هر شب از خودم پناه میبرم به تو
دیشب خیلی گرفته بودم؛ همسرم نیامده بود و دلم برایش تنگ. غذا پخته و ظرفها هم شسته بود. دو قسمت سریال دیدم و بعد فکر کردم حسش نیست. مسواک زدم و رفتم توی رختخواب. به خودم گفتم چرا غمگینی؟ همهجا ساکت بود، خیلی ساکت. دلم تنگ بود. بدون هیچ فکری اشکهایم ریخت. بعضی وقتها میگویی کاش کسی بود حرفم را میشنید؛ اما گاهی هم دلت هیچکس را نمیخواهد. پتو را بغل کردم و گفتم کاش میشد پنجشنبه با هم بریم تهران؛ دلم چقدر خونهی مامانو میخواد؛ نه تنهایی، نه با اتوبوس و مترو، باهم، عین آدم سوار ماشین خودمون بشیم تا تهران بگیم و بخندیم... مادرم در را که باز کند... دلم نمیخواهد حرفی بزنم. دوست ندارم بگویم بریم تهران؟؟ او هم بگوید حال ندارم. سکوت میکنم. یک آن حس کردم قلبم فشرده شد. شاید چیز مهمی نباشد اما فقط یک لحظه به شدت احساس تنهایی کردم. آباژور را روشن کردم و نور زرد ملایم پخش شد؛ همانطور دراز کشیده! قرآن را از بالای سرم برداشتم. خیلی وقت بود بازش نکرده بودم. جایی را که با کاغذ کوچکی نشانه گذاشته بودم، باز کردم. جالب بود که از بارداری و بچهدار شدن نوشته بود! سوره اعراف نمیدانم کدام آیه. بعد هم نوشته بود که از خدا خواستند که فرزند سالمی به آنها بدهد... روی کاغذی که نشانه گذاشته بودم، نوشته بودم از خدا بخواهید تا به شما بدهد... صبر و نماز پیشه کنید که خدا با صابرین است... بستمش، بوسیدمش و گقتم ممنون مهربونم. میدونم هوامو داری مثل همیشه.
اگر جوجویی کوچولو توی دلم نبود حتمن میرفتم بالکن و سیگاری میکشیدم. از آن وقتهایی بود که دوست داری تمامش را به سینه بکشی و بعد سرت را بگذاری روی زانو و شاید هم چشمهایت را ببندی شاید هم به دورترین چراغی که میبینی خیره شوی.
از عید تا الان پاکی دارم :) به همسرم گفتهام بچه که به دنیا اومد یه دونه میکشم! بعد دیگه نمیکشم تا شیرش تموم شه. چند بار یک نخ ازش گرفتهام و فقط بویش کردهام و توی دست گرفتهام :))
کمی بعد همسرم آمد. از رختخواب بیرون نیامدم و او فکر کرد خوابم. چند دقیقه بعد رفتم توی هال؛ دستهایش را برایم باز کرد و گفت عزیزمممم تو بیداری مگه؟ سرم را به سینهاش فشار دادم و هیچی نگفتم. نگفتم دلم برات خیلی تنگ شده بود. نگفتم کاش زودتر میومدی.
رفتیم توی رختخواب و طبق معمول هر شب تا اذان صبح حرف زدیم! این توی رختخواب رفتن چه کاریه خب وقتی بیداریم!!
امروز حقوق را واریز کردند :) انقدر از اساماس واریز حقوق ذوق زده میشوم که دوست دارم جواب دهم مرسییییی!
آهان برای فردا فکر کردم فسنجون درست کنم؛ همسرم عاشق این غذاست و چند وقت است نخوردهایم. کیک خامهای خیلی دوست ندارد؛ شاید خودم کیک درست کردم. میدانم خوشحال میشود. چشمهای مهربانش را که ببینم میفهمم چه کردهام.
یک چیزی یواشکی! کمی برای تدارک دیدن و این کارها بیحالم! توی ذهنم دوست دارم همهکار کنم اما در عمل... حالا ببینم چه خواهم کرد. مثل شیرازیه که به معشوقش گفته بود دلم میخواد برم سر این کوهها داد بزنم دوستت دارم اما حال ندارم!
- ۹۴/۰۴/۰۲