یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

حال خاصی دارم. اصلا بد نیست. اما رکود و سکونش مرا گرفته. نمیدانم شاید این خاصیت انتظار باشد. انتظاری که هیچ نمیدانی کی قرار است تمام شود. هر لحظه و با هر تغییری فکر میکنی یعنی شروع شد؟! هرچند حالا و بعد از رفتن پیش ماما از چیزی نمیترسم و میدانم اتفاق بدی نمیوفتد. اما همین ماهیت هر آنی بودنش طور خاصیست؛ طوری که تا به حال تجربه‌اش نکرده بودم. هر بار که آن میشوم حداقل یک یا دو تا پیام دارم که خوبی؟ زاییدی؟ :)) میگویم نه از هفته دیگه میشه منتظر بود. بعد فردا باز هم میپرسند نزاییدی؟! خیلی بامزه است :)) نگا دختری! ببین همه منتظرتن :)

احتمال خیلی زیاد از اول ماه سرکار نمیروم. نه به خاطر اینکه نتوانم، چون باید کسی جایگزینم شود و قراردادشان از اول ماه است. دیشب به همسرم میگویم نمیدونم چرا از تصور اینکه دیگه نرم کتابخونه دلم هری میریزه! میگوید الهییی خوب عادت کرده بودی. میخوای از دو سالگی بزاریش مهد؟ گفتم اصصصصلا! هیچ‌وقت بچمو نمیزارم مهد. از چهار پنج سالگی میبرمش یکی دو تا کلاس که تو اجتماع رفتنو یاد بگیره. مثلا کلاس موسیقی. گفت شایدم مامانم بازنشست شد تا اون موقع تونستی بزاریش پیش اون. گفتم آره پیش خانواده‌هامون میزارم به مدت کم اونم. اضافه کردم پیش دایی و عموش ولی تنها نمیزارم. اصلا نباید بچه رو با یه مرد تنها گذاشت. اونایی که بچه‌بازن که نمیان جار بزنن من این مریضی رو دارم. آدم از کجا بدونه؟! میخندد و میگوید داداش خودت بچه‌بازه! میگویم حالا ببینا! دارم نکات تربیتی میگم نگفتم کسی مریضه :)

دیروز عصر رفته بودم سونوگرافی. نفر قبلی‌ام با شوهر و مادرش رفته بود داخل. سونویش غربالگری بود. همراهانش مدام سوال میکردند؛ آقای دکتر صورتش کدومه؟ دستش کو؟ پاش کجاست؟ مرد گفت آقای دکتر میشه انگشتاشو بشمارید؟ آخه من خودم شش انگشتیم! دکتر گفت این یه دستشه... اون یکی زیر سرشه فعلا. بعد من فکر میکردم به فرض که فهمیدی بچت شش انگشتیه! چی کار میکنی؟ ینی راه حل داره؟ مثلا یه آمپول میزنن انگشت ششم محو میشه؟! صدای قلب نی‌نی‌شان را که شنیدم بغضم شد... نمیدانم چرا یاد زن‌هایی افتادم که منتظر بچه‌اند. در دل گفتم خدایا! شنیدن این شیرین‌ترین صدای دنیا را از هیچ زن منتظری دریغ نکن... دکتر گفت این کبدش این مثانه‌اش، این قلبش. هیچ‌کدومم شش انگشتی نیستن! کارشان تمام شد و داشتند میرفتند و من چشمم دنبال دست‌های مرد بود تا انگشت ششم را پیدا کنم که موفق نشدم!

تا خوابیدم دکتر گفت وزن‌گیری داشتی اخیرا؟ گفتم نه، وزن اضافه نکردم. چطور؟ مگه بچه کم‌وزنه؟ گفت خوب خانم انتظار داری بچه از چی تغذیه کنه؟!!! گفتم کم‌وزنه؟ گفت حالا صبر کن! بزار ببینم. بعد که وزنش را توی نامه نوشت سه کیلو و صد گرم، دلم میخواست گلویش را ببرم که بیخودی توی دل زن باردار را خالی میکند. اصلا اندازه نگرفته مگه مرض داره حرف مفت میزنه؟! دخترک تپلوی خودم همین حالا سه کیلو و صد گرم است چه برسد به موقع تولدش. همه‌چیزش هم عادیست. میزان مایع آمنیون. موقعیت جفت، همه چیز طبیعی و نرمال است. و ما در هفته سی‌و‌هفتم قرار داریم!

بعد از این که مراتب را به بابایی اطلاع دادیم و ایشون کلی از وزن دخترک تپلمان ذوق کرد، نگاهی به آسمان و به آن هوای بی‌نظیر کردم و گفتم باید تو این هوا راه رفت! کلی پیاده رفتم. برای بابایی جوراب خریدم، برای خودم لباس‌زیر مخصوص شیردهی و برای وسایل کوچک آلما خانم، مثل ناخن‌گیر و برس و... سبدی کوچک :) شب که همسرم خریدهایم را دید با ذوق گفت بیا بریم وسایلشو بزاریم تو سبدش! بعد نگاهی به قفسه‌های کمد کرد و گفت فکر کن... چند سال دیگه اینجا کتابای مدرسه‌شو میزاره... از نگاهش شوق میبارید. گفت شایدم قبل‌ترش یه روز بیای ببینی داره از قفسه‌ها میره بالا دستش به وسایل و اسباب‌بازیای بالا برسه! گفتم الهی بگردمش. هرچی که مناسب سنش بود میخرم که چیزی نباشه که بزاریم اون بالا و نخوایم دستش برسه. اگرم کسی خرید و مناسبش نبود قایم میکنم یه جای دیگه. باقیشو میزارم جلو دستش. همسرم با تحسین نگاهم میکرد. گفتم انقدر دوست دارم دخترم خنگولی باشه! همسرم اینطور نگاهم کرد ؟!؟!؟!!! گفتم اگر تو اعتماد به نفسش تاثیر نداشت اصلا دوست داشتم هی بهش بگم خنگ خودم! بازهم نگاهم کرد! گفتم ینی از این نی‌نی تف‌تفوها! از اینا که خیلی آروم و ژله‌ای هستن! بعدم دوست دارم تو دنیای بچگی خودش باشه. مثلا ندونه لوازم آرایش چیه. گفت خوب بدونه چیه ولی بهش ندی. گفتم یه درصد فک کن بهش دسترسی پیدا نکنه! یه روز میای میبینی یه رژو روی همه در و دیوارا و تلوزیون و سر و هیکل خودش خالی کرده داره مظلومانه نگاه میکنه! گفت عب نداره به کتابای من دست نزنه! هرکار خواست بکنه! گفتم زهی خیال باطل :))) اصلا چه کاریه؟ مجبورم جلوش آرایش کنم؟ اصلا نمیزارم ببینه تا بخواد امتحان کنه. دوست ندارم دخترم زود زن بشه. مثل بچگی‌های خودم دوست دارم پاک و دست‌نخورده باشه. من واقعا تو عالم خودم زندگی میکردم. دنیایی که توش فقط عروسک و دامن و جوراب توری و کارتون و مداد رنگی بود. چند وقت پیش ویدیویی دیده بودم که دختر کوچولویی میگفت میخوام با فلانی ازدواج کنم و... چند وقت پیش ویدیوی جدیدش را دیدم که توی ماشین نشسته و با ادا و اطوار با آهنگی که پخش میشود همراهی میکند. یا ابرفرز! ثانیه‌ای نمیتوانم همچین چیزی را تحمل کنم. البته بچه که گناهی ندارد؛ مادری که فرشته کوچولویی را اینطور شبیه زن‌های ناجور بزرگ میکند مقصر است. اطوارش درست شبیه... 

این روزها خیلی این جمله را میشنوم که موقع زایمانت دعام کن. دیروز خانم فروشنده هم این را گفت. فکر کردم اسامی را یادداشت کنم تا یادم نرود. من که خودم را مستجاب‌الدعوه نمیدانم! اما یادم باشد به قولی که دادم عمل کنم. 

تکان‌های جوجویی فرق کرده‌. مثل قبل محکم نیست و تکانم نمیدهد. نرم و آرام است. مادرهمسرم میگوید طبیعیست. به خاطر بزرگ شدنش و این که جایش تنگ شده. همسرم میگوید آخه اون زندگی جنینی تنگ و تار که برعکست کردن چی داره که میگن آدم دوست داره به آرامش رحمی برگرده؟ بچه دنیا بیاد انقدر برعکس آویزون بوده میگه به جان خودم اعتراف میکنم! ولم کنین! میگویم الهی بمیرم برا بچم!

دختر کوچولو! خسته شدی مادر؟ یکم دیگه تپل بشی میای بغل خودم :) گردالی مامان! لپ لپی من! تفی خنگول من! کله شلغمی :))

انقدر این روزها شلغم خورده‌ام که تصور میکنم کله نی‌نی مثل شلغم گرد و بزرگیست با لپ‌های بنفش و لبخندی بزرگ :)

  • یاسی ترین

شاید بگویی چقدر مسخره. اصلا شاید بگویی بیخودی حساسی. شاید هر قضاوت دیگری کنی اما من حتی برای محبت دیدن و توجه گرفتن، مرز دارم و وقتی مرزم را میگذرانند، احساس مزخرفی دارم؛ میکسی از عذاب وجدان و کلافگی. دوست دارم فرار کنم در حالی‌که مدام به خودم میگویم نمک‌نشناس! مدام میگویم ببین قدر محبتو نمیدونی. آدمی مثل من را برای مناسبات فامیلی نساخته‌اند. برای عروس شدن و مرکز توجه بودن. برای جهازبرون و طبق‌کشون! فکر میکردم اگر سر و ته عروسی را طوری هم بیاورم از این نمایش‌ها خلاص شده‌ام. اما زهی خیال باطل که حتی اگر نخواهی، برای خرید کوچکی که برای نی‌نی تو راهیت کرده‌ای، حتی بدون دعوت می‌آیند و کارهایی میکنند و حرف‌هایی میزنند که پلاسیده‌ات میکند. حالا تو اصلا به من بگو برو چسو! برو داری چرت میگی! اما من دو سه روز است هنگِ این داستانم. مغزم خسته شده و عذاب‌وجدان دارم. از فکرهایم و از احساسم شرمنده میشوم. فکر میکنم قدرنشناسم. نسبت به محبت‌هایی که بهم فرو شد، ناسپاس بوده‌ام. همیشه دلم میخواهد سرم توی لاک خودم باشد. سر دیگران نیز هم. خودم هم همه‌ی تلاشم را کرده‌ام که به هیچ بهانه‌ای مزاحم کسی نباشم. شاید اصلا سبک زندگیم برای خیلی‌ها عجیب باشد. اما من برای خودم زندگی میکنم. از نمایش دادن و نمایش دیدن متنفرم. من با چیزهایی زندگی میکنم که دنیایم را معنی میدهند و رنگی میکنند. حتی اگر فقط برای خودم معنا داشته باشد. به همین خاطر است که با خانواده‌ی همسرم راحتم. چون خیلی شبیه به همیم. چون کاری به کارم ندارند. نه تنها از اینکه وسط همه‌ی کارهایم نیستند ناراحت نمیشوم بلکه ازشان ممنونم. تنها جایی که حضورشان پررنگ است، وقت حمایت و محبت واقعیست. خانواده‌ی خودم هم محبت‌هایشان از دخالت دور است. اما بعضی فامیل‌های نزدیک خودم...

از وقتی فهمیدم یک عده خودشان را دعوت کرده‌اند، مدام، استغفار کرده‌ام! مدام گفته‌ام خدایا ببخشم. مهمان حبیب توست. خدایا کمکم کن بیش از این نسبت به کسی که وارد خانه‌ام میشود حس بدی نداشته باشم... خدای مهربانم قلبم را از بدجنسی خالی کن...

تمام مدتی هم که بودند همه‌ی سعیم را کردم که صورتم بدون لبخند نماند. مدام خودم را چک کرده‌ام که نکند خوشرو نباشم. و این انرژی روانی زیادی ازم گرفت. اصلا نتوانستم دل سیر با مادرم تنها باشم. همه‌ی کارها را هم مادرم کرد و مهمان‌ها. نگذاشتند یک قاشق جا‌به‌جا کنم و این عذاب‌وجدانم را بیشتر میکرد. و از طرفی، همین مورد توجه بیش از حد قرار گرفتن حالم را بد میکرد. نه تو دولا نشو، تو بشین... مجبور شدم با خنده و شوخی بگویم من نه زخم شمشیر خوردم نه قطع نخاعیم! کی گفته زن باردار نباید از جاش تکون بخوره؟!

انقدر دوست دارم مادرم هیچ‌وقت از این کارها نمیکند؛ نرو، نایست، بخواب... مثلا یک بار هم نگفت نرو دانشگاه. وقتی هم گفتم نمیروم گفت هرجور خودت صلاح میدونی.

من نه بیمارم، نه ناتوان. اصلا هم دلم نمیخواهد شرایطم خاص دیده شود. دلم میخواهد تا لحظه‌ی آخر قبل از زایمانم زندگی عادی داشته باشم. 

چهارشنبه با مادرم رفتیم و خریدهای آخر آلما خانم را هم کردیم. آن شب هم عذاب‌وجدان داشتم! هم برای پدرم که منتظر ما توی ماشین نشسته بود. هم برای هزینه‌ای که کردند، هم برای اینکه کلی مادرم را راه بردم و همش نمیپسندیدم! البته یه وقت‌هایی هم من میپسندیدم و مامان میگفت نه! خوشگل نیست.

این روزها در بلعنده‌ترین حالت ممکن قرار دارم! خیلی خوب میخورم و امیدوارم دخترکم حسابی وزن بگیرد. طرح کباب‌تراپی را هم از دیشب شروع کردیم! قرار شده این هفته‌های باقی‌مانده را تقریبا سه بار در هفته کباب خانگی بخورم. شنیدم این برای نی‌نی خیلی خوب است. دیشب به زور همسرم را متقاعد کردم حداقل امشبو با هم بخوریم و او میگفت نه اینا برای توئه. گفتم حداقل یه بار با هم بخوریم. خلاصه متقاعدش کردم. گفتم حامله نیستی، آدم که هستی. منم بدون تو از گلوم پایین نمیره. سر سفره یک تکه از غذای خودش گذاشت توی بشقابم و گفت اعتراض نکن این حرکت مردونه است!

این روزها از محبت و حمایتِ دوست‌داشتنی همسرم لبریزم. و شب پیش وقتی او زودتر خوابیده بود و من هنوز بیدار بودم، توی سکوت خانه، برایش نامه‌ای نوشتم. بعد از مدت‌ها... برایش با لحنی صمیمی و عامیانه نوشتم... برایش نوشتم حواسم هست که چقدر هوامو داری. برایش نوشتم یادته برام نوشته بودی مثل باران که رحمت خداست بر من باریدی؟ دوست دارم همه‌ی شادی و خوشبختی و خوشحالی و صداقت توی دنیا رو بریزم توی یه جعبه‌ی کوچیک و یه روز که هوا از رحمت خدا لطیف بود، یه روزی که مثل هر شب اومدی خونه اما چشمات بیشتر از همیشه پر از چیزای خوب بود بهت هدیه بدم...  یاد حرف پدر همسرم افتادم... خیلی وقت پیش، وقتی خیلی پریشان بودم بهم گفت پسر من نامرد نیست... واقعا هم نبود. هیچ‌وقت نامرد نبود. همیشه در بدترین شرایط هم دستش را از پشتم برنداشت.

دیشب، سرم را گذاشته بودم روی پایش و او داشت با تبلتش بازی میکرد. گفتم دستتو بده، دستش را گذاشتم روی شکمم. یکی از معدود بارهایی بود که جوجویی بیش از یک ربع داشت ضربه‌های منظم میزد. چیزی شبیه ضربان قلب. همسرم برای اولین بار گفت چی شده دختر بابا؟ کلمه‌ی بابا طور خاصی بهم اثر کرد... تا حالا اینطور با جوجو حرف نزده بود. عشق را توی صدایش حس کردم. دلم لرزید.

گفت نکنه داره سکسکه میکنه؟ گفتم الهی بمیرم براش چرا سکسکه؟ نکنه آب خورده پریده تو گلوش؟

آلمای نازم، دختر تپلم! ببین چطور من و بابایی رو عاشق خودت کردی! دلم به بودنت گرم است نازنینم... رحمت بی‌انتهای خدا... باران بی‌توقع... دلم به وجودت خوش است...

  • یاسی ترین

کمی از وقت آمدن هر شبش گذشته، تو فکرم که کجاست یعنی؟ چند دقیقه بعد زنگ در دو بار به صدا درمی‌آید؛ مثل همیشه و هر شب دلم ذوق میکند! کلید دارد. اما تاکید کرده‌ام با کلید نیا! همیشه در بزن. دوست دارم خودم درو روت باز کنم. قبل از خودش، قرمزیِ بزرگی میبنم که صورتش را پشت آن پنهان کرده! یه توپ گنده! برای ورزش. تقریبا جیغ میزنم و او میخندد. توپ را ول میکند روی زمین و بغلم میکند و بعد که بوسیدم با دخترش حرف میزند؛ دخترم چطوره؟ نی‌نیم چطوره؟

نشسته‌ام روی توپ و بالاپایین میپرم و میخندم. میگوید نخوری زمین! میگویم نه، خانم ر بهم یاد داد اگر پامو بازتر بزارم تعادل حفظ میشه اصلا نمیوفتم. یک لحظه که بلند میشوم، توپ را قل میدهد توی اتاق و میگوید حالا ولش کن فعلا! من گشنمه!

شنبه رفته بودم مرکز مامایی، برای کلاس‌ زایمان. فوق‌العاده بود. هم اطلاعاتم بیشتر شد، هم آرامش گرفتم و حال روحی بهتری دارم. استرس‌هایم خیلی کمتر شدند. قرار شد روزی یک ساعت پیاده‌روی کنم، یک سری ورزش‌های کششی یوگا انجام دهم ، تمرین تنفس داشته باشم و شکمم را چرب کنم و ماساژ دهم. این ماساژ به جنین کمک میکند به سوی سکوی پرتاب هدایت شود! الان من اطلاعات کاملی درباره‌ی زایمان دارم و این نود درصد اضطراب مرا که ناشی از ناشناخته‌ها بود از بین برده. حالا دیگر خوب میدانم اگر چطور شود یعنی موقعش شده. حالا متوجه شدم که حتی اگر موقعش شده باشد، اصلا نباید ترسید. حتی وقتی دردها شروع شدند، باید با آرامش رفت حمام و آماده شد. دهانه‌ی رحم باید تا ده سانت باز شود و قرار نیست از سانت اول رفت بیمارستان. باید صبر کنم تا موج دردها نشانم دهم الان به چهار سانت رسیده‌ایم و بعد بروم بیمارستان. این اطلاعات کمکم کرده هولناکی ماجرا از بین برود. فقط کمی استرس دارم؛ از تصور تجربه‌ای جدید و ناشناخته. هنوز هم فکرم مشغول است؛ زایمانم چند ساعت طول میکشد و کِی دخترکم را توی بغلم میگیرم؟ کِی از سلامتش مطمئن میشوم؟ قرار شده مامای همراه بگیرم و در مورد بیمارستان هم به نتیجه رسیده‌ام. فقط میماند یک قرارداد و یک نامه، که احتمالا هفته‌ی آینده انجامش میدهم. بعد نامه را میگذارم توی ساک بیمارستان، کنار سایر مدارک و وسایل، تا زمانی که وقتش برسد. در مورد اختلاف تاریخ پریود و سونوها با خانم ر حرف زدم. او هم مثل دکتر معتقد بود چون سونوها منظمند تاریخ سونوها را اصل میگیریم. مخصوصا که اولین سونوگرافی‌ام مربوط میشود به هفته‌ی پنجم. میگفت سونوهایی که توی سن‌های پایین جنین گرفته میشوند دقیق‌ترند. هفته‌ی پنجم، جوجویی من حتی قلب هم نداشت که سنش را تخمین زدند و این خیلی تاریخ مهمیست.

با این وصف، الان هفته‌ی سی و ششم هستیم. از دو هفته‌ی بعد که هفته‌ی سی و هشتم است، میشود منتظر بود. اغلب نی‌نی‌ها از آن هفته به بعد تصمیم به تولد میگیرند. البته این اتفاق ممکن است تا دو هفته بعدتر هم به طول انجامد؛ یعنی تا هفته‌ی چهل. و حتی در موارد نادر، تا چهل و یک! در هر حال ما از دو هفته بعد در حالت آماده‌باش قرار میگیریم :)

بر خلاف تصور خیلی‌ها، پیش ماما رفتن اصلا چیز بدی نیست. تخصص ماما، بارداری و زایمان است. البته مسلم است که بین ماماها هم مثل دکترها خوب و بد هست. دکتر متخصص زنان و زایمان و نازایی و... برای موارد خاص است. برای کسانیکه بیماری دارند. اما خود من، به خاطر فشارها و نگرانی‌های اطرافیان مجبور شدم پیش دکتر متخصص بروم. در این چند ماه، هم پول بیشتری دادم، هم رسیدگی و وقت کمتری دریافت کردم و هم توی نوبت نشستم هر دفعه و پدرم درآمد. ساعت‌ها توی نوبت بنشین، دستیار دکتر وسط جمعیت و توی هال فشار و وزنت را بگیرد و شش نفری بفرستنمان داخل، سرپایی صدای قلب جنین را گوش کنند و بعد دورهمی و شش تایی ویزیت شویم. البته این دورهمی در خیلی از مطب‌های دکترهای تهران نیست. اما متاسفانه اینجا، روش دکترهای متخصص و فوق تخصص این است.

اما ماما در مورد فرآیند بارداری اطلاعات و آگاهی میدهد. به دقت معاینه‌ات میکند و وقت میگذارد. و اگر مامای شما مثل خانم ر که من پیشش رفتم، فرد بسیار به روز و اهل مطالعه‌ و باوجدان و اخلاقی باشد و ضمنا آشنایی با اصول روان‌شناسی داشته باشد، میتواند کمک بسیار بزرگی به شرایط روحیتان کند.

نکته‌ی بعدی که دوست دارم اشاره‌ای به آن داشته باشم، این است که زایمان طبیعی نه تنها چیز بدی و کار آدمای قدیمی و امل نیست بلکه باعث افتخار است. و یکی از بزرگترین موفقیت‌های هر زنی در زندگیش. باور کنید عمل سزارین تنها یک راه نجات است؛ برای زمانی که جان مادر و نوزاد در خطر است یا به هیچ‌وجه امکان زایمان طبیعی نیست. سزارین کار آدمای باکلاس نیست. کار آدمای تمیز و بهداشتی نیست. کار آدمای پولدار هم نیست. سزارین تنها یک روش جایگزین است. اگر زمان‌های قدیم سزارین بود احتمالا خیلی از نوزادها و مادرها نمیمُردند. اکثریت قریب به اتفاق زن‌ها مثل مادرهای ما، همگی زایمان طبیعی میکردند. آیا آن‌ها بدن‌های متفاوتی از ما داشتند؟

اگر تا پایان این مدت، جوجویی دوباره نچرخد، اگر در معاینه‌ی لگنی‌ای که دو هفته‌ی دیگر میشوم نگویند لگنم نقصی دارد، اگر جوجو هوس نکند بند ناف را دور گردنش تاب دهد! یکی از خاص‌ترین اتفاقات را که در زندگی هر زنی میتواند باشد، تجربه میکنم. من و دخترم دوتایی! خانم ر میگفت بیرون آمدن نوزاد مثل کوبیدن میخ نیست، مثل چرخش پیچ و مهره است؛ از اول مسیر، تا آخر که خارج شود، یک دور کامل میزند و در حالی‌که صورتش رو به پایین است خارج میشود. نی‌نی‌ها در فرآیند زایمان شرکت میکنند و با این چرخش به خودشان و مادرها کمک میکنند.

عزیزدل مادر... وقتی به دنیا بیاید خیلی زود میتواند توی بغلم جا بگیرد. فکر کنم فقط زمان کوتاهی صرف شستن و خشک‌کردنش میکنند. البته به نظر من بهتر است نوزاد را همان‌طور کثیف بگذارند توی بغل مادر. تا با صدای قلبش و گرمای تنش آرام شود. اما حدس میزنم هنوز توی بیمارستان‌های ما، حداقل توی این شهر، این کار را نمیکنند.

در مورد آمدن همراه به داخل اتاق زایمان هم سوال کردم؛ حداقل اینجا همچین خبری نیست! فکر کنم همسرم نفس راحتی کشید.

چهارشنبه میروم تهران. کمی از خریدهای آلما باقی مانده. مادرم میگفت میخوای تو نیا. اما دلم قرار نمیگیرد! میروم خریدها را کامل میکنیم و با هم برمیگردیم. تا آن موقع کمد هم درست شده. شنبه آقای نجار آمد خانه‌مان؛ کمد دیواری را نگاه کرد و اندازه گرفت. تا چند روز دیگر کمد دیواری جای آویزان کردن و چیدن لباس‌های کوچکش میشود.

دیروز اولین روزی بود که ورزش کردم. توی خانه پیاده‌روی کردم و بعد هم باقی کارها. با خودم گفتم، فقط همین حداکثر یک ماهو آدمانه برخورد کن!



  • یاسی ترین
-پیر که شدیم، وقتی رفتیم توی سرشونه‌ام آمپول بزنم باهام میای تو اتاق؟

سوالی که این چند روز سه بار ازش پرسیده‌ام. از وقتی که از مطب دکتر روماتولوژ آماده‌ام تا همین امروز صبح که رفتم برای آزمایشی که دکتر نوشته بود، هزار بار خدا را شکر کرده‌ام که بیماری خاصی ندارم و در دل گفته‌ام خدایا ممنون و صد هزار شکر که سالمم. یعنی تا الان بودم!

توی یکی از آزمایش‌هایم فاکتوری که به روماتیسم مربوط میشود بالا بود و به همین خاطر دکترم برای اطمینان بیشتر، پیشنهاد کرد با دکتر روماتولوژ مشورت کنم. البته این فاکتور، سه سال پیش هم توی یکی ار آزمایش‌هایم بالا بود و دکتر همان وقت، پرسیده بود درد مفاصل داری؟ من گفته بودم نه و او گفته بود پس مشکلی نیست.
توی سالنی که پر از بیمارانیست که معمولا سنشان بالاست مینشینم و از بین آن‌همه آدمی که یا زانوهایشان را میمالند یا کمرشان گرفته و آه و ناله توی صورتشان پیداست، زن و مرد تقریبا پیری توجهم را جلب میکنند. پشت کفشش را خوابانده و سر و وضعش نامرتب است. غر میزند که اینجا دکونه و مشتریش شما زنایید. زنش آمپول را سفت توی دستش گرفته و ترسیده. از منشی میپرسد درد داره؟ از خانه زنگ میزنند به موبایل مرد و او میگوید فلانی میگه غذا رو بزارم؟ زن توضیحاتی میدهد و در حالی که دارد تاکید میکند تو کدوم قابلمه بزاره مرد تلفن را قطع میکند. زن با نگرانی خاصی میگوید باید میگفتی تو اون قابلمه بزاره، آخه غذا خراب میشه. مرد دایورت کرده به سمت دیگری نگاه میکند. صدایشان میزنند. زن معطل میکند و منشی دوباره صدا میزند. زن بغض‌آلود شوهرش را نگاه میکند و میگوید بیا دیگه... مرد میگوید خودت برو... زن، مثل بچه‌ها ترسیده و میگوید بیا... آخه میترسم... مرد بی‌تفاوت میگوید حالا برو.... دلم برایش کباب میشود. دلم میخواهد مثل مادرم بغلش کنم. ببوسمش و بگویم خودم باهات میام. دستش را بگیرم؛ دستی که سال‌ها شسته و پخته... بگویم نگران هیچی نباش. نه نگران قابلمه و نهار، نه نگران آمپولی که میخوان تو کتفت بزنن.
دکتر تک‌تک انگشت‌هایم را فشار میدهد. مچ و آرنجم را هم. بعد از هر فشار میگوید درد داری؟ درد ندارم. تو سرما صورتت زود سرخ میشه؟ بله. آفت زیاد میزنی؟ تا حالا آفت نزدم. کهیر و جوش؟ نه. کسی تو خانوادتون روماتیسم داره؟ مادرم.
خوب چون تا به حال سقط نداشتی علایم بالینی هم نداری، برای جنینت مشکلی نیست و اون آمپولی هم که خانوم دکتر گفته نمیخواد بزنی اما یه آزمایشای تکمیلی برات مینویسم.
فکری از مطب بیرون می‌آیم. کاش به آن سن‌ها که رسیدم مدام مریض نباشم. کاش از آمپول توی کتف نترسم. کاش همسرم کنارم بایستد و بگوید نترس من اینجام... کاش اصلا مثل همین حالا همه‌ی کارهایم را تنهایی کنم و اصلا برایم مهم نباشد کسی کنارم نیست.
مثل امروز صبح که رفتم آزمایشگاه. دفترچه‌ام را خودم میدهم پذیرش. خودم میروم صندوق. خودم همه‌ی کارهایم را میکنم اما حواسم هست که زن بارداری روی صندلی نشسته و شوهرش همه کارهایش را میکند. یادم می‌آید که همسر من الان هنوز خواب است! واقعا هم ناراحت نیستم. خودم از پس خودم برمی‌آیم. میروم صندوق. برگه و کارت بانکم را میدهم. طرف میگوید موجودیتون کافی نیست! تعجب میکنم مگه آزمایشم بیست و پنج تومن نیست؟! میپرسم مگه چقدر میشه؟ میگوید نود و سه تومن. یعنی سهم من نود و سه تومن است و باقیش را تا دویست و بیست و پنج تومن بیمه میدهد. میگویم ببخشید یه لحظه اجازه بدید. مینشینم روی نیکمت و هی اعداد روی برگه را نگاه میکنم. زنگ میزنم و همسرم را از خواب بیدار میکنم. پول را به حسابم واریز میکند و میروم توی اتاق نمونه‌گیری. سوزن را توی دستم فرو میکند و دو بار سرنگ عوض میکند. روی جای سوزن را چسب میزند و میگوید برو دیگه! میگویم مگه خون گرفتی؟ انگار که ** خل دیده باشد با تعجب نگاهم میکند و میگوید آره دیگه! ایناهاش؛ اشاره میکند به لوله‌های پر از خون! پس من چرا خون ندیده بودم؟! فکر کردم رگم پیدا نشده و الان میخواهد از جای دیگری خون بگیرد. ملت هارهار میخندند. زنی میگوید خوش گذشته بهت؟ آن یکی میگوید بیا جای منم خون بده. واکنش خاصی ندارم! از اتاق خارج میشوم.
پیاده که می‌آیم تا سر کوچه، فکر میکنم خدایا، شکرت که به غیر از مخم که این روزها تعطیل‌تر از همیشه است، سالمم. خدایا گذر هیچ‌کس را به آزمایشگاه و مطب دکتر ننداز. خدایا شکرت که حسابم با یک تلفن پر میشود. خدایا هیچ‌کس را درمانده‌ی خرج درمانش نکن...
جایی خواندم که هفته‌های آخر بارداری به مغز فشار می‌آید و فراموشی طبیعیست. یکی از دوستانم هم قبلا گفته بود که دچار حالت‌های عجیبی میشده و رفته دکتر. دکتر گفته طبیعیه. لابد اینکه من خون‌هایی را که توی لوله‌ی آزمایشگاه رفتند ندیدم، طبیعیست!
دوشنبه برای چکاپ وضعیت جوجویی رفته بودم دکتر. باز هم چند ساعت معطلی و... دکتر همه‌چیز را بررسی میکند. افزایش وزن ندارم. میگوید چون شاخص توده‌ی بدنیت از اول بالا بوده اشکالی ندارد. هشتاد و هفت کیلوام. یعنی هنوز یک کیلو مانده تا کاهش وزن هشت کیلوییِ ماه‌های اولم جبران شود.
میگوید اینجا یه اختلاف دو هفته‌ای بین تاریخ آخرین پریودت با سونوگرافی‌ها هست. سونوگرافی‌ها میگویند هفته‌ی سی و پنجمم اما به روایت تاریخ پریود هفته‌ی سی و هفتمم! این است که هنوز معلوم نیست دخترکمان کی قدم بر سر چشممان میگذارند! میگوید آخرین بار بچه به پا بود، اگر به سر شده باشه، میتونی به طبیعی فکر کنی. میگویم میشه الان ببینید به سره یا پا؟ میگوید آره آره برو رو تخت ببینم. توی دلم میگویم دخترم... لطفن ملق زده باش!
از مطب که بیرون می‌آیم اولین کاری که میکنم این است که شماره‌ی بابایی را میگیرم و میگویم خبر خوش اینکه دخترمان قمبلش را هوا کرده و سرش پایین است! ماشالا به جوجویی ورزشکارِ ژیمناست خودم :)
شب که مرا آماده‌ی دانشگاه رفتن میبیند، میگوید مگه من نگفتم نرو؟! میگویم فکر نمیکردم جدی گفته باشی! میگوید مگه باهات شوخی دارم؟! میگویم آخه من که حالم خوبه، چرا نرم؟ میگوید من دلم شور میزنه. نگرانتم. نگران تو و نی‌نی. 
خلاف میل درونیم حرفش را گوش میدهم. و اینگونه دانشگاه تعطیل میشود :/ این چند روز از شدت بی‌حوصلگی داشتم میمردم! همسرم میگفت نزاشتم بری افسرده شدی! گفتم انرژیم زیاده! میرفتم دانشگاه میومدم تخلیه میشدم. الان نمیدونم چیکار کنم؟! میگوید استراحت! میگویم آخه من سُر و مُر و گنده نشستم خونه چیکار؟ استراحت چی؟ از مامانای تنبل بدم میاد.
نمیدانم سه‌شنبه بود یا چهارشنبه، برای ثبت‌نام کلاس زایمان طبیعی و گرفتن مامای همراه، رفتم همان مرکز مامایی که اول بارداریم رفته بودم. کلاس‌های گروهیشان صبح‌ها تشکیل میشد. گفتم من صبح‌ها سر کارم. منشی گفت مگه هنوز سرکار میری؟! گفتم وقتی حالم خوبه چرا نرم؟! خلاصه که پیشنهاد داد کلاس خصوصی بگیرم. امروز ساعت پنج کلاس دارم؛ ورزش‌هایی برای روز زایمان.
این روزها مدام فکرم مشغول تاریخ زایمان است؛ بالاخره کِی؟ به روایتی تا آخر آبان و به روایتی دیگر میتواند حتی تا نیمه‌ی آذر هم طول بکشد. فکر میکردم کاشکی زودتر به دنیا بیاد؛ دیگه خسته شدم از انتظار... اما امروز صبح که داشتم توی اینستاگرام، عکس‌های مربوط به بارداری میدیدم، یک لحظه فکر کردم، وقتی جوجویی به دنیا بیاد، دلم برای این روزای قشنگ تنگ میشه، روزهایی که توی دلم وول میخورد و من دستم را میگذاشتم روی شکمم و میگفتم فدات بشم عزیزکم... برای همین روزهایی که همسرم هر بار که به خانه می‌آید و میبوستم، دستش را روی دلم میگذارد و میگوید نی‌نیم چطوره؟ بعد هم شکمم را میبوسد و نوازش میکند. برای روزهایی که مدام میپرسد شیر خوردی؟ میوه خوری؟ آب کم میخوریا!
حالا که همه‌چیز تازگی دارد و در اوج شیرینیِ خودش است، باید از این شیرینی نهایت لذت را برد. زمان که خواهی نخواهی میگذرد.
باید سعی کنم بیشتر ریلکس باشم و در آرامش منتظر آمدنش بمانم. منتظر این باران رحمت خداوند. دیشب همسرم نگاهی به شکمم کرد و گفت قدرت خدا رو میبینی؟
خدایا هزار باره شکرت...

  • یاسی ترین

اینکه من همیشه با خودم حرف میزنم و توی آینه آسانسور میخندم چیز جدیدی نیست. حتی منی که اصلا بلد نیستم برقصم، بارها توی آسانسور قر داده‌ام. نمیدانم شاید لحظاتی هم بوده که توی آینه آسانسور نگاه کرده‌ام و آه کشیده‌ام؛ وقت‌هایی که فکر میکردم چشم‌هایم زرد شده‌اند و نگاهم نفس نمیکشد. این روزها اما، توی هر آینه و حتی هر سطح صیقلی و صافی، شکمم را نگاه میکنم. هرچند هنوز هم، حتی در آخرین هفته‌های بارداری هیچ شبیه زن‌های توی سریال‌ها نیستم که مثل گلابی بزرگی هن‌هن کنان راه میروند. نی‌نی کوچولویم لابد تا الان دو کیلو هم بیشتر شده، یک کیلو هم بادکنکِ محل زندگیش و باقی متعلقات، لابد الان سه چهار کیلویی اضافه‌بار دارم. نمیدانم این مقدار را کجا و چطور حمل میکنم که گردالی کامل نشده‌ام. تصور میکنم اگر بارداری از نه ماه بیشتر بود، انسان قطعا دیوانه میشد. بیچاره فیل که مجبور است بیست ماه را تحمل کند و از این حیث خوشا به حال موش که دو هفته‌ای فارغ میشود. حالا چرا دیوانه؟ نمیدانم. من که هرچه به موعد نزدیک‌تر میشوم مالیخولیایی‌ترم. تصورات عجیب و متفاوتم بیشتر میشود و هر شب خواب‌های فانتزی درباره‌ی زایمان میبینم. جزء مشترک این خواب‌ها کش آمدن پوست شکمم است. بعد هم دیدن اجزای بدن نی‌نی، انگار که رویش سلفون کشیدی! بعد از اینکه حسابی به سطح پوست آمد، یکهو میبینم که بیرون از بدنم است. چطور و چگونه؟ مشخص نمیشود. نمیدانم سانسور میشود یا چه؟! یعنی توی ناخودآگاهم چه تصوری از زاییدن دارم؟ تا آنجا که یادم هست در مورد اینکه بچه از کجا میاد از مادرم سوال کرده بودم اما درباره نحوه تولد نه. مادرم هم مثل خیلی از مادرهای هم‌نسلمان دعا و فرآیندهای معنوی را دلیل تشکیل نطفه دانسته بود! و ذهن کودکانه من انقدر از موضوع پرت افتاده بود که احتمالا حتی سوال هم برایم پیش نیامد که خروجی این حاجت از کجاست؟! شاید هم نهایتا فکرم رفته بود سمت آسمان. اما این تصویر توی خوابم... از کجا آمده؟! یک بار خواب دیدم بعد از اینکه نی‌نی خودش را به سطح پوستم رساند و اجزایش تقریبا مشخص شد، به دنیا آمد و من بسیار مشتاق برای دیدن صورتش، رویش را برگرداندم و وقتی دیدم سندرم دان دارد وحشت کردم...

شب قبل دیدم که به همان روش زیر پوستم خودش را فشار میداد و من اجزایش را میدیدم و میگفتم آخی این پاهاشه! نگا کن گوشش! حتی از دختر بودنش مطمئنم کرد! بعد یکهو دیدم توی دستم است و رنگش از کبودی به سیاهی میزند و من با ترس و لرز میخواهم بزنم پشتش تا نفس بکشد. دلم نمی‌آمد محکم بزنم اما فکر میکردم اگر نزنم میمیرد که یکهو مقدار خیلی زیادی شیر بالا آورد، خیلی زیاد...

تصویر کودک نحیفی توی ذهنم مانده که تاسیده و سیاه بود و مثل آدم بزرگ‌ها استفراغ میکرد و حجم زیادی شیر، از دهانش بیرون میپاشید؛ مثل کپسول آتش خاموش‌کن.

غیر از اینکه هرشب به سرزمین عجایب میروم، در طول روز هم مدام با پدیده‌های جدید رو‌به‌رو میشوم! مثلا شکمم به یک سمت کج میشود؛ مثل لپ کسی که دندانش آبسه کرده. آلما خانوم، همان سمت را انقدر فشار میدهد که دردم میگیرد بعد با حرکت سریعی ولش میکند و شکمم به یک سمت میجهد. گاهی دنده‌ی آخرم طوری درد میگیرد که تصور میکنم عمدا ازش آویزان شده و سعی دارد از جا بکندش!

پنج‌شنبه‌ای که گذشت همراه مادرم رفتیم خیابان بهار و عمده‌ی خریدهای جوجویی را انجام دادیم. در عین حال که بسیار ذوق‌زده و خوشحال بودم، عذاب‌وجدان هم داشتم و از دیدن اینکه خانواده‌ام را توی خرج انداخته‌ام حس معذب بودن داشتم. هرچند خریدهای من، در مقایسه با چیزهایی که الان همه میخرند خیلی کم و مختصرتر بود اما بازهم دلم یک طوری شد. همه‌چیز هم به شکل وحشتناکی گران هستند :/

سعی کردم لباس‌های زیر و خانگی‌اش را ساده و سفید بخرم. متوجه شدم که کلا توی بازارمان لباس‌های ساده کم پیدا میشود. شاید مشتری لباس‌های پر زرق و برق بیشترند. اما من تصورم اینست که نوزاد مثل فرشته است و لباسش باید سفید، لیمویی، کرم، سبز کمرنگ، آبی ملایم، صورتی و خالدار باشد. البته که دامن و پیراهن چین‌دار لباس‌های توردار هم دوست دارم؛ برای چند ماه بعدش.

نکته دیگری که متوجهش شدم، این است که خیلی چیزها توی بازار به دو رنگ تقسیم میشوند: صورتی و آبی! گویا این تقسیم‌بندی تا آخر دنیا ادامه خواهد داشت. به آقای فروشنده گفتم به غیر از صورتی اگر رنگ دیگه‌ای هم دارید میتونید بیارید؛ قرار نیست چون دختره همه چیش سر تا پا صورتی باشه.

چیز دیگری که توی لباس‌ها نمیپسندم، از سر تا پا یک‌جور بودن ست لباس‌هاست. درست مثل سرویس چینی، که همان طرحی که روی فنجان هست روی کاسه و دیس هم دیده میشود. مثلا هرگز نمیتوانم دخترم را تصور کنم که یک باربی یا باب اسفنجی روی کلاهش دارد، یکی روی سینه‌ی بلوزش و یکی هم در کونش روی شلوارش. 

با در نظر گرفتن همین‌ها چند دست لباس ساده خریدیم. به اضافه وسایل ضروری‌اش. همین‌ها تا چهار عصر طول کشید. هر دو خسته شده بودیم؛ مادرم گفت یک بار دیگه میایم یه سری لباس بیرونی و مهمونی هم براش بخریم. به غیر از اینها، الان دخترم هنوز تل و گل‌سر ندارد و من نگرانم روزی که از بیمارستان به خانه می‌آوریمش گیسوی پیچ‌درپیچش را چطور جمع کنم؟! :)))

وقتی آمدیم خانه از همه‌شان عکس گرفتم تا نشان همسرم بدهم. مامان گفت کامل که شد خودمون میاریمشون. تا آن وقت من دلتنگ وسایل دخترم هستم. شاید خنده‌دار باشد اما جدا دلم میخواست پیش خودم بودند. تا موقع برگشتنم هزار بار نگاهشان کردم!

همسرم با تک‌تک عکس‌ها ذوق کرد و بعد خیلی جدی گفت: واقعا داریم بچه‌دار میشیم؟! هنوزم باورم نمیشه... من چند هفته دیگه با یه نوزاد تو خونه چه کار کنم؟ من طاقت ندارم ضعف میکنم براش! اصلا من میترسم اولا بغلش کنم! و من با نیش باز نگاهش میکردم و عاشق این حرف‌هایش بودم. 

دیشب از خانه‌ی پدر همسرم برمیگشتیم. باران میبارید. هر دو توی سکوت، غرق باران بودیم. نزدیک خانه که شدیم گفتم اگر بابایی خوابش نمیومد میگفتم یکم تو خیابون دورمون بده. لبخندی زد و کوچه‌مان را رد کرد. صدای ضبط را زیاد کردم و سرم را تکیه دادم و خیره شدم به خیابان‌های خلوت، به نقطه‌ای که قطره‌ها با زمین برخورد میکردند، به نور ماشین‌ها و به تصاویر بخارگرفته... ابی برایمان میخواند که متوجه نیمرخ لبخند همسرم شدم. دستش را گرفتم و جیغ زدم بابایی خودمووووونه! گفت یواش بچه ترسید! گفتم میشناسه منو!گفت آره میدونه مامانش خله! دلم میخواست همراه با آهنگ ابی انقدر ببوسمش که از نفس بیوفتم...


آبی آبی مهتابی
آبی‌تر از هر آبی
از چشمای تو میگم این آیه‌های آبی 
دریاهای بی‌تابی

آبی آبی مهتابی
آبی‎تر از هر آبی
از چشمای تو میگم این آیه‌های آبی 
دریاهای بی‌تابی

آبی یعنی دل من
دریایی که اسیر این چهره‌ی تقدیره که رنگ از تو میگیره

وقتی که خیره میشم به عمق حوض کاشی
حس میکنم تو هستم حتی اگه نباشی
من رنگ گنبدا رو چشمای تو میبینم
سجده‌ام به جانب توست اینه معنای دینم


آبی آبی مهتابی
آبی‌تر از هر آبی
از چشمای تو میگم این آیه‌ها ی آبی 
دریاهای بی‌تابی

دل‌خسته‌ام از اینجا از آدمای دنیا
همین امروز و فردا دل میزنم به دریا
دل میزنم به دریا
رنگ تو رو میپوشم
از عمق آبی عشق چشم تو رو مینوشم

آبی آبی مهتابی
آبی‌تر از هر آبی
از چشمای تو میگم این آیه‌های آبی 
دریاهای بی تابی

آبی آبی مهتابی
آبی تر از هر آبی
از چشمای تو میگم این آیه ها ی آبی 

دریاهای بی‌تابی

  • یاسی ترین

تا خود خدا نخواد هیچ اتفاقی نمیوفته...

مدام به این جمله فکر میکنم. خدای خوبم، چه فکری برایم داشت و چطور لایقم دانست که وجود دخترم را توی سرنوشتم خواست؟ بارها به این فکر کرده‌ام که میتوانست نباشد؛ میتوانست این جوجوی کوچولو، توی دلم رشد نکند... میتوانست قلبش نزند... میتوانست... اما هر روز سلول اضافه کرد. هر روز بزرگ‌تر شد و حالا فقط یک چشم به هم زدن مانده تا تولدش.

دختر کوچولوی مامان، کاش میشد بفهمم چه احساسی داری؟ الان که توی جای تاریک و تنگی خودت را مچاله کرده‌ای... کاش میشد بدانم چه خواب‌هایی میبینی... چه چیز خوشحالت میکند و از چه میترسی؟ اگر خداوند سرنوشت همه‌مان را از قبل مینویسد... لابد الان هم تقدیر تو را نوشته... 

دخترکم میدانی مامان تو هیچ‌وقت آدم مذهبی‌ای نبود! اما معنوی چرا. به اندازه‌ی درکم از معنویات برایت بهترین‌ها را از خدا خواسته‌ام. از اویی که همیشه نگاه مهربانش را، گرمای حمایتش را، حضورش را، توی قلبم حس کرده‌ام. از اویی که همیشه دوستم داشته و دارد.

آلمای من، سیب سرخ عشق! برایت از مهربان‌ترین مهربان‌ها، زیباترین‌ها را خواسته‌ام. برایت کودکی‌ای بی‌انتها خواسته‌ام. دنیایی پر از سادگی، پر از خنده‌های از ته دل... برای روزهایی که شاید کنارت نباشم. برای روزهایی خیلی دورتر از حالا، برایت از شنوای دانا، از عالم به غیب، خواسته‌ام که هرگز امیدت را از دست ندهی.

گلم، گل کوچکم، من نقش چشم‌های شفافت را توی اولین جوانه‌های بهاری دیده بودم؛ وقتی که فکرش را هم نمیکردم روزی، شاخه‌ی دل خودم هم به شکوفه بنشیند.

ماهک من! دردانه‌ام! از انتظار دیدن و به آغوش کشیدنت بی‌قرارم. بی‌تاب آمدنتم و بی‌که هیچم آرام کند، روزها را میشمارم.

مدام روزی را تصور میکنم که پوست لطیفت برای اولین بار چیزی غیر از گرمای دلم را لمس میکند و تو فریاد گریه سر میدهی. میلرزی و لختی و هوا را چنگ میزنی. بندی که با آن به من بندی میبُرند و انسانی به کره‌ی زمین اضافه میشود. این روزها به اندازه‌ی گیجی آن روزت گنگم و پر از سوال... ناگهان جهانت روشن میشود به نور و هوا و صدا... و تو هرگز این روز را به یاد نخواهی آورد. و من هنوز شگفت‌زده‌ام... 


  • یاسی ترین
هربار که میگوید تو دیگه پا به ماهی و میخندد خجالت میکشم! من و اینطور خجالتی بودن؟! میگوید باورم نمیشه دارم جدی جدی بابا میشم... چشم‌هایش برق میزنند از ذوق. میگویم بغلش که کنی باورت میشه. اشک توی چشمم جمع میشود و میگویم ینی میخواد از دلم بیاد بیرون؟ نمیخوام! نمیخوام با کسی شریکش بشم! مال خودمه! میخوام بازم تو دلم قایمش کنم. میگوید مال خودته؛ میاد بیرون که بغلش کنی بوسش کنی... واسه خود خودت... در حالی که به اتاق میرود میگوید من شبا گوش‌گیر میزنم میخوابم مال خود خودت :))
این چند روز میزبان خانواده‌ام بودیم. دیشب که رفتند، بابایی شکمم را بغل کرد و بوسید. گفتم دلمون برات تنگ شده بودا! باز هم میگوید تو دیگه پا به ماهی! فکر کنم این کلمه را تازه یاد گرفته! نمیزارم دیگه بری دانشگاه. مخصوصا بعد از اون قضیه تو مترو. اصلا من میترسم یهو تو راه دردت بگیره. نمیدانم چهارشنبه چرا حالم توی مترو به هم خورد. هر وقت داخل واگن میشوم اگر جا نباشد که بنشینم، میروم یک گوشه تا جلب توجه نکنم. چرا که اگر شکمم را ببینند سریع بلند میشوند و جایشان را میدهند بهم و من خجالت میکشم. کلا از مرکز توجه بودن خوشم نمی‌آید. وگرنه که جا پیدا کردن برای یک خانم باردار توی مترو کاری ندارد! میروی بالاسر یک نفر می‌ایستی و شکمت را توی صورتش فرو میکنی! خودش بلند میشود. آن روز حالم مثل همیشه خوب خوب بود. دو سه تا ایستگاه که گذشتیم حس کردم نفسم تنگ شده، همان‌جایی که تکیه داده بودم سرم را گذاشتم روی شیشه. حس میکردم دارم ضعف میکنم. پشت بلندگو اعلام کردند به دلایلی، تهویه را تا چند ایستگاه خاموش میکنند. کمی بعد، سرم گیج میرفت و آرام، همان‌جا نشستم. خانمی که بغل دستم بود متوجهم شد و به یکی از خانم‌هایی که نشسته بودند گفت میشه بلند شید ایشون بشینن؛ بارداره. نشستم روی صندلی. خیس عرق بودم و نمیتوانستم نفس بکشم؛ همه‌ی تنم خیس عرق بود و صورتم را انگار شسته باشم. از همه بدتر اینکه توی یک وجب جا، وقتی دو سه نفر بهت چسبیده‌اند استفراغ کنی :/ خداروشکر همیشه کیسه پلاستیکی همراهم هست. خیلی بد بود. توجه یک واگن آدم جلب شد! دختری بالاسرم بود و میگفت خیلی رنگت پریده. خانم بغل دستم گفت مقنعه تو دربیار. دو سه تا دستمال کاغذی و شکلات و... نمیدانم از کجا رسید! تا اینکه برای خط عوض کردن، ایستگاه توپ‌خانه پیاده شدم. دلم میخواست کسی پیشم بود. نشستم و چشم‌هایم را بستم و تصور کردم دست کوچک و تپلی روی صورتم کشیده میشود؛ دستی که میگوید خوب شو مامان! انگشت کوچولویش را بوسیدم و فکر کردم به بابا زنگ بزنم بیاد دنبالم؟ برگردم و بروم ترمینال سوار اتوبوس شم برم خونه؟ گفتم بزار برم کرج اگر بهتر نشدم از همون ور میرم خونه. درحالی‌که اصلا نمیدانستم چم شده و مثل کسی که از خفگی نجات پیدا کرده سوار مترو کرج شدم. کم‌کم حالم جا آمد و اتفاقا تا آخر روز هم ماندم دانشگاه و همه کلاس‌ها را رفتم :) فقط فکر میکنم کمی گیج بودم. کلاس ساعت دو و ربعم را اشتباهی نرفته بودم! به خیال اینکه کلاس سه و ربع شروع میشود برای خودم میچرخیدم! از جلوی در کلاس رد شدم، ساعت یک ربع به سه بود. نگاه کردم و با تعجب دیدم کلاس تشکیل شده و خانم دکتر مشغول صحبت است! خانم دکتر عزیز، انقدر کم‌سن و کوچولو هستند که اولین بار دیدمش باورم نمیشد استاد ایشون باشن. فکر میکنم از من کم‌سن‌تر باشد. اما تا دلتان بخواهد سخت‌گیر است و دوست دارد باشد! مثلا اگر یک دقیقه بعد از خودش بیایی، حاضری نمیخوری. از حرفش هم به هیچ‌وجه پایین نمی‌آید. با خودم گفتم بیخیال! چه از حرفش پایین بیاد چه نیاد، من که چند جلسه بیشتر نمیتونم بیام! جلسه‌ی اول حرف زدم و او هم گفته مشکلی نیس. ایشون اولین استادی هستند که گفتن امتحانتون اپن بوکه. منبع چیست؟ منبع مشخصی نداریم :/ هر کتابی در زمینه نظریه‌های روان‌درمانی. و این به نظرم به معنی سخت‌تر بودن امتحان است. خدا رحم کند. کلاس را به گروه‌های پنج شش نفری تقسیم کرده و از این هفته هر جلسه یک گروه، یک نظریه را ارائه میدهیم. ما گروه اولیم و این هفته رویکرد روانکاوی را ارائه میدهیم. ازش خواسته بودم مرا توی گروه اول جا دهد. و خوشحالم که اولین گروه روانکاویست. توی گروهمان تقسیم کار کرده‌ایم و بچه‌ها رای دادند که من درمانگر باشم. این هم به خاطر این است که توی کلاس کارورزی داوطلب شده‌ام و با استاد مصاحبه کرده‌ام. بچه‌ها میگفتند تو مصاحبه‌ات خوبه. استاد کارورزی، یکی از ماهرترین اساتید دانشگاه است و هرکسی جرات نمیکند رو‌به‌رویش بنشیند. هرچند کلی از کارم ایراد گرفت اما خیلی هم تشویقم کرد و نکات مثبت زیادی درباره نحوه برخوردم با بیمار گفت. این هفته باید حسابی در زمینه فنون روانکاوی از جمله تعبیر خواب مطالعه کنم تا به عنوان درمانگر گروه آبروداری کنم. کیس فرضی ما که یکی از بچه‌ها نقشش را بازی میکند، هیستریک است و قرار است خوابی را هم مطرح کند و این منم و خوابی که باید تعبیر کنم! این منم و کیسی که باید تحلیلش کنم و این کار آسانی نیست. از شما چه پنهان کمی، فقط کمی استرس دارم! اما حسی از درون میگویدم همه‌چیز خوب پیش میرود و ما بهترین خواهیم بود.
این ترم کلاس‌های خوبی داریم و من واقعا دلم میسوزد از دستشان بدهم. خصوصا کاروزی و داروشناسی که هردو با استاد خیلی خوبیست؛ از آن استادهایی که وقتی حرفی میزنند تا همیشه یادم می‌ماند. جالب است که این جور استادها حاضر غایب نمیکنند و همیشه هم کلاسشان در حال انفجار است.
هرچه بیشتر نی‌نی توی دلم بزرگ میشود، باور دیگران درباره‌اش قوی‌تر میشود و برعکس خودم بیشتر مایل میشوم قایمش کنم! حس خاصیست که نمیدانم چطور توضیحش دهم. خجالت میکشم و دلم نمیخواهد راجع بهش حرف بزنند. مخصوصا پدر و مادرم. یا توی دانشگاه دلم نمیخواهد دوستانم دم در آسانسور به بچه‌ها بگویند هل ندید بزارید اول دوست ما بره، بارداره. بعد همه نگاهم کنند. 
خل‌بازی دیگرم، توهم زاییدن است! هر تغییری توی بدنم میترساندم و میگویم نکنه موقعش شده؟! آن روز توی مترو هم ترسیده بودم که اگر اینها شروع فرآیند زاییدن باشه چی؟ زایمان روز به روز نزدیک‌تر میشود و من نمیدانم چه خواهد شد؟! نمیدانم بالاخره طبیعی به دنیا می‌آید یا نه؟ اصلا دردهای زایمان چه شکلیند؟ چه اتفاقی در شرف وقوع است؟ میگویند توی اتاق زایمان باید یک نفر همراهتون باشه. ظاهرا قانون جدید است. این یک نفر میتواند حتی شوهرت باشد. اگر نشد مامانت یا هرکسی. ولی من دلم میخواهد تنها باشم. به غیر از همسرم دوست ندارم کسی همراهم باشد. آن هم که از تصورش هم خنده‌ام میگیرد! همسر من؟ توی اتاق زایمان؟ :))))) حتمننننن! بین دکتر و ماما و پرستار زن، حتمن میاد! احتمالا میرود توی ماشین مینشیند.
کاش این روزها زودتر بگذرد و من و بابایی و دختری تنها بشیم...
این پنج‌شنبه میمانم تهران و با مامان میرویم برای خریدهای آلما خانم. مثل یک بچه پنج ساله ذوق دارم!


  • یاسی ترین

خودم را به یک لیوان چای مهمان میکنم؛ هوای خنک و بارانی که از در باز بالکن به پاهایم میخورد، این غروب زود‌هنگام پاییز و صدای معین، حالم را یک طوری کرده. نمیدانم چطور؟ مثل حس این روزهایم که کمی گنگ است. مثل دلم و دلش که بی‌که حرفی زده باشیم پی هم رفته‌اند.

همین لیوان چای یادم را میبرد به سال دوم ازدواجمان، به پاییزی که همه‌ی غروب‌هایش را با مدرسان شریف گذراندم! به شب‌هایی که بابا‌لنگ‌دراز دوست‌داشتنی‌ام می‌آمد و سراغ درس‌های خوانده را میگرفت. چند ماه قبلش که تولدم بود، پانصد هزار تومان پول گذاشت جلویم و گفت میخواستم برات دوربین بخرم اما فکر کردم شاید بخوای بری کلاس کنکور... پانصد تومانی که اولین واممان از کتابخانه بود... بعدترها چقدر با یادآوری خاطره‌ی آن روز گریسته بودم. شب‌های زمستان آن سال، با نزدیک شدن کنکور سربه‌هوا شده بودم، خسته بودم، درست حسابی درس نمیخواندم... حتی حواسم به خودش نبود؛ به اویی که هر شب خموده‌تر از شب قبل به خانه می‌آمد. اصلا انگار برایم مهم نبود... دور شده بودیم... خیلی. نه که عمدی باشد، فکر نمیکردم حالا که غمگین است باید کاری کنم. شبی را یادم می‌آید که نشسته بودم پای کامپیوتر و با دوستی چت میکردم و او کنارم غمگین بود... حتی گفت که حالم خوب نیست و من... اگر الانم بود همه‌ی دنیا را برای دمی آرامش نگاهش دور می‌انداختم. بعدترها فکر میکردم ناامیدش کردم... فکر میکردم پول و امیدش را با هم به باد دادم. آن سال کنکور که قبول نشدم هیچ، همه‌چیز یکهو به سرم آوار شد. 

نمیدانم چرا فکر کرده بودم نباید به حریمش نزدیک شوم... نمیخواستم دور شویم. فقط فکر میکردم همسر درون‌گرای من به تنهایی نیاز دارد. هرچند هنوز هم تنهاست. همه ما تنهاییم. اما میداند که پشتشم... 

چایم را خورده‌ام و دل داده‌ام به تار بهداد بابایی. شکمم را میبینم که به یک سمت کج شده! نامش را تکرار میکنم، دختر کوچولویم حالا میدانم اسمت چیست! موبایلم را برمیدارم و برای همسرم مینویسم اسمشو بزاریم این! میگوید تصویب کردی؟ میگویم تو تصویب میکنی؟ میگوید میخوام دل تو راضی باشه. میگویم هست. دخترم عاشق موسیقیه... سرشو برد سمت آهنگ!

شاید دیوانه باشم، شاید از نظر دیگران خودآزار باشم... شاید هزار چیز دیگر اما نمیتوانم طور دیگری باشم؛ عشق برایم بغض است، مثل همین سوز حزین تار، شیرین است و دردناک. مثل زخمیست که دوست میدارمش. فکر میکنم اگر روزی اینطور نباشم مرده‌ام. اگر روزی چشم‌هایم به این آسانی تر نشوند یاسی‌ترین نیستم.

دلم چای دیگری میخواهد اما عمدا به اندازه یک لیوان دم کرده بودم که زیاد نخورم! یک ماه دیگر هم تحمل کنم مزه خیلی چیزها را دوباره میچشم. فقط یک بار دیگر توی هوای بارانی میروم توی بالکن و زانوهایم را بغل میکنم و خلاف کوچکی مرتکب میشوم! بعدش قول میدهم تا آخر شیر خوردن آلما استریل بمانم.

دلم میخواست همین حالا که شکمم به شدت بالا پایین میشود دوربینی بود و از حرکات دخترم فیلم میگرفت! برای روزی که شاید صحبتی مادر و دخترانه داشتیم! روزهایی خیلی دورتر از حالا... شاید برایش میگفتم از حس و حالم...

بالاخره توانستم تمام نوشته‌های بلاگفایی‌ام را توی دانلودهای موبایلم پیدا کنم! همه‌شان هست. دو سه هفته پیش بود که کمی خواندمشان. خوشحالم که نوشته‌های مربوط به آلما را دارم. باقیشان را هم دوست دارم. هرچند یادآور دردناک‌ترین روزهایم باشد.

دو ساعت و نیم دیگر زنگ خانه دو بار به صدا درمی‌آید و دلم مثل هر شب برای دیدارش میتپد. دلم هر شب و هر شب از ذوق سرشار میشود. هر شب خودم را محکم به آغوش استخوانی‌اش میچسبانم و گردنش را میبوسم. امشب هم حتمن همینطور خواهد بود... اما او نمیداند که امشب بیشتر دوستش دارم. نمیداند که غروبم را یاد همه‌ی آنچه با هم از سرگذراندیم پر کرده بود. نمیداند که چقدر وقت نوشتن این حرف‌ها خدایم را شکر کرده بوده‌ام که باری دیگر فرصت ابراز بهمان داد. دوربینی که میخواست برای تولدم بگیرد، بعدترها برای خودش خرید اما کادوی امسالش دوربین متفاوتی برای من بود. به فرصت‌های دوباره‌مان فکر میکنم و شکرگزارم.

خدایا تازه شده‌ام، مثل همین اولین بارش لطیف پاییزی... همیشه همین‌قدر تازه نگهمان دار! مثل بوی گردن آلما که برای لمسش بی‌قرارم... مثل جوانه‌های بذرهایی که همسرم میکارد. مثل چشم‌هایش که انگار همیشه خیس‌اند.

  • یاسی ترین

از حق خودت دفاع کن!

از سر کار که می‌آیم، سر راه میروم عابربانک تا پول بگیرم. توی صف می‌ایستم، آقایی مشغول انجام عملیات بانکیست، بعد آقای دیگری و بعدش خانمی جلوی من هستند و پشت سر من کم‌کم سه تا آقای دیگر هم می‌ایستند.

آقای مشغول! با آرامش دفتر و دستکش را هم پهن کرده و ده تا کارت هم درآورده و عین خیالش نیست پشت سرش چه خبر است. من هدفون دارم و مکالماتش را با آقای پشت سرش نمیشنوم. با هم حرف زدند و کارهایی کردند آقای دومی پول گرفت و رفت و آقای اولی دوباره مشغول شد. گفتم خوب لابد با هم بودند. اعتراضی نکردم. ده دقیقه دیگر گذشت و باز هم ایشون دخیل بسته بودند و‌ عین خیا‌لشون نبود جالب این بود که کسی اعتراضی نمیکرد نه خانم جلویی‌ام نه حتی از آن آقایون پشت سری. رفتم جلو و گفتم آقا! گفت بله؟ گفتم فکر نمیکنین بس باشه؟ چند تا کار دیگه میخواید انجام بدین؟ گفت هرچن تا! نگاه کردم به دندان‌های زرد و قهوه‌ای و کثیفش، پشت کفش‌ها را هم خوابانده بود. گفتم پشت سرتون پنج نفر ایستادن، یک ربعه معطلمون کردین. گفت خو که چی؟ گفتم اینجا باجه‌ی اختصاصی شما نیست. اگر کارتون خیلی طولانی میشه میتونید برید ته صف. ساکت شد. یک دقیقه بعد بالاخره باجه را رها کرد. خانم جلویی به من گفت بفرمایین! گفتم ممنون! برووو نوبتته خب :| 

هنوز توی فکر باجه بودم که تاکسی زردی بوق زد و من که اصولا توی فکرم و سرم با تهم پنالتی میزنند متوجه نشدم که تاکسی صندوق عقب و روی سقفش پر از بار است. گفتم دربست. گفت بیا بالا. دو خیابان که گذشتیم صدای وحشتناکی آمد و راننده زد روی ترمز! نگاه کردم و تازه متوجه شدم روی سقف چیزی شبیه ایرانت گذاشته بود که پرت شد وسط خیابان. ماشین را جای خیلی بدی رها کرد و از میان بوق‌های ممتد پرید وسط خیابان تا شیء مورد نظر را نجات دهد. وقتی هم برگشت، در جلو را باز کرد و سعی داشت با آرامش چیز به آن بزرگی را روی صندلی جا دهد. با خودم گفتم اگر بگه میشه شما بیاید جلو میزنم منهدمش میکنم. مرتیکه خو وقتی بار زدی به تاکسیت مجبوری مسافر سوار کنی؟ کمی دیگر صبر کردم، هنوز همان جای بد ایستاده بود و فکر میکرد آن چیز بی‌قواره را به کجای ماشینش وصل کند. در را باز کردم و گفتم آقا من با ماشین دیگه‌ای میرم. گفت نههههه آخه من باید بالاخره اینو یه کاریش کنم :)) همین الان خریدمش خوب شد طوریش نشد! دلم سوخت. چیزی نگفتم. استارت زد و دست راستش را گرفت به دنده و دست چپش را از پنجره بیرون آورد و گذاشت روی سقف! خنده‌ام گرفته بود. یا همان وضعیت خیابان دیگری هم رفتیم و دوباره زد کنار و با طنابی روی سقف محکمش کرد. آمده بود به زبانم تا بگویم شما حق نداشتی با وسیله مسافر هم بزنی اما دلم سوخت و گفتم شاید واقعا نیاز دارد.


با عجله ماکارونی را درست کردم و انقدر گرسنه بودم که حتی صبر نکردم همسرم بیاید و نهارم را تقریبا بلعیدم! همسرم آمد گفتم ببخشد میخوام برم دکتر خیلی هم گرسنه بودم صبر نکردم بیای. فک کن نهار بخوری دلت بخواد ولو شی تازه باید دوباره کرم ضدآفتاب بزنی( خیلی این کار برایم سخت است! نمیدانم چرا) لباس بپوشی بری مطب شلوغ.


مطب دکتر

دو سه نفر حتی توی راهرو بودند. صحنه را که دیدم گفتم یاااا خداااا... آزمایش و سونو را دادم دست منشی گفتم نوبتم چهارشنبه است اما اون روز نمیتونم بیام. گفت میبینی که چه خبره! گفتم یه کاریش کن! گفت باشه. ویزیت را حساب کردم و رفتم جایی پیدا کردم برای نشستن. از ظهر نشستم تاااااااااااااااا هفت شب. دیروز به اندازه‌ی همه‌ی عمرم حرف خاله زنکی زدم و شنیدم :))) لا‌به‌لای حرف‌هایشان از اینکه چطور باردار شدند از خواهرشوهر و مادرشوهر هم میگفتند و چند تایی‌شان را متوجه این کردم که سرتان توی زندگی خودتان باشد و اهمیت ندهید و این حرفا بی‌ارزشند. آدم خوب و بد همه‌جا هست و مادرشوهر لزوما هیولا نیست و نواقص هم را بپذیریم و... فقط کسی نبود پول مشاوره‌هایم را بدهد! مطب تا خرخره پر از زن‌های حامله بود. هرکس میرسید میپرسید چن ماهته؟ سر حرف را باز میکرد، داستانش را میگفت و نوبتش میشد و میرفت. جالب بود که از بین آن‌همه زن، فقط من بودم که سرحال بودم. هیچ‌کدامشان نمیتوانستند راه بروند و وقتی میگفتم من سرکار میرم و دانشگاهمم میرم تعجب میکردند. یکیشان گفت برا خودت صدقه بزار جلو هر کسی هم نگو انقدر خوبی! همه یا پادرد داشتند یا کمردرد. حالا جالب است که من این همه ساعت روی صندلی مطب طوریم نشد اما دانشگاه انقدر صندلی‌های مزخرفی دارد که هر هفته آن درد عجیب و خواب‌رفتگی پا سراغم می‌آید.

بعضی‌ها هم میگفتند شماها دعامون کنین... همان‌هایی که کارشان شده قرص و آمپول و... آرزویشان شده یک خط اضافه‌تر روی بیبی‌چک...

از همه تلخ‌تر داستان زنی بود که گفت پارسال باردار شدم چند روز مونده به زایمانم یه روز بچه حرکاتش کم شد ضربانش قطع شد و کاملا بی‌دلیل مرد... الان هم با نوشتنش اشک به چشم‌هایم آمد... شب میرود بیمارستان و میگویند بچه‌ات مرده. برای فردا وقت عمل برایش تعیین میکنند و بچه مرده را بیرون می‌آورند... گفت خواستم ببینمش... همه چیزش سالم بود فقط انگار خواب بود... خیلی بهم سخت گذشت خیلی گریه کردم. اصلا شلوغ بازی نمیکردما فقط گریه میکردم ولی هیچ کدوم از پرسنل نیومدن آرومم کنن ولم کردن رفتن بعدشم گفتن خانم بلند شو برو... گفت خیلی طول کشید تا حالم عوض شه و بتونم دوباره اقدام کنم. الانم که یک هفته تا زایمانم مونده یه استرسی دارم که نکنه دوباره... ولی همش میگم باید آروم باشم... از پارسال تا حالا فقط خدا و حرف زدن باهاش آرومم کرده. گریه میکردم میگفتم خدایا نمیخوام ناشکری کنم که گریه میکنم... میدونم مصلحتت بوده ولی خب دلم سوخته چه کنم...

کاش میشد وقتی فرزندش را به دنیا آورد خبر سلامتی‌اش را میشنیدم. فقط توانستم در دل برایش دعا کنم.

دکتر همه‌چیز را نگاه کرد و گفت کم‌خونیت بهتر شده اما رفع نشده. هنوز باید فشرده ادامه بدی. توی آزمایشم فاکتور روماتیسمم بالاست و باید بروم دکتر روماتولوژ. به غیر از اینها، گفت الان بچه نچرخیده اما تا آخر آبان ما کاریش نداریم. اون موقع پوزیشنش مهمه. تا اون موقع ممکنه چرخیده باشه اصلا چن بار چرخیده باشه میتونه هم نچرخیده باشه. اگر به سر بود که ایشالا طبیعی میشی اگر نه باید سزاربن کنی. همین حالا برو رو تخت ببینم سرش کجاست. رفتم روی تخت سونوگرافیش، دستگاه را روی شکمم گذاشت و گفت الان به پاست. مانیتور را چرخاند و نشانم داد. گفت ببین پاهاشو :) اینم سرشه اینم قلبشه... عزیزکممم چقدر سرت گنده‌است مادر!! 

دخترکم صاف ایستاده توی شکمم! اگر تا آخر آبان یک پشتک درست حسابی بزند کارمان به عمل نمیکشد. مادرم میگفت اصلا نگران نباش میچرخه. مگه قدیم سونو بود؟ من سر هر دوتاتون پیش یه مامای خیلی مجرب میرفتم دست میزاشت رو شکم میگفت سر بچه کجاست. هر دوتاتون یه دور کامل زدید و سرتون ماه آخر اومد پایین.

ساعت هشت شب کاملا بی‌جان رسیدم خانه، تازه شام درست کردم، دوش گرفتم. همسرم آمد خرید کرده بود. جا‌به‌جایی و شستن خریدها هم اضافه شد. بعد گفت یاسی؟؟؟ لباس‌شویی روشن نکردی دختر؟ دیگه هیچی لباس ندارم. گفتم الان. بعد پهن کردن آنها هم اضافه شد :)) تنها خاصیت این روزهای شلوغ این است که سرت به بالش نرسیده بیهوش میشوی و معمولا خواب هم نمیبینی!




  • یاسی ترین

صدای خیلی بلند پرنده‌ای توی حمام، هردومان را از خواب پراند. ساعت شش صبح بود. همسرم سریع از اتاق پرید بیرون و در اتاق را پشت سرش بست. خیلی زود برگشت که بخوابد. گفتم چی بود؟ گفت پرنده؟ گفتم رفت؟ گفت نه وایساد خوردمش :|

خوابم نمیبرد؛ به خواب‌هایی که دیده بودم فکر میکردم. به خونریزی و ترس از دست دادن آلما. به اینکه درس ریاضی و فلسفه هم داشته‌ام و نمیدانستم! فکر میکردم خدایا این دو تا رو کی پاس کنم؟ بعد یادم آمد خواب دیدم ساعت ده بیدار شده‌ام و جامانده‌ام. نگاه کرده‌ام به زانویم و سرنگی که تویش گیر کرده بود با درد بیرون کشیده‌ام بعد زنگ زده‌ام همسرم و مستاصل پرسیدم حالا چیکار کنم؟؟؟؟


بعد مثل هر روز، از همان‌جا توی رختخواب به این فکر میکنم که نهار چی درست کنم. مخم تقریبا ارور میدهد. بعد یاد ماکارونی میفتم. عزیزدلمممم دوست‌داشتنیِ به داد رسیدنی! هر وقت نمیدانم چی درست کنم به دادم میرسد. در عرض یک ربع میتوانم درستش کنم چون دم نمیکنم.

بعد یادم می‌آید یک هفته هم گذشت و امروز اولِ هفته‌ی سی‌و‌دومیم.  یعنی دخترکم هشت ماهه شد! پس من چرا هنوز هم هن‌و‌هن نمیکنم و قل نمیخورم این‌طرف و آن‌طرف؟ ناراحت که نیستم از سبکی و فرزی‌ام، فقط برایم جالب است. هنوز هم یک بار دستم را به کمرم نگرفته‌ام! مثل فیلم‌ها! نمیدانم شاید بارداری هم به روحیات آدم‌ها بستگی دارد و من اصولا آدم خودلوس‌کنی نیستم. شاید هم به جسم آدم‌ها بستگی دارد و من قوی‌ام.  نوبت دکترم بیست‌و‌دوم است و وقتی یادم آمد چهارشنبه است کلی خودم را فحش دادم که یادم نبود به منشی بگویم دو روز زودتر یا دیرتر وقت بدهد که با دانشگاه تداخل نکند. حالا امروز یا حداکثر دوشنبه باید بروم و به منشی بگویم میشه امروز ویزیت بشم؟ :/ از این سوال و آن موقعیت تنفر دارم. اما چاره‌ای ندارم. هنوز آخرین سونو و آزمایشم را دکتر ندیده.


جمعه‌مان بعد از مدت‌ها خوب بود. هرچند نتوانستم صبح بخوابم اما روز خوبی کنار هم داشتیم. مدت‌هاست فشار جیش و گرسنگی، نمیگذارد دیرتر از هشت یا نه صبح بیدار شوم. یعنی اگر بلند نشوم هم بیدارم. انقدر گرسنه میشوم که صدای قار و قور دلم را میشنوم!

با چند لقمه سیر میشوم و بعد از یکی دو ساعت دوباره گرسنه‌ام. دیشب به همسرم گفتم شامتو بیارم؟ گفت خودت؟ گفتم گرسنه بودم یه کتلت از ظهر مونده بود خوردم. گفت خوبی زن حامله تو خونه اینه که هیچی اضافه نمیاد بالاخره گرسنه میشی میخوریش! گفتم آره انگار مرغ تو خونه داری :)) از حرف خودم بلند میخندم و او هم!

صبح که بیدار شده بود و رفته بود توی بالکن، با سینی چای رفتم پشت در بالکن و در زدم! خندید و گفت در میزنی چرا؟ در کشویی شیشه‌ای را باز کردم و سینی را گرفتم طرفش. گرفت و گذاشتش روی نیمکت. انگشت شستش را به نشانه‌ی لایک گرفت سمتم بعد انگشتش را بوسید و دوباره گرفت سمتم. گفت این رمز بینمون باشه! گفتم رمز چی؟ گفت عشقمون... اگرم کسی بود بدون بوسیدن فقط انگشتو نشون میدیم. لبخندی زدم و گفتم باشه. در را بستم و رفتم سرغ کتلت‌ها. دو‌سه بار با خودم گفتم عشقمون... عشقمون...


سر میز، موقع نهار خیلی جدی گفت آهنگ محمد حیدری رو شنیدی؟ گفتم کی هست؟ گفت پس نشنیدی. باز هم با همان ژست خیلی جدی‌اش تبلت را آورد. صدای آهنگ بندری پخش شد و هر دو خندیدیم. خواننده که میگفت ای وای ای وای ممد حیدری صد وای بر ممد حیدری غش کرده بودم از خنده و او اشک چشم‌هایش را پاک میکرد. کمتر وقت‌هایی انقدر از ته دل میخندد. تمام مسخرگی‌اش در اثر همنشینی با من است میدانم :))) صمیمی‌ترین دوستانش هم اینطوری ندیدنش. یادم هست یک بار بیرون بودیم و فکر کرد کسی نمیبینتمان برایم دهن کجی کرد و یکی از دوستانش دید. غش کرده بود از خنده گفت تا حالا اینطوری ندیده بودمت :)) همیشه انقدر جدیست که حرف زدن عادیش مثل مقاله خواندن است! میگفت بچه که بودم یه بار یه پسره تو کوچه بهم گفت چرا کتابی حرف میزنی :)) بعد من این مرد جدی را به جایی رسانده‌ام که گاهی با لحن بچه‌گانه هم حرف میزند! دقیقا همان لحنی که من اکثر مواقع دارم. اشتباه و بچه‌گانه تلفظ کردن همه‌ی کلمات را خودم یادش داده‌ام. 

شبی که از دانشگاه برگشته بودم و او مهربانانه تخم‌مرغ پخت، خیلی حرف نمیزد و سرحال نبود. فردایش گفتم چرا سرحال نبودی خیلی؟ گفت تو که خسته باشی و بی‌حال منم حال ندارم! گفتم این خوبه که من میتونم منبع انرژی باشم. حرفت خوشالم میکنه. اما بدیش اینه که خوب شاید یه روز خسته باشم! خندید و گفت مشکل خودته تو باید همیشه سرحال باشی :) حس کردم روح خانه‌ام و هیچ حرفی بیشتر از این نمیتوانست شادم کند.

دکتر گفته بود حرکات جوجویی را بشمرم. توی یک ساعت کمتر از پنج تا نباشد. اما حرکات دخترکم انقدر زیاد است که احتیاجی به شمردن نیست! مدام در حال حرکت است و ضربه‌هایش گاهی انقدر محکمند که قفسه سینه‌ام را هم میپراند. دیروز عصر دراز کشیده بودیم که به همسرم گفتم دستتو بزار رو شکمم ببین تکوناشو. یه لحظه گذاشت و لبخند زد و دستش را برداشت. گفتم اینجوری نه دوست دارم یک ساعت دستت اینجا باشه و هی ذوق کنی :) گفت ما مردا این چیزا حالیمون نیس میایم پشت در اتاق به قابله میگیم بچمونو بده!

من مادر بی‌جنبه‌ای هستم! هر وقت که تنها بودیم و آلما را صدا کردم و باهاش حرف زدم آخرش گریه کردم :)) احساساتی میشوم و دست خودم نیست. تازه یاد مادرم هم میوفتم و برای او هم گریه میکنم! امیدوارم وقتی به دنیا آمد مدام گریان نباشم.


از خیلی وقت پیش، شاید از همان اولی که توی بلاگفا نوشتن را شروع کردم با وبی آشنا شدم به نام من و با گذشت‌ترین همسر دنیا. شاید خیلی‌ها بشناسیدش. هرازگاهی میخوانمش. نمیدانم چرا نمیتوانم کامنت بگذارم. دلم میخواست میتوانستم کمکی کنم اما حس میکنم حرفم چیزی را تغییر نمیدهد. کامران و همسرش را درک میکنم... خیلی... هردوشان را درک میکنم و به هردو حق میدهم و دلم میخواست میتوانستم کاری کنم. اما شاید کامران کامنت مرا هم مثل هزار کامنتی که دریافت میکند بخواند و ازش بگذرد. 

  • یاسی ترین