- ۱۹ نظر
- ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۱۸
اینکه مهستی در تلفظ بعضی حروف مشکل دارد( به قول همسرم چسلال!) یک مسئله است، مسئله دیگر خواندن مفاهیم بسیار غمگین، با آهنگ دامبولیست! نه که مهستی را دوست نداشته باشم ها. اتفاقا هم صدایش را دوست دارم هم شعر هم همان آهنگهای دامبولی.
اما آنچه همیشه در من فعالیت میکند ذهنیست که بخش کمدی ماجراها را میبیند. دست خودم هم نیست. این نگاهم به ماجرا گاهی مخاطبانم را ناراحت میکند. مثل وقتی راجع به شعرهای سعدی و حافظ نوشته بودم یا موارد دیگر. این فکرها حتی در جدیترین لحظات زندگیام هستند چه برسد به مهستی که چسلال است! یا مثلا نمیفهمم چه فازی داشته وقتی میخوانده: مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه خرابه... مثل تموم بختا بخت منم تو خوابه تو خوابه تو خوابه... سنگ صبورم اینجا طاقت غم نداره نداره نداره... طاقت اینکه پیشش گریه کنم نداره نداره نداره... در ادامه دیریدیم دیریدیم دیریدیم دادادم دام... تلفیق تکاندهندهای از غم و قر.
حالا با ذهن روانشناسم به موضوع نگاه میکنم. من خودم آدمی هستم که با موسیقی زندگی میکنم. اولین انتخابم موسیقی سنتیست و آواز. در مرحلهی بعد موسیقی پاپ مثل هایده و ابی و داریوش و... و حتی گاهی برای مفرح شدن آهنگهای چرت امروزی هم گوش میدهم.
اما همیشه برایم سوال است چرا اکثر شعرها مفاهیمی دارند که حس بدبختی و بیچارگی و ناتوانی القا میکنند. درست است که شاعر در لحظاتی از عمرش این اشعار را سروده که فاز عمیق شکست عشقی داشته اما بعضی از شعرها واقعا به حدی حکم کلی در مورد زندگی و آدمها و آینده دارند که آدم میترسد. مثلا من فرض میکنم اگر دخترم کوچولو باشد و این آهنگها را بشنود، ممکن است یک سری حکمهای کلی توی ذهنش تثبیت شوند. ما که به لطف اجباری انقلاب زدگی پدر و مادرم دوران بچگیمان را بدون موسیقی گذراندیم. کمکم که مامان و بابا خنک شدند و شل کردند فهمیدیم موسیقی چیست. خودم توی سن کم هایده گوش نکردهام تا بدانم مثلا:
من از لب تو منتظر یه حرف تازهام تا قشنگترین قصهی عالم رو بسازم، چطور میتواند این فرض را ایجاد کند که همهی آیندهی من به حرکتی از شخص دیگری مربوط است و خودم بیارادهام.
مستی هم درد منو دیگه دوا نمیکنه غم با من زاده شده منو رها نمیکنه: یعنی من هیچوقت نمیتوانم از پس مشکلاتم بربیایم و نمیتوانم حالم را عوض کنم و غم جزء ذاتی من است و محکومم همیشه غمگین بمانم.
ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم اگر تو رو داشته باشم به هر چی میخوام میرسم: باز هم همهی اهداف و زندگی یک آدم خلاصه میشود توی بودن کسی.
از این مثالها زیادند. و مرا بیشتر توی فکر میبرند که این مفاهیم برای بچههای کوچولو اصلا مناسب نیستند. خب ما بزرگیم و شخصیتمان شکل گرفته. خود من همیشه هدفون ازم آویزان است. اما برای دخترکم فقط موسیقی سنتی خواهم گذاشت. ذهنش قدرت تحلیل ندارد و ممکن است جملههایی که میشنود را به کل زندگی سرایت دهد و توی ناخودآگاهش دنیا را جایی ببیند که غمگین و شکستدهنده است و همیشه قرار است یک ناجی از آسمان بیاید که او خوشبخت شود و...
ولی خدایی چرا صدای هایده انقدر قشنگ است؟ اول که به دنیا آمده یک حنجره بوده بعدا باقیش رشد کرده؛ رشدی تمامنشدنی از پهنا.
وقتی شعرهای آهنگها برای ذهن پاک و دست نخوردهی بچهها انقدر مهمند، شما تصور کنید دیدن سریالهای سمی جم چه تاثیر وحشتناکی دارند. سازنده این فیلمها جنایتکار است. حتی بزرگترها هم تاثیر میگیرند چه برسد...
چقدر دلم میخواهد کوچولویم فقط بچگی کند. این روزها ویدیوهایی میبینم که مثلا یک دختربچهی پنج ساله با ادا و اطوار در مورد پسری حرف میزند و میگوید میخوام باهاش ازدواج کنم و... حالم به هم میخورد... اما خانوادهاش حتمن لذت میبرند و افتخار میکنند که ویدیو را پخش کردهاند. یا مثلا دختر بچههایی که آرایش کنند خیلی بدم میآید.
دختر کوچولوها باید توی دنیای عروسکها و شعرهای کودکانه و رنگها، قصههای شیرین باباییها و ذوق برای خریدن مدادرنگی و... زندگی کنند.
پینوشت: چهارشنبه بعدازظهر کاف و الف آمدند خانهمان. چقدر رفت و آمد و وحشی نبودن خوب است.
عارضم که، در حال آماده شدن برای همان عروسی مذکور بودیم. کارهایی که من کردم به این قرار بود: اول موها را بیگودی پیچیدم؛ بیگودی جدید را مادرم برایم خریده بود. باید موها را به دستههای کوچک تقسیم میکردی و بعد با قلابی میچپاندی توی یک چیز توری تنگ! بیشتر از این قلمم عاجز است از توصیف! در مرحلهی بعد، برای اولین بار از کرم پودری استفاده کردم که برایم از بلاد کفر سوغاتی آوردهاند. وگرنه که من تا به حال کرم پودر نخریدهام! آرایشی ملایم کردم که پنج دقیقه زمان برد. داداش نگاهم کرد و گفت خوبه. گفتم زیاد نیست؟ گفت نه. گفتم دوست ندارم مثل این جو زدهها برم عروسی اگر زیاده بگو. گفت نه خوبه. همسرم نگاه کرد و گفت خوبه فقط آخر سر که داریم میریم دوباره یه پودری روش بزن تر و تازه باشه :) عزیزمممم نظر کارشناسانه ارائه داد. مادرم رفت آرایشگاه. قرار شد بابا برود دنبالش و ما سه تا هم با هم برویم و دم تالار به هم ملحق شویم. دم رفتن بیگودیها را باز کردم و دیدم موهایم هیچ تغییری نکرده :)))))) همسرم داشت برایم باز میکرد و گفت موهای خودت خوشگله همینجوریشم. خندیدم و اصلا برایم مهم نبود که موهایم مثل خانم روی جعبه بیگودی لوله لوله نشده. شب وقت برگشتن با داداشم سه تایی بودیم همسرم گفت زنا چرا فک میکنن اگر عجیب غریب بشن خوبه؟ همهی زنا ترسناک شده بودن من که یه نفرم ندیدم قشنگ شده باشه. داداش جلو نشسته بود و من عقب. همسرم یکهو برگشت عقب و اخم مرا که دید گفت البته به غیر از یاسی خانوم خودمون! ایشون همیشه خوشگلن! گفتم من دوست ندارم یه جور دیگه بشم خب. داداش گفت آره بابا زنا دیوانهان. مثلا این این رنگ موهای ضایع که همه میکنن. همه زنا کلهشون یه رنگه. یه رنگ زشت! یاسی که موهاشو رنگ کنه کشتمش! همسرم گفت من طلاقش میدم رنگ کنه!
برگردیم به چند ساعت قبل؛ وقتی از در تالار خارج شده بودیم و مثلا قرار بود دنبال ماشین عروس برویم. سه تا از دوستان آمدن داخل ماشین ما. همه جلوی سالن در حالت تیکآف ایستاده بودند. فلاشر میزدند و آماده بودند تا ماشین گلزده حرکت کند و دنبالش بوقبوق کنند. بعضیها صدای ضبطشان را زیاد کرده بودند و خشت خشت خشت دست میزدند! یکی از دخترها که با ما بود گفت یاسی جون یه آهنگی بزار. ضبط را روشن کردم و پک سیدی را از داشبورد درآوردم. سیدیها به این ترتیب بود: فریدون فروغی، گوگوش، ابی، داریوش، سیاوش قمیشی و بتهوون :) گفتم بچهها خودتون سیدی ندارید؟!
فقط تا سر چهارراه پشت ماشین عروس بودیم و بعد به طرز ناباورانهای گم شدیم :) تمام مدتی که همه دم خانهی خاله داشتند گوسفند میکشتند و احتمالا توی کوچه میرقصیدند ما تا ورزشگاه آزادی هم رفته بودیم و هنوز شهر زیبایی در کار نبود! شاید هم همسرم عمدا خودش را گم کرد که از فیض مراسم توی کوچه محروم شود. پدرم هم هر ده دقیقه یکبار زنگ میزد به من و یادآوری میکرد که تو چجور بچه تهرانی که انقدر خنگی و آدرس بلد نیستی! اینهمه رفتیم خونهی خاله! تو واقعا چطور میتونی بلد نباشی و... من هم فقط میگفتم بله بله درست میفرمایین. نمیدانم چه شد که بالاخره رسیدیم! آن سه نفر توی ماشین ما که خیلی بهشان خوش گذشته بود این شکلی بودند :| یکیشان هم تقریبا خواب بود! فکر میکنم کلی توی دلشان فحشمان دادند. کیف پر از پول هم دست من بود. رفتم بالا و کیف را تحویل خاله دادم و گفتم به جان خودم قصد فرار نداشتیم! گم شده بودیم.
برمیگردیم به عصر همان روز و و همان اتاق عقد صوری. حلقههایی که از دو سال پیش تا یک ربع قبل دستشان بود توی سینی گلزدهای گذاشته بودند. جام عسل و این داستانها هم بود. وقتی عاقد گفت دوشیزه مکرمه خندهام را قورت دادم و سعی کردم سمتی که داداشم بود نگاه نکنم چون قطعا کاری میکرد خندیدنم توی فیلمشان ثبت شود. عروس که از چیدن گل و آوردن گلاب فارغ شد، گفت با توکل بر خدا و با اجازه بزرگترا بله! باز هم خندهام گرفت! این بار یاد خودم افتادم که همان دفعه اول در پاسخ عاقد بدون اینکه چیز دیگری اضافه کنم با آرامش گفتم بله. یک بله خالی و خجسته :)
کلهی همهی خانمها با شینیون و روسری قد هندوانه شده بود :) و هرچه سعیشان برای با حجاب بودن بیشتر، سایز هندوانه بزرگتر. صورتها هم اکثرا قابل شناسایی نبودند. بیاغراق چند نفری را دیدم که زل زده بودند توی صورتم و من نمیشناختمشان و بعد فهمیدم آشنا هستند چون با چهرهی مبدل آمدهاند نشناختمشان.
نیم ساعت بعد، طبقهی بالا، تازه یک شلیل خورده بودیم که خانم متصدی سالن پیشدستیمان را تمیز کرد. نصف موز یکی از دوستان هم اشتباهی رفت! من هم دستمال کاغذیام را هنوز لازم داشتم! از دفعههای بعد حواسم بود نزدیک که میشد پیشدستیام را دودستی میچسبیدم.
نمیدانم چرا یاد بهشتزهرا افتادم؛ وقتی مردهشورها بیتوجه به اتفاقات دور و برشان مرده را این ور و آن ور میکنند.
نگاهم عمیق شد توی صورت زنی که هر شب عروسی میرود. شاید توی دلش میگوید کاش زودتر مسخرهبازیشون تموم شه بریم خونه. شاید هم اصلا چیزی جز پیشدستیای که باید خالیاش کند نمیبیند.
خاله میگفت هدیه پاگشا برای بچهها چی بخرم؟ گفتم خاله پاگشا؟؟؟؟ اونا که تا شب قبل عروسی خونه شما بودن! باقی جمله را توی دلم گفتم پای این بنده خداها را بیش از این گشاد نکنین جر خورد خب!
پینوشت: نمیخوام بگم سبک زندگی دیگران مسخره است. من دنیا رو اینطور میبینم!
بعضی وقتها هم هست که حس نوشتن دارم و بیتوجهی میکنم و حسش میرود! مثل نصیحت شیرازی به فرزندش که هر وقت حس کاری داشتی بهش توجه نکن خودش میره! گاهی هم دو سه خطی مینویسم و با خودم میگویم خب که چی؟! اینم شد موضوع؟
خلاصه که یک کار بود که بدون فکر و وسواس انجام میدادم و حالا آن هم با ادا اصول همراه شده! به نظر خودم آدم چرتی شدهام این روزها.
دیروز عصر توی خواب ناز بودم که برادرم زنگ زد و جواب آزمایشم را از پشت تلفن برایم خواند. بعد هم گفت چرا صدات از ته چاه درمیاد؟ حال نداشتم بگویم خواب بودم یا هرچی، گفتم نمیدونم! شاید هم ترسیده بودم. کمخونی و بالا بودن گلبولهای سفید و احتمال عفونت و مقداری دفع پروتئین از کلیه و کم کاری خفیف تیروئید و... نبود دیگه؟؟؟!! من که هیچوقت کمخونی نداشتم. نمیدانم چرا اینطور شد؟ قند ناشتام هم هفتاد بوده. که نمیدانم پایین بودنش اشکالی دارد یا نه؟ حالا اینا هیچی؛ تیروئید خیلی خطرناکه؟ :/ امروز صبح پدرم جواب آزمایش را برایم پست سفارشی کرده. بروم پیش دکتر تا ببینیم چه میگوید. دیشب مراتب را به همسر اعلام کردم و او هم کلی دلداریم داد که غصه هیچی نخور. ایشالا که هیچی نیس. ولی خیلی بیشتر باید مواظب خودت و جوجو باشی. رنگ و روت هم پریده اس. هرچی لازمه بگو میخرم هرکار لازمه اگر حال نداری بگو خودم میکنم. سه ماه بیشتر نمونده این سه ماهم مراقب باش. داشت صورتم را نوازش میکرد و حرف میزد و من در سکوت و در حال کندن پوست لبم گوش میکردم. وقتی یک پوست سرتاسری از لبم کندم با خنده زد پس کلهام که ده بار گفتم نکن این لامصبو حالا تو چشمم نگاه میکنه میکندش!
حوصلهی این یکی را ندارم که فکر کنم چرا من انقدر بیتوجهم و چه و چه و چه... چرا دیر رفتم دکتر و...
اما همانی که همیشه توی سرم دعوایم میکند بلند گفت: تو یه بچهی لوس و وابستهای که چون کسی نیست جمعت کنه اینطوری شدی. حالا میخوای مامان هم بشی. صدای توی سرم! مرسی که یادآوری کردی.
دیگه عرض کنم که... احساس میکنم موج جدید تغییرات بدنیام شروع شده. دارم وزن اضافه میکنم؛ بالاخره و بعد از شش ماه! البته سه کیلو در سه هفتهی اخیر. به نظرم پاهایم کمی ورم کرده. انگشتهای پاهایم خنگ شدهاند! دوباره حس میکنم بدنم در حال انفجار است. اگر مدت کمی توی لباس بیرون باشم دوست دارم سریع درشان بیاورم و پیراهن گشادم را بپوشم.
دیروز غروب سه تا حرکت کششی یوگا انجام دادم. دیشب از درد خوابم نمیبرد! ماشالا بدن در این حد ورزیده بود :)) فکر کردم اگر از هفنهی بعد هم بخواهم بروم کلاس یوگا از حالا کمی نرمش کنم. به جان خودم فقط یک بار دستهایم را به سمت بالا کشیدم و یکبار هم شانههایم را به عقب بردم و یک بار هم دولا شدم. دیدی گفتم ورزش برای بدن بده! آقا این بخش مدیتیشن کی شروع میشه؟!!
میتوانم برای خالی نبودن عریضه، کمی از اتفاقات آن هفتهای را تعریف کنم که رفته بودیم عروسی. آقای داماد در نقش پسرخالهی بنده هستن. چون که از بچگی با هم بزرگ شدیم. من پسرخالهی واقعی ندارم. ایشون هم نه خواهر دارن و نه دخترخاله! از من انتظار میرفت برایش خواهری کنم. عروس و داماد دو سال بود که عقد کرده بودند. اما آن روز توی تالار، قبل از اینکه جشن شروع شود مراسم عقدی صوری برگزار کردند! نمیدانم چرا این کار را میکنند. یک لحظه به خودم آمدم و دیدم دارند مرا به سمت گرفتن تور بالای سر عروس داماد هدایت میکنند! سریع خودم را از مهلکه نجات دادم! موقعیت ترسناکی بود! فک کن!!! من بگویم عروس رفته گل بچینه! وقتی خطبهی عقد را خواندند، خاله مرا هل داد وسط ماجرا که برو عسل بده بزارن دهن هم! بعد هم تاکید کرد تو مثل بچمی من طاقت ندارم کس دیگه این کارارو بکنه. آخه خاله جانم مگه مشعل المپیکه؟! :| توی جشن هم مسئول امور مالی شدم و جمعآوری شاباشها به عهدهام بود. سکته کردم تا یک هزار تومنی گم نشود. البته خوب بود. بهانهی خوبی برای نرقصیدن داشتم.
بشنوید از قسمت مردانه! پدر و برادرم و همسرم کت و شلوار پوشیده و کراوات زده نشسته بودند و از بیکاری میوه میخوردند. قسمت مردانهی تالارها واقعا وحشتناکتر است. تا اینکه ارکستر شروع کرد و آقایون هنرمند شروع کردند به خودنمایی! همسرم میگفت فقط یه لحظه نگاهم افتاد به صحنهی رقص! حالم بهم خورد فک کردم اومدم کلوپ گیها! میگفت ریز و زنونه میرقصیدن و ماتحت مبارک را جلوی هم تکون میدادند! مخصوصا که توی تالار رقص نور هم داشتند:)) فردای مراسم پدرم ازم پرسید شوهرت از چیزی ناراحت بود؟ گفتم چطور؟ گفت تو تالار رنگش زرد بود جایی رو نگاه نمیکرد! گفتم نه حالت تهوع داشت :)))
خیلی وقتها توی زندگی، باید آرام بود و حرص چیزی را نزد. برای من که جواب داده. وقتی رها میکنم، همه چیز مثل قطعههای پازل که سرجایش قرار دهی، خوشگل و تمیز میروند همانجایی که باید باشند. گاهی هم سکوت، نه تنها آدمها را، بلکه تمام کائنات را خلعسلاح میکند. این چند وقت اتفاقاتی افتادهاند که باز هم مثل همیشه شگفتزدهام کردهاند. شرایط کاری توی ساختمان جدید کتابخانه طوریست که از صبح تا شب دو سالن بزرگ برای خانمها و آقایون هست. همسرم میگفت اگر دوست داشتی میتونی نری سرکار و بمونی پیش بچه، من دو شیفت میرم. گفتم منم ترجیح میدم بمونم پیشش فقط نگران این بودم که حقوقم قطع بشه کم بیاریم. مخصوصا بچه هم که بیاد. حالا انگار چندرغاز من معجزه میکند! همسرم گفت اولا که هیچوقت از بیپولی نترس؛ خدا میرسونه بعدم گفتم من دو شیفت میرم. یک بار دیگر بشقابش را پر کرد و گفت دو سال دیگه هم یه بچه دیگه میاریم! دستم را زدم زیر چانه و با لبخند نگاهش کردم؛ وقتی زیاد غذا میخورد کیف میکنم. میگوید چیه؟؟؟ غذاتو بخور! میگویم بعدم سومی رو میاریم. میگوید آره من خانواده شلوغ دوست دارم. اونوقت چهار تا بچه دارم :) اولیش تویی! میخوام بابایی بودنمو همینطور گسترش بدم! میترسم؛ ترسی شیرین. نه از آنهایی که قبلترهایم داشتم. آرامشی که حالا داریم مفت به دست نیامده؛ خیلیچیزها را او خراب کرد و خیلیچیزها را من. توی فیلم گفتگو با خدا، آقاهه که اسمش یادم رفته میگفت، آرزو میکنم زمان به عقب برمیگشت و اشتباهاتی که کرده بودمو اصلاح میکردم و آدمای دور و برمو نمیرنجوندم اما اگر اون اتفاقا نمیافتاد که به اینجا نمیرسیدم!
-از وقتی تو توی زندگیمی، هرجا بدون تو برم، انگار که نصف قلبم باهام نیست.
-فقط نصف؟ این که کمه!
چشمهایش برق اشک دارند وقتی میگوید فقط نصف؟؟ میخندم و میگویم پررو! بازویش را بغل میکنم. دوست دارم بروم اما همیشه وقت تنهارفتن، خودم را کنارش جا میگذارم و شاید این، قشنگترین دلیل کنار هم بودنمان باشد.
جاده همیشه رنگ غم دارد؛ فرقی نمیکند از کدام طرف بیایی. سرنوشت مرا هم که انگار بین راه نوشتهاند! تابلوها تندتند از جلوی چشمهایم میگذرند و خورشید که مثل کارتونها، سرش را زیر لحاف شب قایم کرد، چراغها قد میکشند. میبینی جوجویی کوچولو؟! به اون کوهها نگاه کن! میبینی چقدر قشنگن؟ تهران هم با همهی شلوغی و دودزدگیاش، وقتی توی بغل کوه بزرگ لم داده، زیباست. وقتی ببرمت بستنی اکبرمشدی تجریش، وقتی بنشینیم رو نیمکتهای دور میدون و دوتایی بستنی بخوریم بیشتر هم دوستش خواهی داشت!
بستنی دوست داری لپتپلیِ مامان؟ دلم میخواهد تمام صورتت را با بستنی کثیف کنی و من دلم برای دستهای کوچولو و چسبناکت ضعف برود.
پنجشنبه صبح با مادرم رفتیم سونوگرافی. تا نویتم شود دل توی دلم نبود. بابایی پیام داد چی شد؟ میگویم هنوز نشستیم. میگوید خبر بده. اعتراف میکنم که از شب قبل، کمی ترسیده بودم. اگر بگویند مشکل و نقصی دارد؟؟...
زل میزنم توی صورت دکتر که خیره شده به مانیتور. میگویم هنوز نمیدونم دختره یا پسر. میگوید باشه، بزار کارای مهمترو انجام بدم، بعد میریم سر موضوع شیرین جنسیت و لبخند میزند. فکر میکنم کاش هرکاری میکرد بلند میگفت! مثلا میگفت مغزش سالمه، قلبش سالمه... ولی او بیهیچ حرفی فقط دستگاهش را روی شکم و مثانهی در حال انفجارم میکشد. انقدر کارش طول میکشد که همهی ژلها جذب پوستم میشود و او دوباره یک عالمه ژل میریزد. بالاخره به حرف میآید؛ همهچیزشو دیدم، فقط باید دستاشو از جلو صورتش ببره کنار که کامشم ببینم. جوجویی کوچولوی ما دو تا دستش را گرفته جلوی صورتش و قصد هم ندارد برشان دارد! دکتر میخندد و میگوید خب حالا فعلا ببینیم دختره یا پسر شاید تا اون موقع دستاشو کنار برد. اما فیلسوف کوچک و متفکر من، نه تنها دست به چانه نشسته، بلکه پاهایش را هم روی هم انداخته و به افق خیره شده. نمیدانم به چه فکر میکند اما به هیچروی تغییر پوزیشن نمیدهد!
این همه تخسی به چه کسی رفته؟
نیم ساعت هم بیشتر شده که دکتر دنبال روزنهای بین پاهای جوجویی، به جستجویش ادامه میدهد که ناگهان نینی، بازوهای کوچولواش را کش و قوس میدهد و شاید هم خمیازهای میکشد. دکتر میگوید خب اینم از کامش که سالمه. اما پاهاشو باز نمیکنه :/
برو یه چیز شیرین بخور یکمی راه برو دوباره بیا. تا میخواهم بلند شوم میگوید صبر کن... انگار پسره. ولی برو دوباره بیا مطمئن نیستم.
مامان این دفعه حوصله نمیکند و مینشیند توی اتاق انتظار. وقتی برمیگردم کمی تکان خورده و دکتر میگوید اگر یه لحظه نگفته بودم پسره، الان با اطمینان بهت میگفتم دختر! ولی چون حرفم دو تا شد نمیتونم چیز قطعیای بهت بگم. لازمه که تغییر پوزیشن بده که نمیده! نگاهم روی مانیتور است و دریاچهی کوچک توی دلم را نگاه میکنم. ناگهان انگار قلمویی رنگی را توی لیوانی آب فرو کرده باشی، رنگی با فشار پخش میشود و من متعجب میگویم چی بود؟!! دکتر با خنده میگوید دیدی؟؟؟؟ جیش کرد! هر دو انقدر میخندیم که صدایمان میرود بیرون و منشی میآید پیش دکتر و با تعجب نگاهش میکند. دکتر میگوید اولین بارمه حین سونو یه جنینو میبینم که جیش میکنه! بعد ادامه میدهد اصلا معلوم نیست کِی تغییر پوزیشن بده؛ هروقت پاهاشو باز کنه میشه فهمید دختره یا پسر. شاید یه ساعت دیگه، شاید فردا... حالا تو میخوای دو هفته دیگه دوباره بیا.
دوباره خندهام گرفته! تشکر میکنم و میروم پیش مامان. میگوید چی شد؟ میگویم هیچی، انقدر بهش گیر دادیم پاهاشو وا کنه آخر سر شاکی شد گفت شاشیدم تو این سونوگرافیتون ولمون کنین :))
شکر خدا که کوچولوی بیاعصابم سالم است! فقط مثل مامان و باباییاش حوصله گیر ندارد و دوست دارد توی حال خودش باشد.
میگویم ماماااان، تپل نبود؟ مامان میگوید چرا ماشالله انگار لپاش پیدا بود.
خدایا شکرت... سلامتی فرزندم چیز کمی نیست.
بعدازظهر میروم پیش همان دوستم که ماماست. از اول بارداری مرا ندیده بود. گفت فکر میکردم الان از در تو نمیای! چقدر لاغر شدی. البته این اصلا بد نیست مهم اینه که هر کسی از قبل تودهی بدنیش چقدر بوده. اگر قبل از بارداری خیلی لاغر بودی و الان هم این همه لاغر شده بودی نگرانکننده بود. میگوید برو رو تخت بخواب دوست دارم منم صدای قلبشو بشنوم. با دستگاه مخصوصش صدای قلب جوجویی را میشنود... میگوید ببین چقدر پرتوان میزنه :) شکمم را با متر اندازه میگیرد و میگوید اندازهاش دقیقا به بیست هفته میخوره. وقتی با شتاب از روی تخت بلند میشوم میگوید چی کار میکنی؟؟؟ اینطوری کنی کمرت داغون میشه! یادم میدهد که آرام بلند شوم و کمی دیگر هم راجع به انواع نشستنهای صحیح برایم توضیح میدهد.
تازه رسیده بودم خانه و دوش گرفته بودم و هنوز حوله تنم بود که همسرم آمد؛ همانطور نصفه خیس و با حوله بغلم کرد و گفت دلم برات تنگ شده بود... کجا رفته بودی دختر بد؟ بچمو کجا برده بودی؟! سرم را گذاشتم روی سینهاش و چشمهایم را بستم.
صبح که در بالکن را باز کردم و سینهام پر از مهربانی شد، داشتم فکر میکردم، وقتی بتوانم عین همین حال خوبی را که دارم برای کسی آرزو کنم، حتمن دلم از کینه خالیست. از دلم گذشت: خدای خوبم همین سبکی و خوشبختی را برایش آرزومندم. مگر نه اینکه غرق نعمتم کردی، بیکه لحظهای فکر کنی، لایقم یا نه؟