یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب
این روزها خیلی سرحال‌ترم. فعالیت توی خانه‌ام بیشتر شده و خودم را چشم نزنم دو بار رفته‌ام پیاده‌روی! آن هم با همت دوست دانشگاهم کاف. البته کاف که میگویم اول فامیلیش است. اول اسمش سخت است! کاف دوست جالبیست. اینجایی که من زندگی میکنم، فرهنگ و لهجه خاصی دارد. کاف هم متولد و بزرگ شده‌ی اینجاست. پنج سال از من کوچکتر است و یک سال است ازدواج کرده. دو تا خواهر دارد و پدرش فوت کرده. خودش و مامانش و خواهرهایش فتوکپی هم هستند. هم از لحاظ مدل حرف زدن و میمیک چهره هم اخلاق و روحیات. خانه‌ی مادرش یک کوچه از خانه‌ی ما پایین‌تر است و به دلایل تعویض خانه و آماده نشدن خانه جدیدش فعلا یک ماهی اینجاست. پارک کوچولویی سر کوچه هست و ما این دو روز را رفتیم دور پارک راه رفتیم. زن‌های اینجا، خیلی خوشحال و خجسته، با بساط چای و تخمه، می‌آیند زیرانداز پهن میکنند و حرف میزنند! کلا توی این شهر چند تا چیز خیلی طبیعیست مثلا یک وجب چمن هم جای مناسبی برای نشستن محسوب میشود. حتی توی میدان‌های شهر هم مردم میتوانند چیز پهن کنند و بنشینند! مثلا اگر اینها میدان انقلاب تهران هم باشند میروند درست وسط میدان یا به قول خودشان فلکه مینشینند و احتمال زیاد آتشگردان قلیان را میچرخانند. اما خانواده همسرم چون اصالتا اینجایی نیستند فرهنگشان مثل اینها نیست. وگرنه من هم احتمالا در میادین شهر وسط چمن‌ها رویت میشدم. این شهر جاهای تفریحی کمی دارد اما در عوض مردمش از آدم‌های شهر‌های دیگر پایه‌ترند. از کوچکترین چیزی موقعیت تفریح میسازند و این به نظرم خیلی خوب است. فقط مشکلی که اینجا هست اینست که وقتی توی خیابان میروی درسته قورتت میدهند. به خاطر همین فرهنگ همه اینجا چادر سرشان میکنند. بعضی‌ها اعتقاد دارند و بعضی به خاطر همین جو. من نوجوان که بودم و تهران زندگی میکردم چادر سرم میکردم. اما بعدها برش داشتم. حالا اینجا که هستم سر میکنم اما از عوارضی شهر که میگذریم برمیدارم. تهران با چادر یا بی چادر هیچ‌وقت کسی مزاحمم نشده بود. اما اینجا تجربه‌های عجیبی داشتم. مثلا کامیون برایم بوق زده! موتورسوارهایی را دیده‌ام که متاسفانه همراه با زن و بچه هم هستند اما با چشم و حرکات صورت منظورشان را میرسانند. زن بیچاره پشت شوهرش نشسته و اصلا شیرین‌کاری‌های مرتیکه را نمیبیند. خلاصه که در خیابان ظاهر شدن کار آسانی نیست. چنان نگاهت میکنند انگار زیر این چادر را اسکن میگیرند. همسرم هم خیلی حساس است و همیشه میگوید تو هنوز مردم اینجارو نمیشناسی. تصور میکنم کاش میشد با بلوز و شلوار ورزشی و موهای دم اسبی کرده بروم بیرون. اما در حقیقت با چادر میروم :) با همان هم سنگینی بعضی نگاه‌ها را حس میکنم و صد البته سرم را بلند نمیکنم و دایورت میکنم. با خودم میگویم انقدر نگاه کنید تا بمیرید. روانی‌های عقده‌ای. نمیشود که به خاطر یک مشت احمق خانه‌نشین شد.
کاف دختر فوق‌العاده بامعرفتیست. توی دانشگاه هم هرکاری از دستش برمیامد برایم میکرد. منظورم ترم پیش است و موقع امتحانات که حالم خیلی بد بود. اگر همراهیش را نداشتم خیلی سختم میشد. خانوادگی مدام یا استخرند یا پارک بانوان یا مهمانی... یا در حال آماده کردن سبزی برای فریزر یا آبلیمو گرفتن و... خلاصه بهشان بد نمیگذرد. امروز سیسمونی‌برون فلانیست. فردا جهاز دختر اون یکی رو میبرن... وقت پیاده‌روی همه را برایم تعریف میکند!
کاف: مامانم... هن هن هن... پنج کیلو سبزی قورمه گرفته... هن هن هن...
من: خوب... هن هن هن... حتمن الان خونه بو گرفته حسابی... هن هن هن 
کاف: نه تو بالکن سرخ کردیم...هن...
من: عه چه خوب!


کاف: اون پسر... هن.. کون‌گندهه تو کلاسمون بود یادته؟
من: :)))))))) 
کاف: یادت نی؟
من: نه بابا! 
کاف: با اون دختره بود... هن هن هن... خیلی رو مخمون بود.... 
من: آهااا خوب اونو یادمه
کاف: تو گروه تلگرام دیدی چه لاسی میزنن؟!
من: :)))))) نه من... هن هن... گروه دانشگاهو پاک کردم...


کاف: رفته بودیم خونه مادرشوهرم...هن
من: خوب
کاف: میگه شما که راحتین.... خو.. هن هن.. نه‌ی... مامانت... منم گفتم... واااا؟؟؟ هن هن هن... کجا راحتیم؟ 
من: اوهوم

این هم خودش عالمی دارد :) و چیزی که دوست دارم این است که اگر صد سال هم حرف بزنیم و من بیشتر شنونده باشم محال است حرف‌هایش تمام شود یا بگوید چرا ساکتی؟! ماشالا نه انرژی‌اش تمام میشود و نه حرف‌هایش. و نه میگوید تو هم حرف بزن!

همین فعالیت ساده کلی حالم را خوب کرده. افسردگی‌ام کمتر شده. و این تاثیر مستقیمی روی کارهای خانه داشته و رفتارم با همسرم. 
با علاقه بیشتری کار خانه میکنم. مثلا دلم میخواهد فلان کابینت را بریزم و مرتب کنم...
همسرم هم وقتی میبیند سرحالم بیشتر دوستم دارد و تشویقم میکند. کاغذی روی یخچال چسبانده‌ام و هر لیوان آبی که میخورم یک علامت میگذارم. دکتر گفته باید آب زیاد بخورم. همسرم کاغذم را نگاه میکند و میگوید آفرین امروز دوازده لیوان.
جواب آزمایش را که بردم دکتر، همان مامایی که توی مطب بود، جواب را ازم گرفت و گفت دفترچه‌تونم بدین. داشت میرفت داخل اتاق دکتر که گفتم ینی من دکترو نمیبینم؟ کفت نه! گفتم چرا؟ گفت چون قانونشه. نمیدانم چرا بغض کردم. رفت و برگشت و گفت کم‌خونی داری قرص برات نوشتن و آزمایشتو باید تکرار کنی. گفتم تیروئیدم مشکلی نداره؟ گفت نه. گفتم شما اینجا رو نگاه کن نوشته برای ادالت باید بین سه تا پنج باشه من یک و هفتم. گفت شما به اون کار نداشته باش. واسه بارداریت این مقدار مشکلی نداره. یه مقدار هم عفونت ادراری داری سفکسیم نوشتن برات. آب هم خیلی بخور. گفتم عفونت؟ من که علایمی ندارم نه سوزش نه تب... گفت به اون شکل نیست. مقدار باکتری‌ها از یه حدی بیشتر باشه تو بارداری باید آنتی بیوتیک بخوری. میخواستم بپرسم آنتی بیوتیک توی بارداری؟ گفتم متخصص حتمن بهتر از من میداند.
وقتی برگشتم داشتم فکر میکردم یکی از دلایلی که از دکتر رفتن فراریم این است که دکترها هم مراجع قدرت هستند. یادم آمد همیشه توی مطب دکترها تپش قلب دارم و میترسم. انگار برایم تداعی نوعی تحقیر است.
خدا را شکر کردم که مشکل بزرگی نداشتم. مثل بچه آدم دارم داروها را به موقع مصرف میکنم و حواسم به همه چیزم هست. دیشب داشتم فکر میکردم انقدر بچه خوبی شدم که میترسم!



  • یاسی ترین
گل گل گلی خوشگلی... 
گل گل گلی دختری...
سیب کوچولو!
میدانم که میدانی چقدر دوستت دارم. شش ماه و نیم است که از درونم شکفته‌ای و توی این عمر کم انقدر با هم یکی شده‌ایم که فهمیده‌ام وقت‌هایی که کسی کنارم هست ساکت میشوی و آرام گوش میدهی. فهمیده‌ام اگر غریبه‌ای پیشم باشد تکان نمیخوری! اما وقتی تنها میشویم، غلت میزنی و دست و پای کوچکت را به هر جا از شکمم که بخواهی میزنی. شاید میخندی و میگویی میای بازی؟!
دراز میکشم و به شکم بالا آمده‌ام نگاه میکنم؛ به تو که با همان دست‌های نحیفت گل‌های پیراهنم را بالا پایین میکنی. دستم را میگذارم نزدیکت. چشم‌هایم را میبندم و انگشت‌های لطیفت را میگیرم و نوازش میکنم. میخندی و من سبز میشوم.
از هرجایی سرک میکشی و بابایی که دنبالت کرد جیغ میزنی و خودت را در آغوشم رها میکنی. محکم به خودم میفشارمت و موهای فرفری‌ات را بو میکنم. بابایی که نوازشت کند میدانم دست‌های تپلت را دور گردنش حلقه خواهی کرد و او از ته دل خواهد خندید و من نمیدانم چطور همه‌ی این وقت‌ها گریه نکنم! این روزها که با دیدن و شنیدن هر چیزی اشکم روان است. دخترکم انقدر احساساتم را رقیق کرده‌ای که مدام بغضی منتظر بهانه در گلو دارم.
اگر آدم‌ها آنچه را که هستند به فرزندشان هدیه میکنند، قلب پر از عشقم، بزرگترین داشته‌ات خواهد بود. 
میدانی عزیزکم، عشق نه تعریف دارد و نه قالب. فقط نشانه دارد. وقتی کوچکترین چیزها هم دلت را لرزاند عاشقش شده‌ای، وقتی با همه سختی‌ها به هرچیز و هرکسی ترجیحش دادی، وقتی درد را برای لحظه‎ای خوشی‌اش تحمل کردی... وقتی به قول بابایی، همه دنیا را برای دمی خندیدنش دادی... همان‌وقت خوشبخت‌ترینی و من این را با همه‌ی قلبم برایت آرزو دارم.
برایت چشم‌هایی همیشه تر آرزومندم! و دستی که همیشه صورتت را پاک کند و تو را در آرامشی بی‌نهایت غرق. میدانم تو هم انتخاب میکنی که خوشبخت باشی.
تو آرزوی خالص و از ته دل منی! آرزویی خواستنی و واقعی. 
این هفته میرویم پلور. بابایی میگفت کاش بارون بیاد. میدانی اگر باران بیاید، تو همدل با دل من، از عشق سرشار خواهی شد و این همیشه یادت میماند.
آلما! سیب کوچک و لپ‌گلی‌ام! همان دیشب که با اشک روی گونه برای بابایی دعا کردم و از خدا خواستم مثل همیشه معجزه‌اش را نشانمان دهد، عاشق شدی. 
  • یاسی ترین

اینکه مهستی در تلفظ بعضی حروف مشکل دارد( به قول همسرم چس‌لال!) یک مسئله است، مسئله دیگر خواندن مفاهیم بسیار غمگین، با آهنگ دامبولیست! نه که مهستی را دوست نداشته باشم ها. اتفاقا هم صدایش را دوست دارم هم شعر هم همان آهنگ‌های دامبولی. 

اما آنچه همیشه در من فعالیت میکند ذهنیست که بخش کمدی ماجراها را میبیند. دست خودم هم نیست. این نگاهم به ماجرا گاهی مخاطبانم را ناراحت میکند. مثل وقتی راجع به شعرهای سعدی و حافظ نوشته بودم یا موارد دیگر. این فکرها حتی در جدی‌ترین لحظات زندگی‌ام هستند چه برسد به مهستی که چس‌لال است! یا مثلا نمیفهمم چه فازی داشته وقتی میخوانده: مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه خرابه... مثل تموم بختا بخت منم تو خوابه تو خوابه تو خوابه... سنگ صبورم اینجا طاقت غم نداره نداره نداره... طاقت اینکه پیشش گریه کنم نداره نداره نداره... در ادامه دیریدیم دیریدیم دیریدیم دادادم دام... تلفیق تکان‌دهنده‌ای از غم و قر.

حالا با ذهن روانشناسم به موضوع نگاه میکنم. من خودم آدمی هستم که با موسیقی زندگی میکنم. اولین انتخابم موسیقی سنتیست و آواز. در مرحله‌ی بعد موسیقی پاپ مثل هایده و ابی و داریوش و... و حتی گاهی برای مفرح شدن آهنگ‌های چرت امروزی هم گوش میدهم.

اما همیشه برایم سوال است چرا اکثر شعرها مفاهیمی دارند که حس بدبختی و بیچارگی و ناتوانی القا میکنند. درست است که شاعر در لحظاتی از عمرش این اشعار را سروده که فاز عمیق شکست عشقی داشته اما بعضی از شعرها واقعا به حدی حکم کلی در مورد زندگی و آدم‌ها و آینده دارند که آدم میترسد. مثلا من فرض میکنم اگر دخترم کوچولو باشد و این آهنگ‌ها را بشنود، ممکن است یک سری حکم‌های کلی توی ذهنش تثبیت شوند. ما که به لطف اجباری انقلاب زدگی پدر و مادرم دوران بچگی‌مان را بدون موسیقی گذراندیم. کم‌کم که مامان و بابا خنک شدند و شل کردند فهمیدیم موسیقی چیست. خودم توی سن کم هایده گوش نکرده‌ام تا بدانم مثلا:

من از لب تو منتظر یه حرف تازه‌ام تا قشنگ‌ترین قصه‌ی عالم رو بسازم، چطور میتواند این فرض را ایجاد کند که همه‌ی آینده‌ی من به حرکتی از شخص دیگری مربوط است و خودم بی‌اراده‌ام.

مستی هم درد منو دیگه دوا نمیکنه غم با من زاده شده منو رها نمیکنه: یعنی من هیچ‌وقت نمیتوانم از پس مشکلاتم بربیایم و نمیتوانم حالم را عوض کنم و غم جزء ذاتی من است و محکومم همیشه غمگین بمانم. 

ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم اگر تو رو داشته باشم به هر چی میخوام میرسم: باز هم همه‌ی اهداف و زندگی یک آدم خلاصه میشود توی بودن کسی.

از این مثال‌ها زیادند. و مرا بیشتر توی فکر میبرند که این مفاهیم برای بچه‎های کوچولو اصلا مناسب نیستند. خب ما بزرگیم و شخصیتمان شکل گرفته. خود من همیشه هدفون ازم آویزان است. اما برای دخترکم فقط موسیقی سنتی خواهم گذاشت. ذهنش قدرت تحلیل ندارد و ممکن است جمله‌هایی که میشنود را به کل زندگی سرایت دهد و توی ناخودآگاهش دنیا را جایی ببیند که غمگین و شکست‌دهنده است و همیشه قرار است یک ناجی از آسمان بیاید که او خوشبخت شود و... 

ولی خدایی چرا صدای هایده انقدر قشنگ است؟ اول که به دنیا آمده یک حنجره بوده بعدا باقیش رشد کرده؛ رشدی تمام‌نشدنی از پهنا.

وقتی شعرهای آهنگ‌ها برای ذهن پاک و دست نخورده‌ی بچه‌ها انقدر مهمند، شما تصور کنید دیدن سریال‌های سمی جم چه تاثیر وحشتناکی دارند. سازنده این فیلم‌ها جنایت‌کار است. حتی بزرگتر‌ها هم تاثیر میگیرند چه برسد...

چقدر دلم میخواهد کوچولویم فقط بچگی کند. این روزها ویدیوهایی میبینم که مثلا یک دختربچه‌ی پنج ساله با ادا و اطوار در مورد پسری حرف میزند و میگوید میخوام باهاش ازدواج کنم و... حالم به هم میخورد... اما خانواده‌اش حتمن لذت میبرند و افتخار میکنند که ویدیو را پخش کرده‌اند. یا مثلا دختر بچه‌هایی که آرایش کنند خیلی بدم می‎آید. 

دختر کوچولوها باید توی دنیای عروسک‎ها و شعرهای کودکانه و رنگ‌ها، قصه‌های شیرین بابایی‌ها و ذوق برای خریدن مدادرنگی و... زندگی کنند.


پی‌نوشت: چهارشنبه بعدازظهر کاف و الف آمدند خانه‌مان. چقدر رفت و آمد و وحشی نبودن خوب است.


  • یاسی ترین

عارضم که، در حال آماده شدن برای همان عروسی مذکور بودیم. کارهایی که من کردم به این قرار بود: اول موها را بیگودی پیچیدم؛ بیگودی جدید را مادرم برایم خریده بود. باید موها را به دسته‌های کوچک تقسیم میکردی و بعد با قلابی میچپاندی توی یک چیز توری تنگ! بیشتر از این قلمم عاجز است از توصیف! در مرحله‌ی بعد، برای اولین بار از کرم پودری استفاده کردم که برایم از بلاد کفر سوغاتی آورده‌اند. وگرنه که من تا به حال کرم پودر نخریده‌ام! آرایشی ملایم کردم که پنج دقیقه زمان برد. داداش نگاهم کرد و گفت خوبه. گفتم زیاد نیست؟ گفت نه. گفتم دوست ندارم مثل این جو زده‌ها برم عروسی اگر زیاده بگو. گفت نه خوبه. همسرم نگاه کرد و گفت خوبه فقط آخر سر که داریم میریم دوباره یه پودری روش بزن تر و تازه باشه :) عزیزمممم نظر کارشناسانه ارائه داد. مادرم رفت آرایشگاه. قرار شد بابا برود دنبالش و ما سه تا هم با هم برویم و دم تالار به هم ملحق شویم. دم رفتن بیگودی‌ها را باز کردم و دیدم موهایم هیچ تغییری نکرده :)))))) همسرم داشت برایم باز میکرد و گفت موهای خودت خوشگله همینجوریشم. خندیدم و اصلا برایم مهم نبود که موهایم مثل خانم روی جعبه بیگودی لوله لوله نشده. شب وقت برگشتن با داداشم سه تایی بودیم همسرم گفت زنا چرا فک میکنن اگر عجیب غریب بشن خوبه؟ همه‌ی زنا ترسناک شده بودن من که یه نفرم ندیدم قشنگ شده باشه. داداش جلو نشسته بود و من عقب. همسرم یکهو برگشت عقب و اخم مرا که دید گفت البته به غیر از یاسی خانوم خودمون! ایشون همیشه خوشگلن! گفتم من دوست ندارم یه جور دیگه بشم خب. داداش گفت آره بابا زنا دیوانه‌ان. مثلا این این رنگ موهای ضایع که همه میکنن. همه زنا کله‌شون یه رنگه. یه رنگ زشت! یاسی که موهاشو رنگ کنه کشتمش! همسرم گفت من طلاقش میدم رنگ کنه!


برگردیم به چند ساعت قبل؛ وقتی از در تالار خارج شده بودیم و مثلا قرار بود دنبال ماشین عروس برویم. سه تا از دوستان آمدن داخل ماشین ما. همه جلوی سالن در حالت تیک‌آف ایستاده بودند. فلاشر میزدند و آماده بودند تا ماشین گل‌زده حرکت کند و دنبالش بوق‌بوق کنند. بعضی‌ها صدای ضبطشان را زیاد کرده بودند و خشت خشت خشت دست میزدند! یکی از دخترها که با ما بود گفت یاسی جون یه آهنگی بزار. ضبط را روشن کردم و پک سی‌دی را از داشبورد درآوردم. سی‌دی‌ها به این ترتیب بود: فریدون فروغی، گوگوش، ابی، داریوش، سیاوش قمیشی و بتهوون :) گفتم بچه‌ها خودتون سی‌دی ندارید؟!

فقط تا سر چهارراه پشت ماشین عروس بودیم و بعد به طرز ناباورانه‌ای گم شدیم :) تمام مدتی که همه دم خانه‌ی خاله داشتند گوسفند میکشتند و احتمالا توی کوچه میرقصیدند ما تا ورزشگاه آزادی هم رفته بودیم و هنوز شهر زیبایی در کار نبود! شاید هم همسرم عمدا خودش را گم کرد که از فیض مراسم توی کوچه محروم شود. پدرم هم هر ده دقیقه یکبار زنگ میزد به من و یادآوری میکرد که تو چجور بچه تهرانی که انقدر خنگی و آدرس بلد نیستی! اینهمه رفتیم خونه‌ی خاله! تو واقعا چطور میتونی بلد نباشی و... من هم فقط میگفتم بله بله درست میفرمایین. نمیدانم چه شد که بالاخره رسیدیم! آن سه نفر توی ماشین ما که خیلی بهشان خوش گذشته بود این شکلی بودند :| یکیشان هم تقریبا خواب بود! فکر میکنم کلی توی دلشان فحشمان دادند. کیف پر از پول هم دست من بود. رفتم بالا و کیف را تحویل خاله دادم و گفتم به جان خودم قصد فرار نداشتیم! گم شده بودیم. 


برمیگردیم به عصر همان روز و و همان اتاق عقد صوری. حلقه‌هایی که از دو سال پیش تا یک ربع قبل دستشان بود توی سینی گل‌زده‌ای گذاشته بودند. جام عسل و این داستان‌ها هم بود. وقتی عاقد گفت دوشیزه مکرمه خنده‌ام را قورت دادم و سعی کردم سمتی که داداشم بود نگاه نکنم چون قطعا کاری میکرد خندیدنم توی فیلمشان ثبت شود. عروس که از چیدن گل و آوردن گلاب فارغ شد، گفت با توکل بر خدا و با اجازه بزرگترا بله! باز هم خنده‌ام گرفت! این بار یاد خودم افتادم که همان دفعه اول در پاسخ عاقد بدون اینکه چیز دیگری اضافه کنم با آرامش گفتم بله. یک بله خالی و خجسته :)

کله‌ی همه‌ی خانم‌ها با شینیون و روسری قد هندوانه شده بود :) و هرچه سعی‌شان برای با حجاب بودن بیشتر، سایز هندوانه بزرگتر. صورت‌ها هم اکثرا قابل شناسایی نبودند. بی‌اغراق چند نفری را دیدم که زل زده بودند توی صورتم و من نمیشناختمشان و بعد فهمیدم آشنا هستند چون با چهره‌ی مبدل آمده‌اند نشناختمشان.

نیم ساعت بعد، طبقه‌ی بالا، تازه یک شلیل خورده بودیم که خانم متصدی سالن پیش‌دستیمان را تمیز کرد. نصف موز یکی از دوستان هم اشتباهی رفت! من هم دستمال کاغذی‌ام را هنوز لازم داشتم! از دفعه‌های بعد حواسم بود نزدیک که میشد پیش‌دستی‌ام را دودستی میچسبیدم.

نمیدانم چرا یاد بهشت‌زهرا افتادم؛ وقتی مرده‌شورها بی‌توجه به اتفاقات دور و برشان مرده را این ور و آن ور میکنند.

نگاهم عمیق شد توی صورت زنی که هر شب عروسی میرود. شاید توی دلش میگوید کاش زودتر مسخره‌بازیشون تموم شه بریم خونه. شاید هم اصلا چیزی جز پیش‌دستی‌ای که باید خالی‌اش کند نمیبیند.


خاله میگفت هدیه پاگشا برای بچه‌ها چی بخرم؟ گفتم خاله پاگشا؟؟؟؟ اونا که تا شب قبل عروسی خونه شما بودن! باقی جمله را توی دلم گفتم پای این بنده خداها را بیش از این گشاد نکنین جر خورد خب!

پی‌نوشت: نمیخوام بگم سبک زندگی دیگران مسخره است. من دنیا رو اینطور میبینم! 


  • یاسی ترین

بعضی وقت‌ها هم هست که حس نوشتن دارم و بی‌توجهی میکنم و حسش میرود! مثل نصیحت شیرازی به فرزندش که هر وقت حس کاری داشتی بهش توجه نکن خودش میره! گاهی هم دو سه خطی مینویسم و با خودم میگویم خب که چی؟! اینم شد موضوع؟ 

خلاصه که یک کار بود که بدون فکر و وسواس انجام میدادم و حالا آن هم با ادا اصول همراه شده! به نظر خودم آدم چرتی شده‌ام این روزها.

دیروز عصر توی خواب ناز بودم که برادرم زنگ زد و جواب آزمایشم را از پشت تلفن برایم خواند. بعد هم گفت چرا صدات از ته چاه درمیاد؟ حال نداشتم بگویم خواب بودم یا هرچی، گفتم نمیدونم! شاید هم ترسیده بودم. کم‌خونی و بالا بودن گلبول‌های سفید و احتمال عفونت و مقداری دفع پروتئین از کلیه و کم کاری خفیف تیروئید و... نبود دیگه؟؟؟!! من که هیچ‌وقت کم‌خونی نداشتم. نمیدانم چرا اینطور شد؟ قند ناشتام هم هفتاد بوده. که نمیدانم پایین بودنش اشکالی دارد یا نه؟ حالا اینا هیچی؛ تیروئید خیلی خطرناکه؟ :/ امروز صبح پدرم جواب آزمایش را برایم پست سفارشی کرده. بروم پیش دکتر تا ببینیم چه میگوید. دیشب مراتب را به همسر اعلام کردم و او هم کلی دلداریم داد که غصه هیچی نخور. ایشالا که هیچی نیس. ولی خیلی بیشتر باید مواظب خودت و جوجو باشی. رنگ و روت هم پریده اس. هرچی لازمه بگو میخرم هرکار لازمه اگر حال نداری بگو خودم میکنم. سه ماه بیشتر نمونده این سه ماهم مراقب باش. داشت صورتم را نوازش میکرد و حرف میزد و من در سکوت و در حال کندن پوست لبم گوش میکردم. وقتی یک پوست سرتاسری از لبم کندم با خنده زد پس کله‌ام که ده بار گفتم نکن این لامصبو حالا تو چشمم نگاه میکنه میکندش!

حوصله‌ی این یکی را ندارم که فکر کنم چرا من انقدر بی‌توجهم و چه و چه و چه... چرا دیر رفتم دکتر و...

اما همانی که همیشه توی سرم دعوایم میکند بلند گفت: تو یه بچه‌ی لوس و وابسته‌ای که چون کسی نیست جمعت کنه اینطوری شدی. حالا میخوای مامان هم بشی. صدای توی سرم! مرسی که یادآوری کردی.

دیگه عرض کنم که... احساس میکنم موج جدید تغییرات بدنی‌ام شروع شده. دارم وزن اضافه میکنم؛ بالاخره و بعد از شش ماه! البته سه کیلو در سه هفته‌ی اخیر. به نظرم پاهایم کمی ورم کرده. انگشت‌های پاهایم خنگ شده‌اند! دوباره حس میکنم بدنم در حال انفجار است. اگر مدت کمی توی لباس بیرون باشم دوست دارم سریع درشان بیاورم و پیراهن گشادم را بپوشم. 


دیروز غروب سه تا حرکت کششی یوگا انجام دادم. دیشب از درد خوابم نمیبرد! ماشالا بدن در این حد ورزیده بود :)) فکر کردم اگر از هفنه‌ی بعد هم بخواهم بروم کلاس یوگا از حالا کمی نرمش کنم. به جان خودم فقط یک بار دست‌هایم را به سمت بالا کشیدم و یکبار هم شانه‌هایم را به عقب بردم و یک بار هم دولا شدم. دیدی گفتم ورزش برای بدن بده! آقا این بخش مدیتیشن کی شروع میشه؟!!

میتوانم برای خالی نبودن عریضه، کمی از اتفاقات آن هفته‌ای را تعریف کنم که رفته بودیم عروسی. آقای داماد در نقش پسرخاله‌ی بنده هستن. چون که از بچگی با هم بزرگ شدیم. من پسرخاله‌ی واقعی ندارم. ایشون هم نه خواهر دارن و نه دخترخاله! از من انتظار میرفت برایش خواهری کنم. عروس و داماد دو سال بود که عقد کرده بودند. اما آن روز توی تالار، قبل از اینکه جشن شروع شود مراسم عقدی صوری برگزار کردند! نمیدانم چرا این کار را میکنند. یک لحظه به خودم آمدم و دیدم دارند مرا به سمت گرفتن تور بالای سر عروس داماد هدایت میکنند! سریع خودم را از مهلکه نجات دادم! موقعیت ترسناکی بود! فک کن!!! من بگویم عروس رفته گل بچینه! وقتی خطبه‌ی عقد را خواندند، خاله مرا هل داد وسط ماجرا که برو عسل بده بزارن دهن هم! بعد هم تاکید کرد تو مثل بچمی من طاقت ندارم کس دیگه این کارارو بکنه. آخه خاله جانم مگه مشعل المپیکه؟! :| توی جشن هم مسئول امور مالی شدم و جمع‌آوری شاباش‌ها به عهده‌ام بود. سکته کردم تا یک هزار تومنی گم نشود. البته خوب بود. بهانه‌ی خوبی برای نرقصیدن داشتم.

بشنوید از قسمت مردانه! پدر و برادرم و همسرم کت و شلوار پوشیده و کراوات زده نشسته بودند و از بیکاری میوه میخوردند. قسمت مردانه‌ی تالارها واقعا وحشتناک‌تر است. تا اینکه ارکستر شروع کرد و آقایون هنرمند شروع کردند به خودنمایی! همسرم میگفت فقط یه لحظه نگاهم افتاد به صحنه‌ی رقص! حالم بهم خورد فک کردم اومدم کلوپ گی‌ها! میگفت ریز و زنونه میرقصیدن و ماتحت مبارک را جلوی هم تکون میدادند! مخصوصا که توی تالار رقص نور هم داشتند:)) فردای مراسم پدرم ازم پرسید شوهرت از چیزی ناراحت بود؟ گفتم چطور؟ گفت تو تالار رنگش زرد بود جایی رو نگاه نمیکرد! گفتم نه حالت تهوع داشت :)))



  • یاسی ترین
شاید دنبال موقعیت مناسب برای نوشتن بودن منجر به ننوشتن شود! از این‌رو،‌ جمعه‌ی بی‌مزه‌ام را تقریبا با نوشتن این پست شروع میکنم. میگویم تقریبا؛ چون ساعت دوازده و نیم از خواب بیدار شدم و فقط برنج شسته‌ام و چای دم کرده‌ام. بعد هم دستم را زده‌ام زیر چانه و به خواب‌هایی که دیده‌ام فکر کرده‌ام و بعد با لیوانی چای پررنگ و بیسکوییت ساقه طلایی کرم‌دار نشسته‌ام پشت لپ‌تاپ. با خودم گفتم اولین فولدر موزیک را باز میکنم و هرچه که بود گوش میدهم. البته خیلی موقعیت ریسکی‌ای نبود! چون توی لپ‌تاپ همسر،‌ قطعا تتلو نیست. موقعیت‌ها میتواند با شجریان، شهرام ناظری، ابی و داریوش غیرقابل‌پیش‌بینی باشد. اما ظاهرا آلبوم نیلوفرانه افتخاری هم بوده! الان هم که دارم گوش میدهم خیلی محو صدا نیستم؛‌ از موسیقی و شعر بیشتر لذت میبرم. و اینکه یادم آمد چرا همسرم این آلبوم را دوست دارد؛‌ خیلی‌وقت پیش بهم گفته بود که یک بار که با خانواده‌اش میرفتند شمال؛‌ توی جاده چالوس پدرش این را گوش میداده.
بعضی از روزهای زندگی به‌شدت کسل‌کننده‌اند و کاریشان هم نمیشود کرد. مثلا اکثر جمعه‌ها. همسرم برای کارهای ساختمان جدید از صبح رفته کتابخانه و وقتی برگردد احتمالا حوصله هیچ برنامه‌ی دیگری ندارد. اگر هم خانه بود... اه چای‌ام سرد شد! آب جوش ریختم کله‌اش و کمی کمرنگ شد.
داشتم فکر میکردم من هر هفته غر میزنم و بعد یادم میرود! البته توی دلم غر میزنم. واقعیت این است که نه تنها همسرم موجود گوشه‌نشینی است،‌ من هم تنبلم. اینجا که آمدم دوستان زیادی پیدا نکردم. با همسر همه‌ی دوستان همسرم دوستم!‌ ولی صمیمی نشدم. حتی با یکی‌شان یک دوره باشگاه هم رفتم. یک بار دسته‌جمعی سفر رفتیم... اما خوب که فکر میکنم یادم می‌آید دقیقا از چه زمانی بیشتر رفتم توی خودم. اینکه هیچ‌وقت نتوانسته بودم با دوست‌های اینجا مثلا مثل دوست‌های قدیمی خودم که تهرانند باشم یک مسئله است و این‌همه تنهایی این روزهایم مسئله‌ای دیگر.
اعتراف میکنم که این روزها اینترنت هم به بی‌تحرکی‌ام دامن میزند. صبح‌ها که بیدار میشوم و موبایلم را از ایرپلین مود خارج میکنم،‌ سیل پیام‌هاست که از این‌ور و آن‌ور سرازیر میشود. توی کتابخانه که نشسته‌ام میخوانمشان. البته پیام‌هایی که بخواهند نکات زندگی یادم دهند نمیخوانم!‌ حوصله‌ام را سر میبرند. دوست ندارم اینهمه پند بشونم خب! پست‌های چس‌ناله هم که اصلا نمیخوانمشان. به همین خاطر است که لاینم را اصلا باز نمیکنم . مردم خل شده‌اند. از بچه دبیرستانی گرفته تا زن‌خانه‌دار و مرد پنجاه ساله و... همه در فراق چیزی مینالند؛‌ آنهم با زشت‌ترین ادبیات! باز اگر از لحاظ ادبی غنی بود میخواندم و احتمالا گریه هم میکردم!! یا نه حداقل نوشته‌ی خودشان بود! نه متنی سخیف و کپی شده... اغلب جوک‌ها برایم جالب‌ترند :))‌ بعد هم خبر گرفتن از دوستان مجازی. انگار گپ‌زدن جای حرف‌های واقعی را گرفته باشد.... بعد هم میروم اینستاگرام و عکس نگاه میکنم. این وسط‌ها هم که به وبلاگم سر میزنم. کامنت‌ها را جواب میدهم و حتی مثل گذشته نوشتنم نمی‌آید. بعد موبایل را آف میکنم و بعد از چند ساعت که دوباره برگشتم به همه‌چیز سر میزنم و... قرنی یک‌بار هم میروم فیسبوک. آنوقت میشود فهمید فلانکی ازدواج کرده و آن یکی نی‌نی دارد یا مثلا میشود فهمید فلانی رفته بوده سفر :))) پست‌های نالیدن‌هاشان را هم که رد کنم،‌ میرسم به دوستان هنرمند. اینها بهترند باز. اما خب گاهی هم مثلا بچه‌های تئاتری،‌ تبلیغ اجراهاشان را چنان توی گوش و چشمت فرو میکنند که میخواهی عق بزنی. با توجه به این که یکبار خر شدم و مثلا برای حمایت از دوستان برای اجراشان رفتم و برای اولین بار افتخار داشتم تئاتر فیزیکال ببینم. فقط فریاد زدند و خودشان را تا جایی که توان داشتند بلند کردند و کوبیدند زمین! جوری که میترسیدم استخوان‌هاشان بشکند. چنان عربده میزدند که آدم تعجب میکرد این صدا از آدم خارج میشود؟؟ خب حرف هم بزنی میگویند این یه چیزی داشت که تو نفهمیدی!!!
قبل‌ترها ذوق کیک پختن و دسر درست‌کردن داشتم ولی حالا که جوجو کوچولو شیرینی دوست ندارد،‌ حتی از تصور چیزهای شیرین هم بدم می‌آید. چون همسرم از این چیزها کم میخورد و قبلا هم یک برش کوچک او میخورد و باقی را خودم میخوردم :))) میدانم درست کنم محکومم خودم بخورمش!

نیم ساعت تنفس اعلام میکنم!

بروم نهار درست کنم. از همین تریبون از مخترع استامبولی کمال تشکر را دارم! گوجه و سیب‌زمینی و پیاز و برنج. آماده شونده در نیم‌ساعت :)

نیم ساعتمان خیلی بیشتر شد. همسرم دوباره رفت و من حالا با چای نبات و مهستی نشسته‌ام که بنویسم. قبل از هرچیز فکرم مشغول این است که چرا مهستی به نگو میگوید لگو؟! لگو تمومه عمر آشنایی لگو رسیده لحظه‌ی جدایی... قسم به اون خدایی که میپرستی دار و ندار این زن تو هستی...

از اینجا به بعد پستم شنبه صبح و توی کتابخانه نوشته میشود. دیروز نشد ادامه دهم...
اولش خیلی خونسرد گفت خب تو زن ددری‌ای هستی! از اونایی که هر روز باید ببریش بیرون دورش بدی. از اونایی که نمیشه بهش گفت هفته‌ی پیش بردمت بیرون!‌ چون اون هفته‌ی پیش بوده! برعکس من. من اگر یه بار برم جایی تفریح تا یه سال بسمه. 
بعد کم‌کم داشت عصبی میشد. البته من چیزی نگفته بودم. فقط در جوابش که گفت چرا این شکلی هستی؟‌ گفتم پرسیدن نداره؛ خودت میدونی کسلم و حوصله‌ام سر میره. شاید هم چون از راه که رسید یکسره رفت سراغ فلش که قسمت جدید سریالش را ببیند و بعد اظهار داشت من که میرم سراغ فلش و لپ‌تاپ و... حالت عوض میشه. اه! دوست ندارم این‌طور دیده شوم!‌ ولی چاره چیست که مثل همیشه آن‌طوری دیده میشوم که هستم. میترسم دوباره ریز‌ریز و نامحسوس بشوم همانی که قبلا بودم؛ همان وابسته و بیچاره‌ای که چشم دوخته به صورت همسرش تا ببیند چه خواهد شد. 
من هم گفتم واقعیت اینه که تو نه تنها تفریح دوست نداری بلکه بلد نیستی تفریح کنی بعدم گند میزنی به تفریح آدم! واقعیت است خب! همسر من استاد خراب کردن خوش‌گذرانیست!‌ به خودش هم گفته‌ام و قبول هم دارد. 
وقتی گفت من دو هفته برنامه‌ام رو برای تو به هم زدم رفتیم تهران عروسی از تعجب شاخ‌هایم زد بیرون. کلا همسرم گاهی حرف‌هایی میزند که سبزیجاتی مثل کرفس در نواحی خاصی از بدن رشد میکنند. گفتم دو هفته؟؟؟؟؟ منظورت دو روزه؟‌ تو که فرداش برگشتی! چرا جو میدی؟ بعدم تو گفتی خاله برای ما خیلی زحمت کشیده به خاطر اون میام عروسی پسرش :)) خیلی به خاطر من بود. گفت میدونی هر بار میام تهران ریتم زندگیم به هم میخوره :| بعدم هر بار این قضیه برام مسئله میشه؛ نکنه بوی سیگار میدم! اگه یه بار به روم بیارن قضیه تموم شه بهتره! بعدم من میخوابم. نمیخوام فک کنن من آدمیم که همش خوابم. هرچند اونا اصلا حرف نمیزنن و برخورداشون خیلی محترمانه است. خوب میمونم خونه‌ی خودم هرکار خواستم میکنم... استدلالاتش را که شنیدم از بس به نظرم عجیب بود ساکت شدم. کلافه و عصبی توی صورتم نگاه کرد و گفت من نه میخوام و نه دوست دارم دوتایی جایی بریم. قبلا هم اگر میرفتیم چون خونه نداشتیم! الان که داریم. اشکم ریخت و گفتم ولش کن. گفتم بابایی بلند شو یه دقه. گفت چیکار داری؟‌ گفتم پاشو دیگه. دستش را گرفتم و عقب‌عقب بردمش مثل اینکه داشتیم فیلم را میزدیم عقب! بعد گفتم سلااام خسته نباشی! او هم گرفت جریان چیست گفت سلااام خوبی؟‌نهار چی داریم :))) بعد هم رفت توی بالکن و سیگاری کشید و من میز نهار را چیدم. بعدتر بوسیدم و بغلم کرد و گفت میشه غصه‌ی چیزی رو نخوری؟ گفتم برام مهمی؛‌ اگر نبودی غرمو میزدم و میرفتم. مهم هم نبود چه احساسی پیدا میکنی. گفتم بهم برمیخوره نتونیم از پس این مشکل بربیایم... 
واقعا چه میشود کرد؟‌ واقعیت این است که همسر من به شدت بی‌هیجان است و درونگرا. من هم از آنهایی که هر روز میتوانم از فعالیت جدیدی استقبال کنم. من در اوج برون‌گرایی و او در منتهای درون‌گرایی. درست است که زندگی با او مرا خیلی ساکت و متفکر کرده. درست است که از بعد از ازدواجمان همسرم هم یاد گرفته بیشتر بخندد و گاهی از بعضی چیزها لذت ببرد! اما ما هنوز تیپ شخصیتی خودمان را داریم. نمیشود به زور کسی را عوض کرد و این یکی از غلط‌ترین تصورات در مورد ازدواج است. 
خیلی فکر کردم. دوست ندارم راه‌های دم‌دستی را انتخاب کنم. مثلا غر بزنم. یا فشار وارد کنم که وظیفته و باااااااید فلان کار و فلان کار را بکنی. یادم آمد هر روز آرام‌تر و در خود فرو رفته‌تر شده‌ام. من هم دارم خودم را بیش از حد در شرایطی خلاف ذاتم قرار میدهم. نمیدانم شاید راه‌حل این باشد که برنامه‌های بیشتری برای خودم بچینم و انرژی‌هایم را تخلیه کنم. خیلی تنبل و بی‌حوصله شدم. به هرچیزی فکر میکنم بعد از یک دقیقه میگویم بیخیال کی حال داره؟!
بالکن خانه‌ی جدیدمان توی ذهنم جایی بود که میتوانستیم کمی متنوع شویم. نیمکت خریدیم و گلدان. اما حالا هر روز هم که جارو کنی؛‌ انگار کل کویرهای ایران را منتقل کرده باشند به همان یک وجب، اصلا نمیشود نشست! کاش زودتر پاییز شود. شاید از این همه خاک راحت شدیم.
باز هم فکر خواهم کرد. دوست ندارم کم بیاورم. میدانم میتوانم از پس این ماجرا بربیایم. قطعا راه‌حلی جز دلخوری وجود دارد.
راستی چرا مهستی به نگو میگه لگو؟ :)))


  • یاسی ترین
حرف و تعریف بسیار است و من بدجنسانه،‌ به ترتیب مهم بودن نمینویسم! به همان شکلی مینویسم که پیش رود!
عرض کنم که،‌ سایلنسِ این دفعه از کمبود امکانات بود! فکر میکردم شنبه میتوانم بنویسم اما آنچه مرا تهران نگه داشت دبه‌ای بود که خانم آزمایشگاهی داد دستم و گفت از جمعه هفت صبح پُرش میکنی تا شنبه هفت صبح. تلفنی که مراتب را به همسرم اطلاع دادم پرسید با چی؟! :| گفتم خودت چی فکر میکنی عزیزم؟! اگر خروجی‌های انسان را ادرار، مدفوع، خون، اسپرم، تف و عرق در نظر بگیریم هم سریع به جواب مورد نظر میرسیم. گفتم آزمایشگاه، شاید بهتر باشد از شنبه‌ی هفته‌ی پیش که رفتم دکتر شروع کنم؛ خانم دکتر .... .... متخصص زنان و زایمان و نازایی و جراح و دارای بورد تخصصی و... اما اخلاق در سطح پشگل. نمیدانم چون اینجا تهران نیست اینطور بود؟! از در که وارد میشدی منشی با صدای بلند و در حضور جمع، شرح‌حال مختصری میگرفت. ویزیت را که میدادی مینشستی منتظر. این را هم اضافه کنم که نوبتی که داشتی همچون گوهر گران‌بهایی بود که نصیب هر کسی نشده. چراکه نوبت‌ها خیلی دیر به دیر داده میشوند. مرحله‌ی بعدی،‌ دختر کم‌سنی که ظاهرا ماما بود وارد صحنه میشد و توی همان جمع خودمانی پرونده‌ات را پر میکرد. همان‌جا،‌ فشارت را میگرفت، وزنت میکرد و سوال‌ها را شروع میکرد: سابقه‌ی سقط داری؟‌ پریودات منظمه و... بعد چهارتا چهارتا به حضور خانم دکتر مشرف میشدیم. یک نفر روی تخت معاینه و خوشبختانه پشت پرده، لنگ‌ها را هوا داده و دارد توسط ماما معاینه میشود، یک نفر مخاطب خانم دکتر است و دو نفر بعدی از سر بیکاری سر تکان میدهند و حرف‌های دکتر را تایید میکنند. پرونده‌ی نفر قبلی‌ام را نگاه کرد و گفت خب قارچ داری، برای قارچت دارو مینویسم. تخمدان چپت تنبله برای اونم دارو مینویسم. حالا اینا هیچی؛ مسئله مهم اسپرمای شوهرته که شتاب نداره :| احتمال واریکوسل هست باید بره سونوی بیضه؛‌ میری پیش آقای دکتر فلانی براش سونو مینویسه. البته تو مطب با معاینه هم میتونه تشخیص بده لازم نیست حتمن سونو بره و... مریض پرسید خانم دکتر میشه برای خواهرم آزمایشای قبل بارداری بنویسید؟‌با اکراه دفترچه را گرفت و سر سوال بعدی یکهو با لحنی عصبی گفت همینم دارم لطف میکنم برات مینویسم؛ خواهرت باید بیاد ویزیت بده کاراشو بکنه. نمیگویم دکتر وظیفه دارد مجانی و از راه دور خواهر این خانم را ویزیت کند؛ میتوانست همان آزمایش را هم ننویسد و خیلی مودب در جواب خواسته‌ی آن خانم بگوید خودشون باید تشریف بیارن. اصلا کلمه‌ی ویزیت را هم نمیگفت. کل داستانِ بیضه‌های همسر نفر قبلی را که گوش دادم رفتم مرحله‌ی بعد. مدارکم را نگاه کرد و گفت چرا تا الان آزمایش ندادی؟ اگر تیروئیدت کم‌کار باشه الان چه کاری میشه برات کرد؟ و... چند ثانیه دیگر سخنرانی کرد و لحظاتی بعد توی راه برگشت داشتم خودم را فحش میدادم که چرا انقدر بیخیالم؟ چرا زودتر نرفتم دکتر و... نمیدانم مشکلم کجاست؟‌ انقدر هوا گرم بود که مخم نمیکشید حتی علت این کارهایم را تحلیل کنم. فقط احساس پشیمانی داشتم و یک نفر توی سرم داشت دعوایم میکرد.  بغض داشتم و فکر میکردم اگر به خاطر سهل‌انگاری من موجودی بی‌گناه طوریش شود چه کنم؟‌ جواب همسرم را چطور بدهم؟ حس خیلی بدی بود. رفتم خانه و همینطور نشستم تا همسرم بیاید. قرار بود برویم تهران. تصمیم گرفتم به مادرم هم چیزی نگویم. اشک‌هایم را پاک کرد و گفت عیبی نداره...حالا دیگه بهش فکر نکن. نمیدانم حرف دلش بود یا مثل خیلی وقت‌ها داشت خودداری میکرد. اصلا نمیدانم از آنجا بود که حالم عوض شد یا بعدتر؟ وقتی با همسرم میرویم خانه‌ی پدرم، همه‌چیز از هر دو طرف احترام‌آمیز است اما من استرس دارم. دلیلش را هم خوب میدانم اما دوست ندارم راجع بهش بنویسم. شاید هم همه‌چیز زاییده افکار خودم باشد. نمیدانم این حس یخ‌زده‌ای که الان دارم دقیقا کی شروع شد؟ از مطب دکتر یا بعد از عروسی که من ماندم و همسرم برگشت؟‌ دوشنبه عصر،‌ همسرم تنهایی برگشت. نمیدانم چرا طور خاصی دلم پیشش ماند. چقدر دلم میخواست مادرم میگفت با شوهرت برو. اما همیشه این توقع را دارند که گاهی بیشتر از حد معمول بمانم. میدانم از محبت است اما هیچ‌وقت حس نکردم ضرورت کنار هم بودن من و همسرم را درک میکنند. اصلا نمیدانم چطور حرف‌هایی از این جنس را بنویسم. فقط میدانم به خودم قول داده‌ام در آینده‌های دور فرزندم را،‌ چه دختر چه پسر،‌ توی تمام انتخاب‌هایش آزاد بگذارم. و آنی را دوست داشته باشم که او دوست میدارد. میدانم هیچ‌کس اندازه‌ی مادرم دلش برایم نمیلرزد. میدانم پدرم بهم اهمیت میدهد و برادرم مراقبم است اما گاهی محبت‌ها هم شکل پیچیده‌ای دارند.
همسرم از پشت تلفن موجود ناشناخته‌ایست که معمولا گرمی و محبتی که انتظار دارم را نشان نمیدهد. اصلا نمیدانم مشکلش با تلفن چیست؟! یادم هست یک بار خیلی قبل‌ترها میگفت حیف احساساتمان که پشت تلفن خرج میشوند. همیشه آرزو داشتم دختری که دوست دارمو پیدا کنم و ببرمش پیش خودم توی خونه‌ی خودم و همه‌ی حرفامو وقتی بهش بگم که کنارمه. نه پشت تلفن.
همان موقع‌ها به خاطر دوری‌هامان و تنها راه ارتباطیمان که تلفن بود خیلی بحثمان میشد و من اصلا بلد نبودم چه کنم. اما این روزها خوب بلدم که بیخیالی طی کنم. تا وقتی برگردم چند باری حرف زدیم و هربار با بغض قطع میکردم. اما نگذاشتم که بفهمد. اصلا نمیدانم چه حس لعنتی‌ای بود که تا دیشب هم ادامه داشت. قبل از خواب کمی برایش گفتم اما وقتی دیدم طبق معمول، من که حرف میزنم خوابش میبرد ادامه ندادم. گفتم که نمیدانم چه شده؟‌ نمیدانم تو طوریت شده یا من؟‌ فقط حس میکنم از هم دوریم. تهران که بودم فکر میکردم یک دنیا از هم دوریم. فکر میکردم هیچ‌چیز اطرافم واقعی نیست. فکر میکردم هیچ‌کس توی کره‌زمین نیست. فکر میکردم تنهای تنهام.
دیشب خیلی دیر آمد خانه. حدود چهل دقیقه که از وقت همیشگیِِ آمدنش گذشته بود زنگ زدم. گفت اومدم جایی کار دارم حالا بهت میگم. قطع کردم و فکر کردم حتمن من باید زنگ بزنم تا بگه دیر میاد؟‌ اصلا این چه کاریه که واجب‌تر از خونه است؟‌ دلم هیچ‌چیز نمیخواست. فقط قدم زدم و تصمیم گرفتم وقتی آمد برخورد اولم بد نباشد و اول اجازه دهم خودش حرف بزند و با حالت تهاجمی برخورد نکنم. اما دلم شور میزد. دلم بهم میخورد و آن حس یخ‌زدگی بیشتر میشد. در را که باز کردم سورپرایز شدم! یک دسته گل مارگاریت سفید دستش بود. حتی نتوانستم سلام کنم. فقط گل‌ها را گرفتم و با بغض بغلشان کردم. چشم‌هایش را دیدم که تر شده بود. گفت میدونستم فقط اینه که میتونه خوشحالت کنه. یهو دلم خواست برات گل بخرم. مثل اون گلی که برای فارغ‌التحصیلیت خریدم. یادم آمد روزی که جشن فارغ‌التحصیلی‌ام بود و معشوق بلندبالای دوست‌داشتنی‌ام  با دسته گل رز قرمز و ساده‌ای دم در دانشگاه منتظرم بود.
هیچ‌حرفی نمیزدم و گل‌ها را بغل کرده بودم و نشسته بودم روی مبل. همسرم گفت میخوای همینطوری ذوقکی بشینی اینجا؟! خندیدم و رفتم گلدان را پر از آب کردم. نگاهم کرد و گفت لباسشو! پیراهن چین‌دار و گل‌گلی تازه‌ام را پوشیده بودم. ترکیبی از رنگ‌های بنفش و آبی. حرفم نمی‌آمد. حتی بعد از اینکه گفت دخترای خوب باید یه عالمه تعریفی داشته باشن! نمیدانم چرا زبانم بند آمده بود. فقط توانستم ببوسمش. زیاد. گرم و پرحرارت. مالکانه. حالا که فکر میکنم طعم بوسه‌های دیشب خیلی آشنا بود.
هر دو تا صبح مدام بیدار میشدیم. من حرکتی نمیکردم. فقط تا بیدار میشدم تصویر گل‌های سفید پشت پلک‌هایم می‌آمد اما او چند باری برای سیگار و دستشویی رفت و آمد کرد. میدانم او هم توی فکر بود. فقط من نیستم که فکری‌ام. بابایی هم همینطور است. طفلک دخترمان که باید ناهنجاری‌های روانی والدینش را ببیند! :)))))) میدانم خیلی پستم که آخر آخر دارم خبر دختر بودن جوجویی را مینویسم! شاید چون خودم هم هنوز باورم نشده فرشته کوچولوی من دختر است. پنج‌شنبه رفتم سونوگرافی. دکتر گفت بچه‌ات دختره. نود و پنج درصد. گفتم چرا؟‌ مگه بازم پوزیشنش طوریه که معلوم نیست؟‌ گفت نه اتفاقا خوبه پوزیشنش. من به همه میگم نود و پنج درصد. چون تنها چیزی که قطعا میتونه بگه بچه دختره یا پسر تولده! حالا مانده‌ام که دختر داشتنم را باور کنم یا نه؟! به همسرم که تلفنی گفتم خیلی لحن جدی‌اش تغییری نکرد!! فقط گفت آخیییییییی ینی دختردار شدم؟؟؟ دختر شیرینه... و من از همان لحظه تا همین حالا حسودیم شده!!
پی‌نوشت: اگر دختر باشد مشکل آراز را حل میکند!
  • یاسی ترین
همیشه، هر روز نوشتن را دوست‌تر میداشتم. آرام‌ترم میکرد. اما این روزها از هیچ‌چیز متاثر نیستم  و از این‌رو حرفم نمی‌آید و مدام ساکت‌تر میشوم. نه انقدر ذوق‌زده‌ام که از سر شوق بنویسم و نه انقدر غمگینم که حرف‌هایم سَر بروند. و نه حتی اتفاق خاصی افتاده است که دلم بخواهد تعریفش کنم! 
هفته‌ی پیش، یک طرف آشپزخانه را پر از گلدان‌های سفالی رنگی کردیم. ریحان،‌ نعناع، گوجه‌گیلاسی، توت‌فرنگی، کاهو هلندی و گل پروانه‌ای الوان، با دست‌های مهربان بابایی کاشته شدند. کلی گلدان داشتیم که از هر رنگی خالیند و هر روز به انتظار رویش برگ کوچک سبزی،‌ نگاهشان میکنیم. 
دیروز سه جوانه‌ی خیلی ظریف،‌ از گلدان پروانه‌ای الوان رویید! انقدر کوچک و نحیفند که همسرم با احتیاطی شدید اسپری‌شان میکند. جالب است که با تمام کوچکی‌شان،‌ به سمت نور خم شده‌اند.
همان‌روز، یک بسته خاک هلندی، به بزرگی یک کیف سامسونت، دو بسته خاکی که شبیه یونولیت بود و یک بسته کود خریدیم. من اصلا نمیدانستم این سامسونت را که توی آب بخیسانی، کم‌کم شل میشود و با یونولیت‌ها که مخلوطش کنی میشود همان خاکی که بهش میگویند کوکوپیت. همسرم اما میدانست و با ژستی مهندسانه،‌ همه را وسط بالکن با هم مخلوط کرد و من روی صندلی‌ای نشسته بودم و کنجکاوانه نگاهش میکردم. گلدان‌ها که پر از خاک شدند گفت برو یه چیز مثل مداد بیار بذرا رو بکاریم. توی وسایلم گشتم و مدادی پیدا کردم که مدرسان‌شریف جلوی حوزه‌ی کنکور بهمان داده بود! به همسرم گفتم بیا با مداد مدرسان بکارشون زود درمیان! همسرم بسم الله گفت و مداد را توی خاک فرو کرد و بذرهای میکروسکوپی را با دقت توی سوراخ‌هایی که ایجاد شده بود انداخت. گفت خدا کنه دربیان. گفتم مگه میشه درنیان؟! دست‌های تو گذاشتتشون تو خاک. اصلا تو نماد کاشتنی :)) ادامه دادم تمثیلو حال کردی؟! گفتم منم خاک این گلدونام. گفت میدونی دارم به چی فکر میکنم؟ گفتم چی؟ گفت موضوع برای نوشتن پیدا کردی!! 
گفتم خیلی کثافتی! و از آن لحظه نوشتنم خشکید! فکر میکنم این در جواب آن روزی بود که کیفش خیس شده بود و گفتم حالا موضوع داری برای نوشتن!‌ فکر میکنم تلافی کرد :))‌ انگار وقتی کسی این‌طور میگوید کلا گند میزند به حس آدم نسبت به آن ماجرا. از همین تریبون میگویم تو روحت!
عرض کنم که این روزها رکورد جدیدی در سرانه‌ی مطالعه ثبت کرده‌ام؛ روزی دو الی سه صفحه! این‌همه کتاب داریم و من به محض دست‌گرفتن کتابی،‌ انگار که کسی از دور، دارت بیهوش کننده به گلویم پرتاب کرده باشد،‌ غش میکنم. کارهای خانه را با سرعت حلزون انجام میدهم اما خداروشکر نتیجه خوب است و خانه مثل دسته گل. باقی ساعت‌ها،‌ تنها به انتظار پایان روز نشسته‌ام. ورزش هم کماکان تعطیل است. همین یک ذره احساسی که برای ورزش دارم تنها به خاطر ترس از سزارین است وگرنه که ورزش بیهوده‌ترین کار دنیاست!
فیلم و سریال هم به طور کامل تعطیل است. فقط هفته‌ی پیش کارتونی با همسرم دیدیم که خیلی دوستش میداشتم BoxTrolls
جوجویی کوچولو ضربه‌های محکم‌تری میزند؛ حالا میتوانم به این ضربه‌های دوست‌داشتنی بگویم لگد! گاهی هنوز هم باورم نمیشود جنینی پنج ماه و نیمه و سالم توی دلم دارم. نمیدانم چرا از قبل‌ترها این قضیه انقدر توی ذهنم دور از دسترس بود. اما حالا کمتر از چهار ماه مانده تا معجزه‌ی خداوند را در آغوش بگیرم. ظاهرم هم کم‌کم دارد شبیه باردارها میشود! اما هنوز هم میشود با لباسی گشاد،‌ مخفی‌اش کرد!
چند روز پیش با همسرم نشستیم پشت لپ‌تاپ و کمی توی فروشگاه‌های اینترنتی،‌ وسایل نوزاد نگاه کردیم و دلمان ضعف رفت! مادرم به شدت درگیر عروسی پسر خاله ح است و گفته هفته‌ی آینده که عروسی تمام شد میتوانیم برویم و اولین گشت و گذارهایمان را در خیابان بهار بزنیم. فقط کاش همسرم هم می‌آمد.
برای عروسی، پیراهنی انتخاب کردم که از زیر سینه چین میخورد. وقتی پوشیدمش که همسرم ببیند خوب است یا نه هر دو ذوق کردیم! گردالی خوشگلی تشکیل شد که خیلی دوستش میداشتیم. حس خیلی خوبی داشتم وقتی با تحسین نگاهم کرد و گفت همینو بپوش خیلی خوب شدی. بعد هم گفت بزارش تو یه نایلون ببرمش خشکشویی برات.
چند تا اسم جدید به ذهنمان رسیده، اما من کماکان آراز را برای پسرم بیشتر میپسندم و آلما را برای دخترم. همسرم میگفت اسم فرید را خیلی دوست دارد. دلم میخواست من هم این اسم را دوست میداشتم تا انتخابش میکردیم و همسرم را خوشحال میکردم ولی دوستش ندارم :/ اما اسم دخترانه‌ای که پیشنهاد داد دوست داشتم: نوا. اسم دستگاه موسیقی هم هست! همیشه از اسم ماهور به این خاطر خوشم می‌آمد. اما همچنان آلما برایم نماد سرخی عشق است و دختری مهربان با لپ‌هایی گل‌انداخته.


  • یاسی ترین

خیلی وقت‌ها توی زندگی، باید آرام بود و حرص چیزی را نزد. برای من که جواب داده. وقتی رها میکنم، همه چیز مثل قطعه‌های پازل که سرجایش قرار دهی، خوشگل و تمیز میروند همان‌جایی که باید باشند. گاهی هم سکوت، نه تنها آدم‌ها را، بلکه تمام کائنات را خلع‌سلاح میکند. این چند وقت اتفاقاتی افتاده‌اند که باز هم مثل همیشه شگفت‌زده‌ام کرده‌اند. شرایط کاری توی ساختمان جدید کتابخانه طوریست که از صبح تا شب دو سالن بزرگ برای خانم‌ها و آقایون هست. همسرم میگفت اگر دوست داشتی میتونی نری سرکار و بمونی پیش بچه، من دو شیفت میرم. گفتم منم ترجیح میدم بمونم پیشش فقط نگران این بودم که حقوقم قطع بشه کم بیاریم. مخصوصا بچه هم که بیاد. حالا انگار چندرغاز من معجزه میکند! همسرم گفت اولا که هیچ‌وقت از بی‌پولی نترس؛ خدا میرسونه بعدم گفتم من دو شیفت میرم. یک بار دیگر بشقابش را پر کرد و گفت دو سال دیگه هم یه بچه دیگه میاریم! دستم را زدم زیر چانه و با لبخند نگاهش کردم؛ وقتی زیاد غذا میخورد کیف میکنم. میگوید چیه؟؟؟ غذاتو بخور! میگویم بعدم سومی رو میاریم. میگوید آره من خانواده شلوغ دوست دارم. اونوقت چهار تا بچه دارم :) اولیش تویی! میخوام بابایی بودنمو همینطور گسترش بدم! میترسم؛ ترسی شیرین. نه از آنهایی که قبل‌ترهایم داشتم. آرامشی که حالا داریم مفت به دست نیامده؛ خیلی‌چیزها را او خراب کرد و خیلی‌چیزها را من. توی فیلم گفتگو با خدا، آقاهه که اسمش یادم رفته میگفت، آرزو میکنم زمان به عقب برمیگشت و اشتباهاتی که کرده بودمو اصلاح میکردم و آدمای دور و برمو نمیرنجوندم اما اگر اون اتفاقا نمی‌افتاد که به اینجا نمیرسیدم!

من هم خیلی وقت‌ها این آرزو را داشته‌ام؛ اینکه کاش آن روزی که همسرم کتاب پرنده‌ی من فریبا وفی را برایم خرید، میفهمیدم ضمنا منظورش این است که بیشتر به زن چسبی فکر کنم! حالا خیلی روز از آن روزها گذشته... درست است که قبل از ازدواج، روزهایی که عقد بودیم و... با تمام سادگی‌ام خیلی اشتباه کردم اما شاید متوجه صداقتم شده بود که باز هم میخواستم. شاید من هم پشت اشتباهاش چیزهایی دیده بودم که... هر روز همین‌ها را به خودم میگویم و ای‌کاش و افسوس‌ها را رها میکنم.
همین حالا هم که از آرامش و این چیزها حرف میزنم، دلیل بر این نیست که من و همسرم تبدیل شده باشیم به موجوداتی کامل و بی‌نقص و معصوم. حتمن همانطوری که من دلم چیزهایی میخواهد و همسرم غفلت میکند، او هم انتظاراتی دارد. شاید او هم مثل من به این نتیجه رسیده که بگذرد و بگذرد و بگذرد...
کمتر از یک ماه پیش از خرید‌نکردن‌ها  آشغال‌نبردن‌ها و... نوشته بودم ولی حرفی به خودش نگفتم. زودتر از آنچه تصور میکردم سرحال شد و حالا مثل همیشه‌ها حواسش به همه‌چیز است.
امروز سه‌شنبه است. مثل پنج‌شنبه‌های بچگی‌هایم که فردایش تعطیل بودیم خوشحالم. سه‌شنبه‌ها را دوست دارم. هرچند سه روز آخر هفته اگر تهران نروم کار خاصی نمیکنیم. اما برایم متنوع و دوست‌داشتنیست. البته همسرم گفته پنج‌شنبه برویم برای خرید گلدان :)
یک سمت آشپزخانه پر میشود. دوست دارم آب‌پاش هم بخریم... یک آب‌پاش سرخابی... شاید هم زرد خوشرنگ.

پی‌نوشت: مثلا اگر به جای این جمله "سراغی از دوستت نگیریا"  بگوییم  "دلم برات تنگ شده بود" چی میشه؟؟؟ توقع منو سگ  میکنه! البته خوبیش اینه خیلی از سگ شدنام دو ثانیه است! نرم‌افزار دایورت حلال مشکلات! نصب کنین خیلی خوبه :)) مثلا میتونم در ادامه‌ی صحبت به جای دلیل آوردن برای اینکه چرا از "دوستم" خبر نگرفتم یا گارد گرفتن و گفتن اینکه خودت چرا خبری نمیگیری بگویم چه خبر؟
  • یاسی ترین

-از وقتی تو توی زندگیمی، هرجا بدون تو برم، انگار که نصف قلبم باهام نیست.

-فقط نصف؟ این که کمه!

چشم‌هایش برق اشک دارند وقتی میگوید فقط نصف؟؟ میخندم و میگویم پررو! بازویش را بغل میکنم. دوست دارم بروم اما همیشه وقت تنها‌رفتن، خودم را کنارش جا میگذارم و شاید این، قشنگ‌ترین دلیل کنار هم بودنمان باشد.

جاده همیشه رنگ غم دارد؛ فرقی نمیکند از کدام طرف بیایی. سرنوشت مرا هم که انگار بین راه نوشته‌اند! تابلوها تند‌تند از جلوی چشم‌هایم میگذرند و خورشید که مثل کارتون‌ها، سرش را زیر لحاف شب قایم کرد، چراغ‌ها قد میکشند. میبینی جوجویی کوچولو؟! به اون کوه‌ها نگاه کن! میبینی چقدر قشنگن؟ تهران هم با همه‌ی شلوغی و دودزدگی‌اش، وقتی توی بغل کوه بزرگ لم داده، زیباست. وقتی ببرمت بستنی اکبرمشدی تجریش، وقتی بنشینیم رو نیمکت‌های دور میدون و دوتایی بستنی بخوریم بیشتر هم دوستش خواهی داشت!

بستنی دوست داری لپ‌تپلیِ مامان؟ دلم میخواهد تمام صورتت را با بستنی کثیف کنی و من دلم برای دست‌های کوچولو و چسبناکت ضعف برود.

پنج‌شنبه صبح با مادرم رفتیم سونوگرافی. تا نویتم شود دل توی دلم نبود. بابایی پیام داد چی شد؟ میگویم هنوز نشستیم. میگوید خبر بده. اعتراف میکنم که از شب قبل، کمی ترسیده بودم. اگر بگویند مشکل و نقصی دارد؟؟...

زل میزنم توی صورت دکتر که خیره شده به مانیتور. میگویم هنوز نمیدونم دختره یا پسر. میگوید باشه، بزار کارای مهم‌ترو انجام بدم، بعد میریم سر موضوع شیرین جنسیت و لبخند میزند. فکر میکنم کاش هرکاری میکرد بلند میگفت! مثلا میگفت مغزش سالمه، قلبش سالمه... ولی او بی‌هیچ حرفی فقط دستگاهش را روی شکم و مثانه‌ی در حال انفجارم میکشد. انقدر کارش طول میکشد که همه‌ی ژل‌ها جذب پوستم میشود و او دوباره یک عالمه ژل میریزد. بالاخره به حرف می‌آید؛ همه‌چیزشو دیدم، فقط باید دستاشو از جلو صورتش ببره کنار که کامشم ببینم. جوجویی کوچولوی ما دو تا دستش را گرفته جلوی صورتش و قصد هم ندارد برشان دارد! دکتر میخندد و میگوید خب حالا فعلا ببینیم دختره یا پسر شاید تا اون موقع دستاشو کنار برد. اما فیلسوف کوچک و متفکر من، نه تنها دست به چانه نشسته، بلکه پاهایش را هم روی هم انداخته و به افق خیره شده. نمیدانم به چه فکر میکند اما به هیچ‌روی تغییر پوزیشن نمیدهد!

این همه تخسی به چه کسی رفته؟

نیم ساعت هم بیشتر شده که دکتر دنبال روزنه‌ای بین پاهای جوجویی، به جستجویش ادامه میدهد که ناگهان نی‌نی، بازوهای کوچولواش را کش و قوس میدهد و شاید هم خمیازه‌ای میکشد. دکتر میگوید خب اینم از کامش که سالمه. اما پاهاشو باز نمیکنه :/

برو یه چیز شیرین بخور یکمی راه برو دوباره بیا. تا میخواهم بلند شوم میگوید صبر کن... انگار پسره. ولی برو دوباره بیا مطمئن نیستم.

مامان این دفعه حوصله نمیکند و مینشیند توی اتاق انتظار. وقتی برمیگردم کمی تکان خورده و دکتر میگوید اگر یه لحظه نگفته بودم پسره، الان با اطمینان بهت میگفتم دختر! ولی چون حرفم دو تا شد نمیتونم چیز قطعی‌ای بهت بگم. لازمه که تغییر پوزیشن بده که نمیده! نگاهم روی مانیتور است و دریاچه‌ی کوچک توی دلم را نگاه میکنم. ناگهان انگار قلمویی رنگی را توی لیوانی آب فرو کرده باشی، رنگی با فشار پخش میشود و من متعجب میگویم چی بود؟!! دکتر با خنده میگوید دیدی؟؟؟؟ جیش کرد! هر دو انقدر میخندیم که صدایمان میرود بیرون و منشی می‌آید پیش دکتر و با تعجب نگاهش میکند. دکتر میگوید اولین بارمه حین سونو یه جنینو میبینم که جیش میکنه! بعد ادامه میدهد اصلا معلوم نیست کِی تغییر پوزیشن بده؛ هروقت پاهاشو باز کنه میشه فهمید دختره یا پسر. شاید یه ساعت دیگه، شاید فردا... حالا تو میخوای دو هفته دیگه دوباره بیا.

دوباره خنده‌ام گرفته! تشکر میکنم و میروم پیش مامان. میگوید چی شد؟ میگویم هیچی، انقدر بهش گیر دادیم پاهاشو وا کنه آخر سر شاکی شد گفت شاشیدم تو این سونوگرافیتون ولمون کنین :))

شکر خدا که کوچولوی بی‌اعصابم سالم است! فقط مثل مامان و بابایی‌اش حوصله گیر ندارد و دوست دارد توی حال خودش باشد.

میگویم ماماااان، تپل نبود؟ مامان میگوید چرا ماشالله انگار لپاش پیدا بود.

خدایا شکرت... سلامتی فرزندم چیز کمی نیست.

بعدازظهر میروم پیش همان دوستم که ماماست. از اول بارداری مرا ندیده بود. گفت فکر میکردم الان از در تو نمیای! چقدر لاغر شدی. البته این اصلا بد نیست مهم اینه که هر کسی از قبل توده‌ی بدنیش چقدر بوده. اگر قبل از بارداری خیلی لاغر بودی و الان هم این همه لاغر شده بودی نگران‌کننده بود. میگوید برو رو تخت بخواب دوست دارم منم صدای قلبشو بشنوم. با دستگاه مخصوصش صدای قلب جوجویی را میشنود... میگوید ببین چقدر پرتوان میزنه :) شکمم را با متر اندازه میگیرد و میگوید اندازه‌اش دقیقا به بیست هفته میخوره. وقتی با شتاب از روی تخت بلند میشوم میگوید چی کار میکنی؟؟؟ اینطوری کنی کمرت داغون میشه! یادم میدهد که آرام بلند شوم و کمی دیگر هم راجع به انواع نشستن‌های صحیح برایم توضیح میدهد.

تازه رسیده بودم خانه و دوش گرفته بودم و هنوز حوله تنم بود که همسرم آمد؛ همان‌طور نصفه خیس و با حوله بغلم کرد و گفت دلم برات تنگ شده بود... کجا رفته بودی دختر بد؟ بچمو کجا برده بودی؟! سرم را گذاشتم روی سینه‌اش و چشم‌هایم را بستم.

صبح که در بالکن را باز کردم و سینه‌ام پر از مهربانی شد، داشتم فکر میکردم، وقتی بتوانم عین همین حال خوبی را که دارم برای کسی آرزو کنم، حتمن دلم از کینه خالیست. از دلم گذشت: خدای خوبم همین سبکی و خوشبختی را برایش آرزومندم. مگر نه اینکه غرق نعمتم کردی، بی‌که لحظه‌ای فکر کنی، لایقم یا نه؟ 


  • یاسی ترین