من و آلما
در حالی لپتاپ را برمیدارم برای نوشتن که چند دست لباس آغشته به پیپی آلما خانم روی دستم مانده، شام شب و نهار فردا توی سرم رژه میروند و کمی نظافت هم دارم. مثلا پاک کردن آینهی هال که بعد از بازی پدر و دختر پر از جای پاهای کوچک است!
این روزها زندگی روی دور تند است و من در چرخهی تکراری شیر و آروغ و پوشک سرگیجه گرفتهام. مثلا وقتی کسی ازم بپرسد آخرین بار کی شیر خورد یادم نمیآید یا اگر بپرسند آروغ زده؟ نمیتوانم جواب دقیقی بدهم! صحنههای زیادی از آروغ زدن یادم میآید اما نمیتوانم به یاد بیاورم هرکدام چه زمانی بودند. بارها اتفاق افتاده که نیمه شب با صدای آلما بیدار میشوم و شیرش میدهم. بعد دوباره صدایش را میشنوم و تعجب میکنم. این بچه چش شده؟ الان شیر خورد. تکانش میدهم، پوشکش را نگاه میکنم و... بعد چشمم به ساعت میخورد و میبینم دو سه ساعت گذشته و من اصلا نفهمیدم و فکر میکردم همین حالا شیر خورده. و الان دوباره باید شیرش بدهم. بعد با عذاب وجدان بغلش میکنم و طفل معصوم مثل قحطی زدهها شیر میخورد.
نوزادهای زیادی ندیدهام و نمیدانم بچهها کلا چطورند. فقط چیزهایی از دخترم میبینم که تعجب میکنم. مثلا اینکه توی سن سه ماهگی غریبی میکند و وقتی مهمان داریم یا میرویم جایی کسی بغلش کند لب ورمیچیند و میخواهد بیاید بغلم. اینها علایم اضطراب جداییست که از شش ماهگی به بعد ظاهر میشود. تفش به شدت سرازیر شده که میگویند نشانهی دندان درآوردن است! مدام تمایل به نشستن دارد و الان بیش از یک ماه است اصلا نمیتوانم موقع بیداری درازکشش کنم. انقدر بیقراری میکند تا بنشانمش. بعد آرام میشود و میخندد. من هم از ترس اینکه نشستن توی این سن کم برایش بد است مجبور میشوم به حالت نیمه نشسته توی بغلم نگهش دارم. باز هم غر میزند مجبورم میکند راهش ببرم! فقط دوست دارد توی خانه راهش ببرم و همهجا را نگاه کند! زیر بغلش را که نگه داریم کاملا می ایستد و این کار از هر کار دیگری برایش شادی آور است. از آن مادرهایی نیستم که تقی به توقی بخورد بگویم الهی قربونش برم باهوشه! دوست دارم دخترم کاملا نرمال بزرگ شود و نه به خودش القا کنم و نه سر زبانها بیفتد. خیلی از بچههای اول و نوههای اول که خاص هستند بعدها توی زندگی دچار مشکل میشوند چون مدام بهشان گفته شده که باهوشند و متفاوت و از خودشان توقع بیش از اندازه دارند. اینها همه زمینه وسواس کودک را آماده میکند.
تمام بدنم درد میکند. از کتف و بازو و مچ گرفته تا پا و کمر. همسرم هم میگوید فکر میکنم دیسکم زده بیرون! بسکه این خانم خانوما را بغل کرده و راه بردهایم. اطرافیان میگویند بغلی شدهها! من هم میگویم خوب چه کار کنم نمیتونم بزارمش گریه کنه که. بعد هم دو سال اول زندگی موقع آرامش گرفتن از آغوش مادر است. بغل من برای او امنترین جای دنیاست. میگویند خودتو خسته میکنی. دهنت سرویس میشه! میگم چشمم کور. میخواستم نیارمش.
نمیدانم شاید من حساس باشم اما هرچه که میگذرد هم این حالتم بیشتر میشود. با همهی سختی و گاهی اعصاب خوردی، نمیتوانم بیتفاوت باشم و حتی وقتی میگذارمش پیش همسرم و میروم آشپزخانه دلم مدام میریزد و تا خودم همهی کارهایش را نکنم آرام نمیگیرم. گاهی رسما نابود میشوم. از خستگی غش میکنم اما این حالتم را ترجیح میدهم به این که مثلا آرزو کنم کاش خواهری داشتم که نگهش میداشت. یا کاش مادرشوهرم یا مادرم بودند. جدای از خستگیهای جسمی، بچهداری خستگی اعصاب هم به همراه دارد. یکی دو هفته پیش بعد از اینکه حسابی غر زده بود و به هیچ روشی آرام نمیگرفت، جوری توی بغلم گرفتمش که نبیندم و بعد مشت محکمی توی سرم کوبیدم! اینطور وقتها همسرم میگوید دلم میخواد بکوبمش تو دیوار! لابد الان فکر میکنید چطور ممکنه؟ اما باید بگویم که برای بچه داری اعصابی قوی لازم است چرا که به نظر من آزاردهندهترین و تومخیترین صدای دنیا نق نوزاد است. حتی از گریه دلخراشش بدتر است. گریه نوزاد دل آدم را ریش میکند و حسی که برمیانگیزد دلسوزیست. اما صدای نق مثل صدای کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه اعصاب آدم را خطخطی میکند. با این حال من معتقدم تقصیر خودش نیست. هیچ نوزادی بیخودی بیقرار نمیشود. اگر آلما نق میزند مشکل از من است که یا متوجه نیازش نشدم یا خوب مراقبت نکردم یا حال روحی من- الان یا موقع بارداری- رویش تاثیر داشته. بچهها انعکاسدهندهی همهی آنچه هستند که ماییم. همیشه با خودم میگویم هر وقت بچه نق زد، قبل از عصبانیت به علتی فکر کن که داره اذیتش میکنه و شاید اینطور است که مادر شدن را مزهمزه میکنم و هربار میگویم درست است که حالا مادرم هیچ خاطرهی بدی از آن روزها تعریف نمیکند اما قطعا چند برابر همین سختیها را تجربه کرده. بیست و نه سال پیش مادرم همین روزهای مرا سپری میکرده با این تفاوت که بچه یک سالهای هم داشته. پوشک و خیلی از امکانات الان هم نبوده. فرآیند بارداری، زایمان و بچهداری انقدر سخت و فرساینده است که قطعا اگر عشقی و خواستنی در کار نباشد یک لحظه هم نمیشود تحملش کرد.
بعضی شبها انقدر خستهام اما دلم میخواهد خوابیدن دخترکم را نگاه کنم. چشمهایم را نمیبندم تا کمی بیشتر صورت کوچک و شیرینش را نگاه کنم. دخترم انقدر خوش اخلاق است که اولین کاری که بعد از بیدار شدن میکند، خندهای شیرین و دلرباست. هر روز چشم که باز میکنم دلم از شادی خواستنش لبریز میشود.
- ۹۴/۱۲/۱۱