شبگرد
پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۰۷ ق.ظ
همین حالا برای دومین بار پاراگرافی نوشتم و پاکش کردم. شاید باید با شهامت اعلام کنم که دیگر نمیتوانم بنویسم. اما اصلا دلم نمیآید. اینجا را دوست دارم. دلم میخواهد دوباره مثل قبلترها بنویسم... اما...
امشب دلم خیلی گرفته. دلم خیلی تنگ است. از خودِ غمگینم متنفرم اما نمیدانم چرا از یک تاریخی به بعد هرچه کردم مثل قبل نشدم. خیلی بهترم اما آن آدم قبلی نیستم. خوب که فکر میکنم ویژگی بارزم هیجان و احساساتم بود که گاهی حس میکنم به کلی خشکیده. هرکس میپرسد چطوری میگویم خوبم اما واقعا خوب نیستم؛ فقط دارم سعی میکنم بد نباشم! حوصلهی فکر کردن به این را هم ندارم که چرا اینطور شدم. همین حالا کلی نعمت توی زندگیم دارم و اتفاقهای خوب هم میافتند. من هم مدام خدا را شکر میکنم. اما احساس میکنم پوستهای خالیام. انگار که جانوری پوست انداخته و رفته باشد؛ تو خالی و سَبک برجای ماندهام. نمیدانم شاید برای کاری به این بزرگی به اندازهی کافی پخته نبودم؛ مادری را میگویم. شاید هم افسردگی بعد از زایمانم کاملا رفع نشده.
دلم برای مادرم تنگ شده. نه که خیلی وقت باشد ندیده باشمش؛ دو سه روز پیش اینجا بود. دلم برای خود خودش تنگ شده. همان مامانی که میآمد دم مدرسه دنبالم نه این مامانی که ژن دیوانگیای که از مادرش به ارث برده به علت بالا رفتن سن بارز شده و گاهی هیچ نمیشناسمش. دلم برای آن نرم و مهربان یک ذره شده. گاهی فکر میکنم آن چهرهی همیشه خندان کجا جا ماند؟ میترسم من هم مثل مادرم دیگر خودم نشوم. زندگی یک جاهایی برای مادرم خیلی سخت شد. بعضی اتفاقها مثل تونلی هستند که حتی اگر ازشان عبور کنی هرگز از تاریکیشان نجات پیدا نمیکنی. نمیخواهم بگویم بدبختیای سرم هوار شده؛ برعکس، زندگیم از همیشه بهتر است. اما من خالیام. باتریام تمام شده و خودم را از تمام منابع شارژ روحی دور کردهام! بله درست است من آدم روراستی هستم؛ به جای اینکه بنویسم باتریام تمام شده و کسی نیست که شارژم کند، واقعیت را میگویم.
ایمان قلبی دارم که هرکسی میتواند و باید خودش فریادرس خودش باشد و اگر بخواهیم منابع شارژ معنوی کم نیستند اما گاهی مثل حالای من فراموشکار و تنبل میشویم. توی حال بد خودمان غرق میشویم چون این کار آسانتر است.
چند وقت پیش نوشتههای مربوط به بارداریم را میخواندم. بعضی چیزها یادم رفته بود و با خواندن آن نوشتهها یادم آمد. بعد فکر کردم کاش هرشب از دخترم نوشته بودم تا این روزها را فراموش نکنم.
حال عجیبی دارم. هم غرق لذت از داشتن دختری به این شیرینی، هم خسته و مبهوت! دقیقا میتوانم بگویم از بعد از زایمانم هیچ لحظهای نبود که از آرامش سیراب شوم. شش ماه گذشته و انگار که عین شش ماه را در موقعیت بحران بوده باشم، خسته و فرسودهام. مادرهای دیگر اینطور نیستند. احتمالا آنها قبل از مادر شدن خوددرگیری کمتری داشتند! البته این حرفم به این معنا نیست که باز هم به صلاحیت مادریام شک کرده باشم! یک روز کاملا اتفاقی توی تلوزیون خانم دکتری داشت صحبت میکرد که شنیدم گفت: اصلا مامان خوب و بد نداریم همین که خدا شما رو انتخاب کرده برای مادری کافیه. از آن روز به بعد مدام با همین جمله آرام میگیرم. خدا خیرش دهد!
مادرهای هستند که توی همین روزهای من مثل قبلترهایم، شور و هیجان دارند. لابد زخیرههای عاطفیشان بالاتر بوده یا شاید هم اعتماد به نفس بیشتری دارند. اینها همان مامانهای شیتان پیتانند! اما من هنوز هم شکل برق گرفتههایم :))))))))
از صبح که با دخترم بیدار میشوم تا شب که کنارش میخوابم مدام حال کسی را دارم که مثلا مهمان دارد یا امتحانی مهم. این از ضعفم است میدانم. وگرنه در روز میلیونها آدم مادر میشوند. مردم زندگی نمیکنند؟
روز اولی که آلما به دنیا آمده بود و توی بیمارستان بودیم، فیلمبردار مسخرهای هم بود که داشت از اولین لحظاتمان فیلم میگرفت. کسی که خیلی دلم میخواست همان تکه سقف بالای سرش بریزد و نابود شود. از خدماتی بود که بیمارستان ارائه میداد و اگر میخواستید میتوانستید فیلمبردار داشته باشید. حالا نمیدانم مادرم گفته بود یا مادرشوهرم، خلاصه آن غریبهی اضافی توی اتاق با آن لبخند مزحکش ازم پرسید چه احساسی داری؟ گفتم خستهام! هنوز هم خستگیام برطرف نشده!! چند وقت پیش زنگ زدند از فلان آتلیه تماس میگیریم. من هم متعجب که من کجا و آتلیه کجا!! بعد که گفت فیلم بیمارستانتون حاضره یادم آمد که آهااان... حالا رغبت نمیکنیم برویم بگیریمش. لابد ادیت هم شده!!
اتفاق خیلی خیلی خوب این روزها این است که آلما خانم از ساعت ده و نیم شب میخوابد تا حدودا نُه صبح. البته چند بار برای شیر بیدار میشود. الان هم انقدری خوابش عمیق هست که بتوانم بنویسم. البته بعضی روزها خواباندنش تا یازده و نیم هم طول میکشد. اما شدنیست :)
دلم میخواست بیشتر بنویسم. از بزرگ شدن دخترم... از تغییراتش... اما به هر دلیلی این فرصت را از دست دادم. شاید از این به بعد بتوانم شبی حتی چند خط برای دخترم بنویسم. امیدوارم این هم مثل وعدهی هر هفتهام نباشد!
امشب دلم خیلی گرفته بود. اما حالا سَبکترم. این روزها دلم برای همهی دوستداشتنیهای زندگیم تنگ میشود. حتی اگر تازه دیده باشمشان مثل مادرم یا اگر کنارم باشند مثل همسرم. بابایی این روزها هر کاری میکند که من را خوشحال و راضی کند. از خریدن کتاب برایم که مدتها بود این کار را نکرده بود و خیلی خوشحالم کرد تا خرید ماشین ظرفشویی و گفتن اینکه نمیخوام دیگه ظرف بشوری. شاید اگر این محبتهایش نبود همان پوستهی خشک شده هم فرو میریخت.
میدانم دوستم دارد و خوشحالیم از هرچیزی برایش مهمتر است. اما دلم برایش تنگ است چون دخترم نمیگذارد با هم باشیم! به همین کوتاهی و سادگی!
چشمهایم سنگین شده و نمیدانم چطور پستم را تمام کنم!
الان است که دختری برای شیر بیدار شود...
پینوشت: جواب دادن یک کامنت وقتی از آدم نمیگیرد اما وقتی کامنتها زیاد میشوند جواب دادنشان طول میکشد چون باید همه را با هم تایید کرد. اعتراف میکنم گاهی حالم خوب نبود و انگیزهای برای باز کردن وبلاگم نداشتم در حالی که میدانستم کامنت منتظر تایید دارم. دوستان گلم خلیهایم را ببخشید!
بعدا اضافه شد: وقتِ نوشتن پستم این آهنگ ابی توی مخم تکرار میشد. نمیدانم چرا!!
عزیز بومی ای هم قبیله
رو اسب غربت چه خوش نشستی
تو این ولایت ای با اصالت
تو مونده بودی تو هم شکستی
تشنه و مومن به تشنه موندن
غرور اسم دیار ما بود
اون که سپردی به باد حسرت
تمام دار و ندار ما بود
کدوم خزون خوش آواز
تو رو صدا کرد ای عاشق
که پر کشیدی بی پروا
به جستجوی شقایق
کنار ما باش که محزون
به انتظار بهاریم
کنار ما باش که با هم
خورشید و بیرون بیاریم
هزار پرنده مثل تو عاشق
گذشتن از شب به نیت روز
رفتن و رفتن صادق و ساده
نیامدن باز اما تا امروز
خدا به همراه ای خسته از شب
اما سفر نیست علاج این درد
راهی که رفتی رو به غروبه
رو به سحر نیست شب زده برگرد.
- ۹۵/۰۳/۲۰