و شرح دیوانگی‌هایی دلچسب برخواهیم گشت :))

سه‌شنبه شب گذشته زد به سرمان و حرکاتی زدیم... هفته آینده، با پستی مصور عرض خواهم کرد.

ارادتمند

یاسی‌ترین

  • یاسی ترین