آبان
شبها بعد از خوابیدن آلما، چند ساعتی وقت دارم. اما انقدر خستهام که بعد از انجام کارهای ضروری خانه، ترجیح میدهم دراز بکشم و با موبایلم سرگرم باشم؛ گپ زدن با دوستان و چرخ زدن توی اینستاگرام و... انقدری حال ندارم که بنشینم پشت لپتاپ. فکرم هم خیلی محدود شده! احساس میکنم توان نوشتن را از دست دادهام. چراکه فکری جز زندگیِ روتین ندارم... و این نه دردناک است و نه شیرین. دردناک نیست از آن جهت که میدانم تمامِ من وقف رشد دخترم شده و این کمترین کاریست که میتوانم برایش انجام دهم و شیرین نیست چون خودم را گم کردهام. میدانم مادرهای زیادی هستند که خیلی شادتر و پرانرژیتر از من زندگی میکنند. به کارهای شخصیشان میرسند، به ظاهرشان توجه میکنند، به خودشان میپردازند و خیلی از کارهای مورد علاقهشان را انجام میدهند. نمیدانم من توانم کم است یا خیلی دست تنهام یا دخترم بینهایت پرانرژی و کنجکاو است. اگر هم کمک حالی میداشتم، خودم هم نمیتوانم دخترم را تنها بگذارم. حدودا اواخر شهریور بود که برای ثبتنام و کارهای مرخصی ترم قبلم رفتم دانشگاه. آلما یک روز از صبح تا ساعت سه عصر پیش پدرش بود و روز دیگری از صبح تا ساعت چهار پیش پدرش و عمهاش و از ساعت چهار که همسرم رفت سرکار تا ساعت هفت پیش عمهاش بود. همان شب احساس خیلی بدی داشتم. وقتی ساعت هفت، خسته از کرج رسیدم و دخترم را دیدم، فکر میکردم دوستم ندارد. حالت خاصی توی صورتش نبود. نه خیلی ذوق کرد و نه خیلی ناراحت بود. چیزی شبیه بیتفاوتی. آن شب توی خواب کمی بیقراری کرد و من فکر میکردم مقصرم. خواهر همسرم انقدر خسته شده بود که تا فردا عصر خوابید! فکر میکنم علاوه بر خستگی جسمی، مسئولیت بچهی کسی را قبول کردن برایش سخت بود. هیچ گلهای هم نداشت و گفت همهچیز خوب پیش رفته اما من احساس میکردم به کسی زحمت دادهام و این برای منی که تمام عمر از گوشه رفتهام تا کسی را لگد نکنم خیلی سنگین بود.
به پارسال فکر میکنم. اینکه این روزها را با رویای شیرین فرزندم میگذراندم و هیچ کدام از تصوراتم از بچه، حتی ذرهای شبیه آنچه تجربه کردم و دیدم نبود!! آن روزها فقط عاشق بودم و برای دیدنش بیقرار. این روزها عاشقم و غرق لذت داشتنش اما خسته و سرگردان. هر روز که سلامت و رشد و شیرینیاش را میبینم بارها خدا را شکر میکنم و میگویم حواسم هست چه نعمتی دادی. اما هر روز آسیبپذیرتر و شکنندهتر و خستهترم.
نه میتوانم، نه میخواهم و نه میشود که از این نعمت شیرین غافل شوم و این توجه صددرصدی، منِ احساساتی را که بیشتر ساعاتم را غرق در فکر و تصویرهای ذهنی بودم خسته کرده.
همسرم یا سرکار است یا مشغول کارهای خودش اما با این حال وقت کمی را با آلما میگذراند که اگر آن هم نبود من رسما نابود میشدم. مادرم که پیشم نیست. مادر همسرم شاغل است و امسال دانشجوی دکترا هم شده. تمام روزهایش پر است. خواهرهای همسرم تهرانند و من هیچ دوست صمیمیای و فامیلی هم اینجا ندارم. اگر هم همهی این افراد حاضر بودند باز هم وقتِ جدا کردن آلما از خودم، حس میکردم قلبم را از سینهام بیرون کشیدهاند و فکر میکردم بزرگترین ظلم را در حق دخترم کردم. و حسی خیلی بد، شبیه وقتی از کسی پول قرض میکنی! دست خودم نیست، خیلی برایم سخت است از کسی کمک گرفتن.
دوست داشتم میتوانستم سر کلاسهایم حاضر شوم. کمی از این فضا دور شوم و حداقل یک روز توی هفته برای خودم باشم. اما تصمیم گرفتم با استادهایم صحبت کنم و اگر رضایت دادند کلاس نروم. در این راه همسرم هم بسیار تشویقم میکند و وقتی میگویم خداکنه قبول کنن میگوید باید قبول کنن سفت و محکم باهاشون حرف بزن. امشب به همسرم گفتم اگر آلما پیش خودت میموند و مطمئن هم بودم که از نبودن من ضربهای نمیخوره دوست داشتم کلاسامو برم گفت حالا بهش فکر میکنیم.
بیش از هر وقت دیگری به همسرم نیاز دارم. شاید او تمام تلاش خودش را میکند. اما من مدام چشمم به دستهای اوست. میدانم دوستم دارد اما او هم مثل من رویاپرداز است و احساساتی. نمیدانم توی ذهنش چه میگذرد.
دلم میخواست میتوانستیم وقت بیشتری را با هم بگذرانیم. هنوز هم اتاقمان جداست و من هرشب، دلم برای کنارش خوابیدن تنگ میشود. هیچ راهحلی هم برای این موضوع ندارم جز گذشت زمان و خواست خودش. تا آن وقت، تلاشی هم اگر بکنم قطعا فاصله را بیشتر خواهد کرد.
تقسیمبندیهای مرکز بهداشت میگوید روزهای جوانیام تمام شده و پا به میانسالی گذاشتهام. درست است که جوانی به دل است و سن فقط یک عدد. اما واقعیتِ توی شناسنامهام میگوید سی سالهام.
شهریورِ امسال سی ساله شدم و از روز تولدم این فکر توی سرم هست که تا الان چه لذتهایی از زندگی بردم و چه رنجهایی کشیدم. به لذتهایی فکر میکنم که فقط مخصوص بیست سالگیست. به تغییرات صورتم توی عکسها فکر میکنم که هیچ دلیلی جز گذر عمر ندارند. به هیجاناتی فکر میکنم که حتی اگر بخواهی و شرایطش هم باشد، توی این سن برایت معنی ندارند... به روزهای رفته میاندیشم.
چند روز پیش که خیلی بیقرار بودم و پرگریه، دفتر کلاس گروهیام را برداشتم و دنبال خطی و نوشتهای بودم تا آرامم کند. خیلی جاها نوشته بودم که کسی را جز خودمان مقصر ندانیم یا اینکه بپذیریم آنچه برایمان اتفاق افتاده نتیجه اعمال خودمان بوده... و من فکر میکردم اینکه الان انقدر پر از نیازم نتیجه چیست؟
خیلی از سرگردانیهایم ربطی به بچه ندارند. من همان یاسی قبلم. فقط الان و با وجود آلما، نوعِ افسردگیم تغییر کرده! من همانم که خوشبختم و افسرده! همانی که بودم. و اینکه بچهداری فرصت غوطهور شدن در حال خودم را ازم گرفته و این بیش از اندازه خسته و کلافهام میکند.
امروز همین طور یکهو و بیربط یادم آمد، دو سه روز مانده به عروسیمان، با همسرم رفته بودیم کوچه برلن آینه و شمعدان بخریم، ماشین را توی پارکینگی گذاشتیم و به سمت مغازهها حرکت کردیم، همسرم گفت لباس از این بهتر نداشتی بپوشی؟
نمیدانم لباسم چش بود؟ همان موقع که جوابم را نداد هیچی، الان هم میدانم اصلا یادش نمیآید. نمیدانم آن مانتوی سنتیِ سبز سیدی مشکلش چه بود؟ آن شال سفید نخی چه ایرادی داشت؟ جاییم پیدا بود یا لباسها قشنگ و نو نبودند؟ همان شب وقتی دزدگیر ماشین قاطی کرده بود و نمیتوانستیم خاموشش کنیم و سوار ماشین شویم کلی خندیده بودیم. سر چهارراه هم دسته گلی برایم خرید و وقتی آینه و شمعدان را گذاشتیم روی میز خانهی پدرم گلها را گذاشتم کنارش و عکسی هم گرفتم.
همیشه همینطور بود؛ ناراضی و ناراحت و بعدتر مهربان و عاشق. راضی کردنش کار سختیست و این درحالیست که خودش گاهی حداقلها را هم رعایت نمیکند و من خیلی وقتها مثل آن شب که نمیدانستم لباسم چه مشکلی داشت، از اینکه نتوانستم رضایتش را جلب کنم مضطرب و خشمگینم. و احساس میکنم تحقیر شدم.
این روزها توانم برای مدیریت کردن این موقعیتها خیلی خیلی کم است.
چهار روز دیگر آلما یازده ماهه میشود و تنها یک ماه دیگر تا اولین تولدش باقیست. مثل برق و باد گذشت یا جانم بالا آمد و گذشت نمیدانم!!! فقط میدانم به عکسهای دو سه ماهگیش که نگاه میکنم دلم یک طوری میشود... موجود زندهای در آغوشم رشد میکند... خدایا کمکم کن. کمک کن شخصیتی که با دستان من ساخته میشود سالم و قوی و شاد باشد. چقدر ترسناک است به وجود آوردن و ساختن یک انسان.
دختر کوچولوی کنجکاوم، عاشق چشمهای درشت و شفافت هستم... این روزها که لرزان و با احتیاط راه میروی و دهان همیشه خندانت تنها یک جوانهی دندان دارد، دلم هر لحظه از خواستنت پر میشود.
پینوشت بعد از دو ساعت: نمیدانم چرا برای مطلب «این داستان کچلی» اینقدر کامنت جدید و عجیب داشتم. اوایل توجهم جلب نشده بود و جواب میدادم!! بعد از مدتی به این نتیجه رسیدم کامنتهای آن پست را ببندم.
- ۹۵/۰۸/۰۱