پیشتر از این، با وجود دخترم باز هم میتوانستم بنویسم. یا او هنوز خصم را نفهمیده و مورد هجوم واقع نشده بود یا من بهتر بودم یا همسرم مهربانتر. فکر میکنم نوزادان تا قبل از اولین واکسنشان موجودات مهربانتری هستند؛ اولین باری که بیهوا سوزنی توی پایشان فرو میرود و چند نوع بیماری به بدنشان تحمیل میکند، اولین باری که مورد هجوم واقع میشوند، یاد میگیرند حمله کنند.
بچه که بودم، آدم بزرگهای عصبانیِ اطرافم را خوب میشناختم اما نمیدانستم چرا اینطورند. نمیفهمیدم چرا زنعمویم با پسر کوچکش دعوا میکند. نمیدانستم چرا عمهام دخترش را نفرین میکند یا خاله ح چرا پسرش را میزند. وقتی هم که توی یکی از سفرهایمان توی اتوبوس برای بار سوم از پدرم آب خواستم دلیل عصبانیتش و اینکه موقع گرفتن لیوان، دست نحیف و کوچکم را چلاند نفهمیدم. همین حالا هم نمیدانم؛ حتی وقتی خودم انقدری از دست نوزاد پنج ماههام عصبانی میشوم که سرم درد میگیرد. البته که هنوز کارم به زدن بچه نرسیده!! دعوایش هم نمیکنم اما چندباری غر زدهام و زیرلبی و با همهی حرصی که در تمام عمرم میتوانم داشته باشم آرام گفتهام بخواااااااببببب توله سگگگگگگگ!! انقدر تپش قلب گرفتهام که تا مرز سکته رفتم. اما واقعا نخوابیدن بچه انقدر آدم را ناراحت میکند؟ دیگرانی که از بیرون به ماجرا نگاه میکنند شاید بگویند دلت میاااااد؟؟؟ و این بدترین جوابیست که میشود به مادری مستاصل داد. چرا که هرگز و هرگز کسی از مادر برای بچه دلسوزتر نیست. حتی افتضاحترین مادرها هم برای بچهی خودشان بهترینند. خیلی حس بدیست که دیگران، کلامی و غیرکلامی القا کنند که از تو با فرزندت مهربانترند. یکهو احساس میکنی قلبت خالی میشود. یکباره حس میکنی هیچی نیستی. یادم مانده که به هیچ مادری توصیه خاصی نکنم مگر اینکه قبلش گفته باشم البته خودت بهتر میدونیا اما این تجربه و نظر منه. یادم هم مانده که اگر مادری عصبانی دیدم قبل از این که به او یادآور شوم: آخییی دلت میااااد؟؟؟؟ درکش کنم و یک لحظه فکر کنم راستی چرا حالش خوب نیست. وگرنه که خود مادر از هر کسی بهتر میداند طرف حسابش موجود کوچکیست که جز او پناهی ندارد. تهران که بودم مادرم مدام میگفت فلان کارو بکنیم بچه گریه نکنه... فقط بچه گریه نکنه... فدا سرش فقط گریه نکنه... یک بار هم که بیرون میرفت تذکر داد کاری نکنین بچه گریه کنه...
خیلی دوست داشتم فیلمی از همین روزهای مادرم میدیدم و سختیهایی که قبلا بیشتر هم بوده. مشخص است که من و برادرم عقبمانده یا لال هم نبودیم که گریه نکنیم! بچههای خودش گریه نمیکردند که انتظار دارد صدا از بچه من در نیاید؟ و اگر آمد لابد من کمکاری کردم؟
یا مادرهمسرم که هر عکسی از آلما برایش میفرستیم طوری تذکرات بهداشتی و ایمنی میدهد انگار پنج تا بچهی خودش را توی الکل و در ظرفی شیشهای روی کابینت بزرگ کرده.
نمیدانم چرا جواب تمام کارهای آزاردهندهی خانوادهها این است که خوب فرهنگ ایرانیه دیگه! خوب شیر سماور حوالهی این فرهنگ که منتظر نشسته بهترین لحظات از اولینهای آدم را به گند بکشد. وقتی داری عروس یا داماد میشوی از ب بسمالله دو تا خانواده شروع میکنند به زورگویی و خاطرهی بد درست کردن تاااااا بچهداری و احتمالا تا آخر عمرمان ادامه دارد. البته که خوبی هم میکنند و لطف و محبتشان را که میبینی با خودت میگویی چقدر نامردی که دربارهی این آدمها که اینقدر مهربونن اینطور قضاوت کردی. اما واقعیت این است که با وجود محبتی که دارند گاهی جوری انگشتت میکنند که نمیشود آخ نگفت!
تازه دور و برم را که نگاه میکنم خانوادههای ما بهترینند.
درست است هیچوقت نفهمیدم چرا زنعمویم انقدر آستانهی تحملش پایین بود، اما الان حداقل میتوانم حالش را درک کنم. همین روزها که درگیر این فکر بودم که چرا اینقدر عصبانیم و با همهی وجودم نمیخواهم مامان بداخلاقه باشم.
حتی وقتی یک روز صبح که بیدار شده بودیم و من رفتم آن یکی اتاق تا لباسی بیاورم و لباس خوابم را عوض کنم و بعد بامب و بعدتر هم جیغغغغغ...
حتی فردای روزی که آلما از روی تخت با مخ سقوط کرد روی سرامیکها بازهم میتوانستم عصبانی باشم. حتی اگر انقدر گریه کرده بودم که چشمهایم باز نمیشد و انقدری هول کرده بودم که تا شب زانوهایم میلرزید و تا گلگاوزبان نخوردم آرام نشدم.
وقتی از روی تخت افتاد کنارش نبودم اما از صداها فهمیدم چه شده. هنوز هم با یادآوریش تنم میلرزد. تا برسم بالا سرش هزار تا فکر کردم اگر روی زمین یک عالمه خون باشد؟ اگر صورتش سیاه شده باشد؟ اگر گریهاش بند نیاید و نفسش قطع شود؟ اگر دیگر نداشته باشمش؟ و این در حالی بود که قبل از اینکه بروم سراغ لباس، یک لحظه فکر کرده بودم نکنه بیفته؟ نکنه غلت بزنه؟ و حال نداشتم جایی امن بگذارمش و فکر کرده بودم زود میام. غافل از اینکه هنوز به اتاق کناری و به کمد لباس نرسیده بودم که غلت زد. توی همان یک ثانیه تا برسم بالا سرش و بغلش کنم هزار بار مُردم.
همسرم خانه بود خداروشکر. آلما را آرام کرد. من که حتی نمیتوانستم راه بروم.
یک ساعت بعد، وقتی آلما صحیح و سالم شیرش را خورده بود و توی بغلم نشسته بود، صحبتمان با همسرم از درددل به سمت دعوا رفت و بعد از دعوا دوباره فضا آرام شد و من بعضی حرفهای دلم را گفتم و بعدتر مهربانتر هم شدیم. اما من هنوز هم در ارتباط با همسرم از کرختی درنیامدم. این کرختی برای دیروز و پریروز نیست؛ برمیگردد به قبل از عید. بعضی حرفها را نمیشود گفت. یا خیلی خالهزنکی هستند یا اگر یک درصد هم احتمال دهم همسرم یا آشنایی اینجا را بخواند نمیتوانم بنویسم.
نمیدانم چرا باید پای این حرفهای خالهزنکی به رابطهی من و همسرم باز شود؟ او که خودش میداند هنوز هم بعد از ناراحتیام از مادرش دوستش دارم. او که میبیند هنوز هم مثل قبلترها احترام میگذارم، دعوت میکنم، پذیرایی میکنم... برای مادرش هر روز عکس میفرستم، از خودش پایهترم که به پدر و مادرش سر بزنیم... نمیخواهم نوهشان را نبینند. چرا همسرم انقدر مامانِ من، مامانِ تو میکند؟ چرا مثل عقدهایها عیدم را خراب کرد؟ چرا باید آنهمه تنم میلرزید؟ چرا وقتی به قول خودش به زور بردمش انتقام گرفت؟ این برداشت اشتباه من نبود، خودش هم گفت عمدا اذیتت کردم. وقتی میگم نمیخوام عید جایی برم و تو عیدمو خراب میکنی، منم عید تو رو خراب میکنم. وقتی هفتهی دوم، دوشنبه ساعت یک نصفه شب رسیدیم تهران و دیدم که مادرم گوشهای از اتاق را پر از هدیه و بادکنک کرده، برای من و همسرم و آلما، داشتم فکر میکردم ینی وقتی شوهرم اینا رو میبینه خجالت نمیکشه؟ ناراحت نمیشه که قرار بوده شام بیایم و الان ساعت یکه و مامانم بندهخدا تازه داره پذیرایی میکنه و چای و شیرینی آورده؟ اما برای همسرم مهم نبود. حتی اینکه چهارشنبه شب ما را برگرداند خانه هم دلش را خنک نکرد. بعد از آن اتفاقی افتاد که نمینویسم تا اگر روزی همسرم خواند نفهمد. حالم خیلی بد شد. همهچیز در ذهنم تکرار شد. چیزی دیدم که نباید میدیدم. بخش عاقل وجودم میگفت ناراحتی نداره؛ یه چیزیه واسه گذشته. اما قلبم تیر میکشید و درد میکرد. نمیدانم چرا اینبار انقدر سرد شدم. انگار با دیدن آنچه نباید میدیدم بخشی از عشقم به همسرم کمرنگ شد. شاید برای همین است که نمیتوانستم بنویسم.
وقتی گفت شب عید نریم تهران گفتم باشه اما بغض داشتم. یکهو تصمیم گرفته بودیم روی مبلها را دربیاوریم و بندازیم ماشین لباسشویی. همسرم داشت رومبلیهای خشک شده را تن بالشهای مبل میکرد. من آلما را بغل کرده بودم رادیو آوا روشن بود و آهنگ بهار بهار پخش میشد. سر حرف را باز کردم که کی بریم تهران و وقتی دیدم دارد پرت و پلا میگوید گفتم میخوای عمدا نبری منو؟ واسه فلان چیز و فلان چیز؟ گفت اصلا آره همینی که هست. آن شب هم دعوا کردیم. خیلی گریه کردم. آلما بغلم بود که گریه میکردم. پس چه اعتراضی داشته باشم اگر دخترم دیوانه از آب دربیاید؟؟ مثل همیشه بعد از دعوا آشتی کرده بودیم و همسرم گفت برو ببین وسایل هفتسین پیدا میکنی. با همانهایی که در خانه داشتیم هفتسینی چیدیم. مدل چیدمان مبلها را هم عوض کردیم. او شب نخوابید تا صبح. ساعت هشت آمد بالای سر من و آلما که خواب بودیم. آرام بوسیدم و بیدارم کرد. طوری که آلما بیدار نشود گفت پاشو داره عید میشه. بعد ثانیهها را نگاه کردیم تا عید شد و بعد در سکوت طوری که بچه بیدار نشود هم را بغل کردیم و بوسیدیم. همسرم رفت اتاقش و بعد با پاکتی برگشت و دادش دستم. رویش نوشته بود برای یاسی. به یاد روزهای خوش گذشته و برای روزهای خوش آینده. عکسهای قدیمیمان را پرینت کرده بود. اشکهایم از شوق ریختند... گفت ببخشید خیلی اذیتت میکنم...
روزهای عید، واقعا مزخرف بودند. مزخرف به معنای واقعی کلمه. بیخودترین روزهایی که میتوانی تصور کنی. روز پنج فروردین هم واکسن چهار ماهگی را زدم. همسرم که اعلام کرده من دیگه دکتر و بهداشت نمیام. تنهایی، بچه به بغل با چادر باید بروم دکتر. میدانم خیلی از زنها همینطورند اما شاید همسرشان نیست. اما وقتی همسر من توی خانه خوابیده و من تنهایی میروم ناراحتم میکند. انقدر لحظهی واکسن زدن آلما برایم استرسآور است که الان هم یادم میآید سست میشوم. بعد هم که وزنش کردند و گفتند وزنش به نسبت سنش کم است و باید ببرمش دکتر. توی عید که دکتر نبود و بعد که بردمش آزمایش ادرار نوشت که شاید عفونت ادرار دارد و بعد که با بدبختی نمونه ادرار را گرفتم و دادیم آزمایشگاه و آزمایش منفی بود، شیرخشک و قطره آهن را شروع کردم. یک وعده شیر خودم یک وعده شیرخشک. دکتر گفت بچه ریفلاکس هم دارد و شربت رانیتیدین تجویز کرد. از وقتی رانیتیدین خورده هم آبشار تفش قطع شده هم خوابش کمی بهتر شده.
کل عید به بطالت مطلق گذشت. حتی نبردمان توی خیابان یک دوری بزنیم. شب تا صبح بیدار مینشست. گاهی حتی شب تا عصر فردا. بعد میخوابید و نصفه شب بیدار میشد. شاید من هم باید بیخیال تهران رفتن میشدم. اما خانوادهام خیلی منتظر بودند. هر روز هم پیگیر که چرا نمیاید؟ نمیدانم اگر آخر سر من به همسرم نمیگفتم ازت خواهش میکنم بریم و نمیرفتیم بهتر بود؟
رفتنمان هم بدترین رفتن بود. برگشتنی به مادرم گفتم دوباره میام. اصلا درست حسابی همو ندیدیم. بعد از عید افسردهتر شدم. همسرم هم به شدت بداخلاق و افسرده. یک روز قبل از اینکه دوتایی با آلما بیایم تهران، قرار بود برویم خانهی یکی از دوستان. به همسرم گفتم بگیرش من برم حموم بیام نهار بخوریم. خورش آلو پخته بودم. به سختی. گوشتش را از شب قبل گذاشته بودم و باقی را از صبحش آرامآرام اضافه کرده بودم. از حمام آمدم و دیدم آلما توی بغل همسرم گریه میکند. بهم تشر زد که بیا دیگه داره گریه میکنه. گفتم خوب چیکار کنم بزار برسم. نمیدانم چه گفت که گفتم برو بابا. البته خودم یادم نیست بعدا گفت تو گفتی برو بابا. بهم گفت یاسی... ینی ازت متنفرم و بچه را گذاشت توی بغلم و رفت. من هم گفتم از خودت متنفر باش. لباس پوشید و رفت. دخترم گرسنه نبود. خوابش میآمد که گریه کرده بود. با دو تا تکان خوابید و بعد رفتم آشپزخانه. خورش آلویم را نگاه کردم که به چه عشقی و با چه زحمتی پخته بودم. با گریه برای خودم کشیدم و خوردم. در حین خوردن و اشک ریختن داشتم فکر میکردم اینی که دارد توی دلم شکل میگیرد نفرت است. دلم هری ریخت. نفرت از همسرم...
خانمها از عصر دعوت بودند و آقایون برای شام میآمدند. صورتم را شستم و آماده شدم. آلما که بیدار شد. حاضر شدیم آژانس گرفتم و رفتم. توی مهمانی بودم که همسرم زنگ زد سلام عزیزم. سرد جوابش را دادم. گفت خواهرهایش فردا میروند تهران. گفت میخوای باهاشون بری؟ برای اولین بار با تمام قلبم دوست داشتم همسرم را نبینم. گفتم آره. گفت مطمئنی؟ آخه منم برای یه کاری باید برم بندرعباس گفتم اگر تو میری تهران منم جور کنم برم. گفتم آره برو. شب توی مهمانی هم محلش ندادم. وقتی آمدیم خانه، رفتم بخوابم که او هم بیهیچ حرفی رفت بخوابد. با بغض رفتم بالاسرش نگاهش کردم. خندید و آشتی کردیم. بغلم کرد. کمی حرف زدیم. گفتم چت شده آخه؟ درست یادم نیست چه گفتیم اما یادم هست حرفها خوب بود. فردایش رفتیم تهران. بعد فرآیند افسردگیم شدت گرفت. کارهای خانوادهام به شدت رو مخم بود. هر لحظه بیشتر ارتباطم با دخترم بد میشد. به شدت حرص میخوردم اما بروز نمیدادم چون نمیخواستم مادرم را ناراحت کنم.
همسرم رفت بندر. همچین که رفت و بادی به سرش خورد بهتر شد. زنگ میزد و حالمان را میپرسید. کلا سه روز آنجا بود. اما خیلی روحیهاش عوض شد. یکبار تلفنی گفت بهم پیشنهاد شده بیام اینجا کار کنم. ماهی سه و نیم میدن. بیست روز کار ده روز استراحت. گفتم اون همه پولو نمیخوام وقتی فقط ده روز تو ماه ببینمت. اما به نظر میرسید خودش خیلی دوست دارد برود. وقتی این حرفها را گفت خیلی استرس گرفتم. حالم خیلی بد شد. اگر بیست روز نبینمش چه کنم؟ اما بعدتر فکر کردم خوب اگر در سر دارد برود بگذار برود. تا ابد که اینطور نیست. شب آخری که تهران بودم شامی که خوردم هضم نشد. صبح ساعت هفت و نیم در حالی که میدویدم سمت دستشویی، محکم جلوی دهانم را گرفته بودم تا نریزد. بعد که به رختخواب برگشتم تا ساعت ده خوابیدم. خواب دیدم همسرم میگوید ما به درد هم نمیخوریم باید جدا شیم. و من با همان استیصالی که به خوبی برایم آشناست ساکت بودم. میگفت دیگه فایده نداره زندگیمون. بعد با هم رفتیم بازار. کفشی نشانم داد و گفت میخوای برات بخرم گفتم نه. گفت هرجور راحتی. بعد پیراهنی خرید و از من دور شد. دنبالش کردم دیدم رفت توی محلهای کثیف و فقیرنشین. بعد داخل کوچهای شد. نگاه کردم به تابلوی کوچه. خیابان بیست و یکم. بعد داخل خانهای شد و رفت روی پشتبام. زنی با چشمها و موهای مشکی روی بام بود. با پیراهن مشکی تنگی که باسنش را برجستهتر نشان میداد. همسرم زن را در آغوش کشید و دستش را گذاشت روی باسن زن. لبانش را روی لبهای زن گذاشت. من از توی کوچه نگاهشان میکردم. داشتم میمردم. قلبم داشت کنده میشد. چهرهی نکبت زن را میشناختم. نفسم بالا نمیآمد. پیراهنی را که خریده بود گذاشت بین خودش و زن. بعد گفت میخوام بوی تو رو بگیره تا وقتی پیشم نیستی بغلش کنم. داشتم پس میوفتادم که دست کوچک آلما خورد بهم و بیدار شدم. از خواب پریده بودم و تا یک ربع نمیفهمیدم کجام. آن روز تا شب تب کردم و نتوانستم از رختخواب بیرون بیایم. آلما را فقط برای شیر پیشم میآوردند. بدنم درد میکرد و نمیتوانستم چیزی بخورم. شاید هم سرماخورده بودم یا شاید ویروس بود. همسرم زنگ زده بود به موبایلم و من خواب بودم. زنگ زده بود خانه با مادرم حرف زده بود. مادرم گفته بود خوابه مریضه. بعدا زنگ زدم و گفت چرا نگفتی مریض بودی؟؟ نمیدانستم چرا؟ گفت میخوای نیای؟ گفتم نه میام. شب، ماشینی دربست که رانندهاش آشنای پدرشوهرم است آمد دنبالمان و ما را برد خانه. دلم با همهی دلخوری برای همسرم پر میکشید. آمدم خانه و دیدم برایم سوپ پخته و آب پرتقال گرفته. دلم میخواست بنشینم و تا صبح با هم حرف بزنیم اما موجود کوچک و نیازمندی چشم دوخته بود به من! همانی که با دست مهربانش خواب بدم را خطخطی کرد و نجاتم داد.
از فردایش باز هم حالم بد بود. حرفهای خالهزنکی همسرم یادم میآمد، آنچه که دیده بودم و نباید میدیدم مدام جلوی چشمم بود، خوابی که دیدم و پریشانم کرد... پریودی که چند روز عقب افتاده بود... همه با هم مرا تا مرز جنون میبردند. انقدر بیتفاوت بودم که حتی نمیتوانستم یک کلمه حرف بزنم. تا عمق استخوانم غمگین بودم. و از همه تلختر اینکه انگار زورم به بچه رسیده باشد، حوصلهاش را نداشتم. به همسرم گفتم میدونی بچهدار نشدن بدترین درد دنیاست. اینو فقط اونایی میفهمن که بچه ندارن و بچه میخوان. بچهداری هم سختترین کار دنیاست و اینو فقط یه مادر میفهمه. واقعا و از ته دلم از بچهدار شدنم پشیمان بودم و با خودم فکر میکردم لابد من برای این بچه آوردم که مطمئن بشم زندگیمون به طلاق نمیکشه. واسه همینه الان پشیمونم. لابد بچه ابزار بوده. چقدر من عوضیام. به بیپناهی دخترم فکر میکردم در عین حالی که از ته دل آرزو میکردم مجبور نبودم کارهایش را انجام دهم. یک لحظه با خودم فکر کردم خوب فرض بر این که آلما نبود، صبح بیدار میشدی و چه کار میکردی؟ نهایت لذتی که میبردی خوردن یک چای داغ با آرامش بود. بعد دوباره همان کلافگیها و همان داستانهای تکراری. نیست که زندگیات سرشار از فعالیت مفید بود! نیست که هر روز خانه را برق میانداختی! الان ولی معجزه خدا را در آغوش داری. آرزوی خیلی از آدمها. الان حداقل مشغول پروراندن یک آدمی. کمی با این فکرها آرام میگرفتم و بعد دوباره...
آن روز که بعد از سقوط آلما با همسرم حرف میزدیم، بغضم ترکید و گفتم من صلاحیت مادری ندارم و دردناک اینجاست که آدما از قبل نمیتونن بدونن صلاحیت دارن یا نه. من عاشقترین مادر دنیا بودم. حامله که بودم هر روز با دخترم حرف میزدم و براش مینوشتم. همهی وجودم خواستن بود. اصول تربیت بچه رو هم تو روانشناسی رشد خوندم و بلدم. فکر میکردم اینا ینی صلاحیت. ولی بچه به دنیا اومد و دیدم با همهی اونچه تو ذهنم بود یه دنیا تفاوت داره. مادرای بداخلاق یهو اینجور نمیشن که، از بچگیِ بچههاشون عادت میکنن به این رفتار. من نمیخوام مامان بداخلاق باشم. من نمیخوام مامان عصبانیه باشم که بچم به دیگران پناه ببره. وقتی از سیگار کشیدنش توی بالکن برگشت پای گاز بودم و داشتم نهار را روبراه میکردم. پشت گردنم را بوسید و گفت من مامان مثل تو از کجا برای بچم پیدا میکردم؟ گفتم از مامان فروشی! گفت مثل تو که پیدا نمیشه. تو بهترین مامان دنیایی.
چند روز بعد وقتی سیستم هورمونی بدنم کمی متعادل شد، مغزم هم کمی خنک شد! کمکم بهتر شدم. حوصلهام بیشتر شده. وقت انجام کارهای آلما بهتر دل میدهم... طفل معصوم... دلم برایش کباب است... انقدر خواستنیست... البته کم اذیت نمیکند! تصور میکنم بچههای اول معمولا کمی متفاوت هستند و با توجه به همان فرضیهام که بچهها آینه مادرها هستند شاید چون مادرها تجربهی اولشان است بچههای اول متفاوتترند. ضمنا خودم میدانم که اگر دخترم بیقراریای داشته باشد نتیجه مستقیم آشفتگیهای من است. اما چه کنم...
دختر کوچولوی ما بیشترین اذیتش را موقع خوابیدن دارد. شبها به شدت برای خواب مقاومت میکند. بسیار بازیگوش است و درست حسابی شیر نمیخورد و نتیجهاش کموزنیست. البته شیرم هم ظاهرا محتوای جالبی ندارد. برای خوراندن قطره آهن و شربت رانیتیدین و حتی خوردن آب، امواتم را جلوی چشمم میآورد. هربار که لباسش را عوض میکنم موقع پوشاندن آستینها به شدت مقاومت میکند بعد هم گریه و جیغ. بعضی روزها یکسره نق میزند اما اغلب آرام است. در کل انرژی زیادی ازم میگیرد و وقتی ذخیرهی عاطفیام هم خالیست احساس میکنم هر لحظه در حال جان سپردنم... بعد که میبینم مردم با نوزادشان عکس گرفتهاند با ناخنهای لاک زده و صورت ترگل و ورگل بعد هم زیر عکسشان مینویسند تو خستگیهای مرا از بین میبری!!! فکر میکنم یا من و بچهام روانی هستیم یا آنها دروغگواند یا فقط بخشی از زندگیشان دیده میشود شاید هم قبل از بچهدار شدن مشکلات شخصیتی کمتری داشتند یا شاید مشکلات زناشوییشان کمتر پیچیده است.
هیچوقت توی عمرم انقدر همزمان نخواسته بودم هم روزها بگذرند و هم نگذرند! بگذرند تا سختیها کمتر شود و نگذرند چون میدانم بعدها دلم برای این روزها دخترم تنگ خواهد شد.
برای کوچولویی و لطافتش... دختر نانازم... فدای چشای نازت... دستای کوچولوت... همین حالا بغضم گرفته ... عذابوجدان دارم... از خودم میترسم... خیلی بیروح شدم... دلم برای همسرم تنگ شده... خیلی....
پینوشت: این پست در مراحل مختلف نوشته شده، آخرین مرحلهاش با گوشی و توی رختخواب است. آشفتگی و آغاز و پایان ناجورش را چه کنم؟ :)) ویرایش هم نشده امیدوارم غلط تایپی و دستوری نداشته باشم.