فقط اندکی تا بهار مانده و من هنوز زمستان را حس میکنم؛ با همهی قلبم. نمیدانم چطور اینهمه روز گذشتند. تنها چیزی که در ذهنم دارم، تصویر صبحی برفیست. شانزدهم آذر وقتی آلما خیلی کوچولو بود و من از پنجره آشپزخانه به آن همه برف نگاه میکردم و با خودم میگفتم اینها از برکت قدمهای کوچک اوست.
نه فرشهایمان را شستهایم و نه پردهها را. نه غباری از این خانه برداشتهایم و نه ملافهای باز و بسته شده. فقط کمد و کشوی لباسهایم را تکاندم و تصمیم گرفتم چیزهای به درد نخور را کنار بگذارم. وقتی سالهاست لباسی را نمیپوشم چرا نگهش دارم؟ جالب اینجاست که دو عدد کیسه زباله پر شد. و این در حالیست که من اصلا اهل خرید نیستم. ببینید در کمد زنهایی که مدام خرید میکنند چه میگذرد؟! امسال هم خریدی نکردهایم. اصولا یادم نمیآید لباس عید خریده باشم! معمولا در طول سال میخرم.
عرض کنم که برنامهی سفری هم نداریم. فکر اسباب پذیرایی هم نیستیم؛ چرا که مهمانی نداریم که آجیل و شیرینی لازممان شود. نمیدانم هفتسین میچینم یا نه؟ اما مطمئنم که سبزه سبز نخواهم کرد!! چون خیلی دیر شده. و ضمنا من از سبزه درست کردن خاطرهی خوشی ندارم؛ قبلا گفته بودم.
فقط یک عدد چغندر توسط همسرم توی خاک کاشته شده که برایم عجیب است که درست بعد از این حرکتش و بدون اینکه از کسی شنیده باشیم یکدفعه مد شد که چغندر و شلغم را برای سبزه عید سبز کنند! ما که قصدمان سبزه نبود. همسرم همهچیز را میکارد!
عیدی امسالمان را اختصاص دادیم به خرید یک عدد پرینتر برای عکسهای دختری. به انضمام یک هارد و دو عدد آلبوم. یعنی همه را خرج عکسهای یکی یک دانهمان کردیم :) و اگر تصور کردید که پایمان به بازار رسید سخت در اشتباهید. این خریدها از خانه، در سایت دیجیکالا و به احتمال خیلی زیاد حتی به شکل خوابیده انجام شد.
داشتم فکر میکردم چرا این روزها نمیتوانم بنویسم؟ حتی وقتی دخترم خواب است؟ بعد به این نتیجه رسیدم که وقتهایی که حس و حالی برای نوشتن دارم فرصتش نیست و من موضوعات نوشتههایم را فراموش میکنم. تصمیم گرفتهام در حد یک کلمه روی کاغذی بنویسم تا در موقع مناسب حس و حالم را به یاد بیاورم و بتوانم بنویسم.
هنوز هم متحیرم... زندگی من، قبل و بعد از تولد دخترم زمین تا آسمان فرق کرده. نمیدانستم قدمهایی که به بیمارستان رفت، دیگر هرگز برنخواهد گشت. نمیدانستم اویی که برمیگردد شخص دیگریست. البته که شیرین است اما از آن بیشتر شگفتانگیز است و گاهی انگار خواب و خیال. انقدر نزدیک است که گویی نمیبینیاش. مثل اینکه فیلم زندگیات را متوقف کرده باشند و بعد توی همان صحنه، بازی دیگری کنند. شاید بهار را باور نمیکنم چون هنوز توی آذر گیر کردهام. دنبال خرگوش شیطون دویدهام توی سوراخ و وسط سرزمین عجایب متحیرم.
آوردن یک موجود بیپناه به این دنیا که اگر ثانیهای چشم ازش برداری نمیتواند از خودش دفاع کند عین دیوانگیست! و من چقدر این دیوانگی را دوست دارم.
بچه که میآید باید به داشتن یک دست عادت کنی. باید برایت مهم نباشد که همیشه غذایت سرد میشود و برگردی سر همان بشقاب یخزده و قاشق ماسیده و فقط بخوری تا گرسنه نمانی. باید انقدر راه بروی و تکان بخوری تا حتی زمانی که نشستهای احساس حرکت داشته باشی. خیلی وقتها از صدای خودت بدت میآید و دوست نداری یکسره با لحن بچهگانه در حال نازکشی باشی. گاهی غروبها دلتنگ شوی و منتظر باشی این در باز شود و کسی بیاید. گاهی طوری توی چشمهای دختر کوچولوی چند ماههات نگاه کنی انگار که او میفهمد. بعد که او با لبخندی محو، عمیقتر نگاهت کرد و دلت لرزید، درست در همین لحظات عاشقانه، صدای دفع پیپی را بشنوی و بدانی که آنهمه حس گرفتن صرفا برای تمرکز بوده :) بعد بخندی و سریع ببریش برای تعویض.
هر شب خسته و با بدنی کوفته و در حالی که میدانی دو سه ساعت دیگر بیدار میشوی بخوابی اما هر صبح که با خندهی شیرینش، درست وسط بهشت چشم باز کردی بگویی خدایا شکرت.
شب بیدار شدنها دیگر مثل قبل سخت نیست. گاهی فکر میکنم یا عادت کردهام یا هردومان حقیقتا خوابیم!
خیلی طول کشید تا به دخترم یاد دهم شب و روز با هم فرق دارند. با توجه به مطالعاتی که کردم فهمیدم که نوزادان در ابتدا فرق شب و روز را نمیدانند. نباید شبها که برای شیر بیدار میشوند با آنها بازی کنیم و حرف بزنیم. تلاشهایم موفقیتآمیز بود و حالا بیدار شدنهای شبانهاش خلاصه میشود در ده دقیقه شیر خوردن با چشم بسته. من هم چشمهایم بستهاند! بعد که سیر شد خوابش میبرد و بدون آروغ گرفتن و هرگونه حرکت اضافهای میگذارمش توی رختخوابش. دخترم شبها تا صبح جیش هم نمیکند و این برایم خیلی خوشحال کننده است و فکر میکنم در آینده فرآیند از پوشک گرفتنش راحت باشد.
غلتزدنش هم کامل شده و وقتی طاقباز میگذارمش راحت قل میخورد و خودش را روی شکم میاندازد و سرود شادی میخواند. با اینکه بارها در این حالت دیدمش اما گاهی جامیخورم و میخندم. مثل وقتهایی که یک لحظه سربرمیگردانی و او دقیقا توی همان لحظه با سرعت چرخیده!
دخترم خیلی شیطنت دارد. حتی موقع شیر خوردن. مدام در حال حرکت است. من تا به حال نوزادی ندیده بودم که وقتی شیر میخورد مدام خودش را در پوزیشن بلند شدن قرار دهد. از این رو بهترین شیرها را طول شب و وقتی خواب است میخورد! موقع خواب هم همینقدر شیطون است. خوابش میگیرد، چشمهایش کاملا سرخ شده و دستهایش را روی چشم میکشد، نق میزند و کلافه شده اما وقتی روی پایم میگذارم تا بخوابد مجبورم دستهایش را بگیرم تا حرکاتش محدود شود. گاهی دو ثانیه بعد از اینکه دستهایش را گرفتم از خستگی غش میکند! اما معمولا اولین خواب شبش با کشتیگرفتن همراه است! بعد هم باید کنارش بخوابم و دستش را نگه دارم تا خوابش عمیق شود. اولین خواب عمیق را که برود مابقی ماجرا راحت است و تا صبح بیدار نمیشود و به همان شکل چشم بسته شیر میخورد.
نکتهای دیگری که متوجه شدم این است که هیچچیز قطعیای در مورد بچه وجود ندارد و هیچوقت نمیشود گفت مثلا دلیل اصلی بیقراری بچه را فهمیدهای! درست لحظهای که فکر میکنی کشف کردی حرکتی خلاف آن میزند تا بفهمی که اشتباه میکنی!
دیگر اینکه بچهها انعکاسدهندهی آن چیزی هستند که مادرشان است و کسی که مادر را سرپا و سرحال نگه میدارد پدر است. وقتهایی که بیحوصلهام آلما هم حالش خوب نیست. اما وقتی یادم میآورم که به خاطر او آرام باشم و دلم را سبک میکنم او هم آرام میگیرد. ظاهرسازی هم فایده ندارد. یک مادر باید از ته دلش شاد و آرام باشد. سنسورهای بچهها خیلی حساس است.
مادر که باشی باید اندازهی همهی دنیا صبور باشی و صورتت همیشه از لبخندی واقعی سرشار. جوری که انگار میگویی تمام دردت به جان من و هرچه شادی دارم از آن تو.
حضور همسرم این روزها حتی به اندازهی ده دقیقه بهترین مسکن و انرژی دهنده است. طوری که شبها برای آمدنش لحظهشماری میکنم و بارها ساعت را نگاه میکنم. بعد که در را باز کرد و آمد همین که با سلامی پرانرژی وارد شد انگار هرچه ناراحتم میکرد تمام میشود. راستی راستی که همهکسم است... حتی اگر مثل همیشه سربههوا باشد و هزارجور مشغولیت داشته باشد. کسی که اگر صدایش کنی میگوید اومدم و بعد یادش میرود بیاید! کسی که نود درصد مواقع یادش میرود چایی که برایش ریختهای را بخورد، کسی که خیلی وقتها به نظر میرسد صدایت را نمیشنود و تو فکر میکنی دو ساعته با عمهام حرف میزدم؟! اما یک روز بیهوا چنان با هدیهای شادت میکند یا یک روز که از خواب بیدار شد بیدلیل چشمهایش قلبی میشوند و نگاهش مهربان، انگار نه انگار که همان مرد بیحواس همیشگیست...
حالا اینکه جنبوجوش دم عید من فقط شده نگهداری جوجویی، چیز عجیبی نیست. هست؟ خوب که فکر میکنم میگویم مهم نیست. همین که امسالم از پارسال و پارسالم از سال پیش بهتر است خودش دنیاییست.
امسال خانهی ما هرچند سابیده نشده و برق نیوفتاده اما میزبان حضور فرشتهای کوچک و دوستداشتنیست. البته پارسال هم وجود داشت :)
اولینها همیشه شیرینند و به یاد ماندنی. اولین عید سهتاییمان مبارک!
امروز صدبار سر زدم ، توی کامنتا خونده بودم گفتی یه پست قبل از عید میذاری و من همش چشم به راهش بودم... :)
اصن آدم نمیفهمه چطور به ته پستت میرسه، یهو میبینه نوشته ارسال نظر ازاد است. . . :))
یاسی در مورد دندون واقعا جل الخالق ! توجیه خودت هم خیلی خوب بودا! من در اون لحظهتنها توجیه به ذهن رسیدم این بود که یهو با خودم گفتم اوا بچه دندونشو قورت داد:( :)))))
سابیدن و رفتن و شستن و سبزه و سنبل یک ذره از اون بهاری که حضور فرشته ی کوچولوت به خونه داده رو نمیدن ، پس این زیباترین عیدتون مبارک، دلتون شاد و خونتون پر از صدای خنده و خوشی ...
کلی ارزوهای خوب براتون دارم یاسی ، سلامتی و خوشبختی و ارامش و عشق...
درکنار همسر مهربونت و فرشته ی کوچیکتون ♥
خیلی دوستت دارم:* التماس دعا موقع تحویل سال:)