آدرنالین و اولین صبح تابستان
از اول بارداری به توصیه دوستان رانندگی نکرده بودم. گاهی خیلی دلم میخواست. اما خوب مقاومت میکردم.
امروز صبح به دلیل گشادی مفرط خودم و همسرم که حال نداشتیم تا عابر بانک برویم و به دلیل آخر ماه بودن و ته کشیدن پولهای توجیبی، با ماشین آمدم سرکار. چقدر خووووب بود. خیابانها هم خلوت... من هم جوگیر! همیشه باید ضبطم روشن باشد؛ کلی کیف کردم. آخرسر هم ماشین را به شکل زشتی پارک کردم!!
روزهای ماه رمضان انقدر خوابم میآید که نمیفهمم چطور میگذرند. خودم هم روزه نباشم به خاطر همسرم برنامهی خوابم به هم ریخته. امکان ندارد او تکانی بخورد و من بیدار نشوم.
تمام ساعت کاری توی توهمم، خانه که رفتم نهارم را پای لپتاپ میخورم، کمی که گذشت و مثلا غذا پایین رفت، میخوابم تا هفت. تا وقتی همسرم بیاید. شب هم کلا بیدارم تا اذان صبح. هرکاری میکنم برنامه تغییری نمیکند. البته این را هم بگویم که کِرم از خودم هم هست؛ سریال دیدن سرگرمم میکند اما خب اگر این هم نبود نمیتوانستم با صدای رفت و آمد همسرم بخوابم.
جوجو کوچولوی ما احتمال خیلی زیاد وارد هفده هفتگی شده. میگویم احتمال چون سونوهای مختلف با چند روز اختلاف هفته را تعیین کردند. تشخیص دادن نفخ از حرکات جنین خیلی سخت است! گاهی شک میکنم واقعا تکان خورد یا؟ اما خیلی دلم میخواهد زودتر کاملا شفاف حسش کنم. عزیزکم. کوچولوی من.
گاهی به دختر یا پسر بودنش فکر میکنم و آخرسر با همهی وجودم حس میکنم که فرقی ندارد. هرچه بیشتر میگذرد بیشتر حس میکنم که مهم نیست چه باشد. هرچه که هست عزیزدل ماست. هدیهی خداست.
گاهی نگران سلامتیاش میشوم؛ نکند... لعنت بر شیطان... خدایا مواظبش باش...
پسفردا تولد همسر است. نمیدانم چه کنم. هیچ فکری ندارم. البته خب پول نداشته باشی فکر هم نمیکنی! امروز یا فردا حقوقم را میگیرم و بعد میروم توی مغازهها چرخ میزنم و همینطور کمکم به ذهنم میرسد که چه کار کنم. احتمالا چیزهای ریزریز زیادی هم خواهم خرید. و مثل همیشه حتمن چیزی هم برای خودم!!
نامهای هم نوشتهام؛ هفته پیش. البته نصفه ماند. تمامش خواهم کرد. هرچند مدتهای زیادیست همسرم نامهای برایم ننوشته... مهم نیست. من مینویسم. حداقل هرازگاهی. خودم لذت میبرم از این کار. هر وقت حس داشته باشم مینویسم. میدانم او هم همینطور است تا حس کافی نداشته باشد نمینویسد. من هم ترجیح میدهم نامهای نداشته باشم تا اینکه چیزی ساختگی برایم نوشته باشد.
حداقل اگر روزی نوشت، میتوانم مطمئن باشم که چقدر صادقانه است. مثل همهی نامههایش. مثل همین نگاههای الانش؛ که شفافتر از هر کلامی حرف میزند.
سالهای اول فکر میکردم اگر شلوغ کنم و مهمانی بگیریم همسرم خوشحال میشود اما یواشیواش فهمیدم هیچ لذتی از این جور برنامهها نمیبرد. این است که جشن کوچکی سهتایی خواهیم گرفت.
تنها کسی که از دلم خبر دارد که چقدر از اینکه سال دیگری گذشت و باز هم کنار هم بودیم خوشحالم، خداست. همیشه یادش میماند که چقدر دعا کرده بودم، خدایا میشود سال دیگری را هم ببینیم؟ توی همان گیر و دارها، روز تولدش کاری کرده بودم که بعدا خیلی پشیمان شدم. میترسیدم هیچوقت فرصت دوبارهای برای جبران نداشته باشم... هیچ حسی بدتر از حسرت نیست.
شیرینی این روزها، لذت فرصتهای دوباره، قابل وصف نیست.
- ۹۴/۰۴/۰۱