اصلا فکرش را هم نمیکردم انقدر از تولد کوچکی که برایش گرفتم خوشحال شود؛ مدتها بود چشمهایش را اینهمه شفاف ندیده بودم. خانه را پر از بادکنک کردم. روی کیکی که خودم پخته بودم را شمع گذاشتم. برایش فشفشه روشن کردم. شمعها و فشفشهها انقدر دود کردند که داشتیم خفه میشدیم! میخندیدیم... از همان خندههایی که توی نامهام برایش آرزو کردم...
عزیز مهربانم، چقدر از خوشبختی لبریزم وقتی سال دیگری هم گذشت و ما باز هم وقت داریم...
پشت سرم را که نگاه میکنم، ردپای بزرگ و مهربانت را همه جا میبینم. درست کنار ردپای خودم. جایت کنارم است. هنوز و همیشه.
تولدت مبارک عزیزم... برایت جعبهای مدادرنگی خریدهام؛ دلم برایت خنده آرزو دارد؛ خندهای با همهی چشمهایت.
سرم روی بازویش بود که گفتم میشه آدم هم خوشبخت باشه هم افسرده؟ گفت اوهوم. گفتم گاهی افسردهام. گفت زندگی با من خاصیتش اینه. خندیدم.
گفتم دلم تنوع میخواد. بریم یه جایی... یه کاری کنیم... گفت جمعه شب بریم کافه؟
گفتم آرهههه... یادم نمیآید آخرین بار کی تفریح دو نفره داشتیم. مطمئن نبودم تا جمعه سر حرفش بماند. اما ماند!
پریشب داشتم با دوستی چت میکردم. داشت از مشکلات نزدیک عروسی میگفت. نمیدانم چرا شروع کردم از خاطرات خودم گفتن؛ اولش اشک توی چشمهایم جمع شد و آخرسر انقدر گریه کردم که شانههایم میلرزید. باورم نمیشد بعد از مدتها زبانم باز شده بود. خاطرهای برایش گفتم که یادآوریش همیشه دچار عذاب وجدانم میکند. خاطرهای که توی آن همسرم خیلی صبور و مهربان بود و من به خاطر نزدیک بودن عروسی عصبی بودم و آزارش داده بودم.
دیشب هر دو تر و تمیز و شیک آماده شدیم برای بیرون رفتن. نزدیک رفتنمان همسرم گفت حمید پیام داده کافه میای؟ گفتم آره با خانومم هستم. اونم نوشته چه عجب رومانتیک شدی مگه خانومت حامله باشه از این کارا بکنی! گفتم چرا اینجوری میگه؟ گفت آخه همیشه میگه چرا خانومتو نمیاری. گفتم بهش بگو بچه جون جوونیامونو ندیدی!
پشت میز که روبهروی هم نشستیم، لبخند زد و گفت چه خبر؟! گفتم بابامو پیچوندم اومدم! خندید... همین شد که یک ساعتی داشتیم راجع به گذشتههامان حرف میزدیم. وقتی از گشت و گذارهایمان تعریف میکرد خوشحال بود... چشمهایش شفاف بود. گفتم یه پیتزایی بود پایین میدون ونک نزدیک پارک ساعی یادته؟ اسمش یادم رفته. گفت آره یادمه دلبر! گفتم ایول چطوری یادته؟؟؟
نمیدانم حافظهاش خراب شده بود و حالا درست شده یا واقعا دورهای دچار فراموشی شده بود! مردها موجودات خیلی عجیبی هستند... خیلی. گفت یادته یه بار میدون تجریش نشسته بودیم بابات اومد؟! خندیدم و گفتم آره یادته چجوری دویدم؟! کیفمم پیشت جا گذاشتم! گفت اگر میدیدمون به رو خودش نمیاورد بعدا حالتو بگیره یا میومد جلو؟ گفتم سادهای ها میومد انقدر میزدت که له شی! بعدم پرتت میکرد تو جوب اونجا با لگد میزدت. به منم میگفت شما فعلا برو خونه تا بعد :)) گفت چقدرم تابلو نشسته بودیم وسط میدون تجریش! گفتم یادته یه بار از لای درختا یکی صدات کرد گفت آقا آقا من گشنمه یه چیزی برام میخری؟! گفت آرهههه....
اسمش را صدا کردم و گفتم دیشب داشتم تو چت به دوستم میگفتم من خیلی اذیتت کردم. همیشه دختر خوبی بودم اما ناخواسته اذیتت کردم؛ اصلا بلد نبودم چی کار کنم. گفت عب نداره منم یه جا سرت خالی کردم! چشمهایش خیس بود. نگاهش فقط روی صورتم میچرخید و گاهی سرش را زیر میانداخت. گفت دیگه چی میخوری؟ گفتم اسنک با نوشابه. بعد از قهوه ترکی که خورده بودم ناپرهیزیام تکمیل شد.
حمید هم آمد. گفتیم بفرما! ولی خودش شعور به خرج داد و سر میز دیگری نشست و گفت نه من دارم کتاب میخونم راحت باشید شما.
توی راه برگشت یک دفعه به شدت ساکت شد. فقط چند تا سوال پرسیدم و بیش از آن پیله نکردم. همینطور ساکت ماند و توی خودش بود تا آخر شب. نمیدانستم به چه فکر میکند.
با اینکه دوست نداشتم نمیدانم چرا توی رختخواب خودم را بهش چسباندم. شاید احساساتم به سطح آمده بود. مثل خیلی وقتهایش واکنشی نشان نداد. خودم را کنار کشیدم و توی دلم به خودم فحش میدادم که وقتی میبینی ساکته مریضی میری سر حرفو باز کنی؟! که از پشت بغلم کرد. میدانم برخی حرفها را فقط میشود برای مشاور گفت. آن هم که فعلا حسش نیست.
وقتی دوباره به رختخواب برگشت خواستم بگویم حال داری راجع بهش حرف بزنیم؟ به نظر تو مشکل از کجاست؟ میدونم تو هم میدونی مثل قبل نیست... اما گفتم بیخیال. شبمان را خراب نکنم. کمی سرحالتر شده بود. سعی کردم بخوابم.
پینوشت: بلاگفا به طور کامل منهدمم کرد!
- ۱۸ نظر
- ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۲