یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

تخم‌مرغ آب‌پز را میگذارد توی جاتخم‌مرغی کوچک و خوشگلی و با لبخند میگذارتش جلویم. برای خودش نیمرو درست کرده. تبلتش کنار دستش روی میز است و مشغول خواندن نمیدانم چیست. من از خستگی نصفم روی میز است و حال ندارم بجوم اما این خوشمزه‌ترین شام دنیاست. وقتی صبح ساعت پنج و نیم بیدار شده باشی و از تهران رفته باشی کرج و تا شش عصر کلاس داشته باشی، شیرین‌ترین تصور، دیدن همسر مهربانی است که یک ساعت بعد از تو از سرکار میرسد و میپرسد شام چی میخوری درست کنم؟ بعد از خنده‌اش میفهمی منظورش این است که تخم‌مرغت را چه شکلی بیشتر دوست داری! بعد من پاهای ورم کرده‎ام را میکشم و میبرم توی اتاق و فقط میتوانم حوله را دربیاورم و لباس خواب بپوشم و دوباره چرت بزنم تا صدایم کند.

امروز صبح که با آآآآآآییییی بلندی بیدار شدم و همسرم را هم از خواب پراندم، دفعه دومی بود که عضله‎ی پشت پایم میگرفت. به شدت منقبض میشود و فقط هم وقتی ول میکند که خودش بخواهد! داداش میگوید کمبود کلسیم و منیزیم داری و وقتی میگویم من که اینهمه جوشان و قرص میخورم میگوید اونا رو بچه مصرف میکنه. پاهایم تقسیم کار کرده‌اند؛ پای راست دچار انقباض میشود و بعد که ول کرد دو هفته است دردی شدید مثل درد کبودی دارد. پای چپم هم بعد از تقریبا نیم ساعت نشستن سر کلاس درد خیلی بدی میگیرد؛ چیزی شبیه گرفتگی رگ سیاتیک. از روی پوست انگار بی‌حسم اما دردی عمقی دارم. اصلا نمیدانم چه شکلی توضیحش دهم مثل خواب رفتن است. فقط میدانم که باید بلند شوم و بایستم تا بهتر شود. شاید مشکل از گردش خون باشد. جالب اینکه پای چپ و راستم یک بار هم نوع دردشان را با هم عوض نمیکنند! 

سه‌شنبه که سوار اتوبوس شدم تا بروم دانشگاه، حس جدیدی توی شکمم داشتم. یکدفعه انگار آلما، همه‌ی خودش را فشرد توی پهلوی راستم. مثل اینکه کسی بخواهد خودش را از جایی تنگ عبور دهد. دردم گرفت! بعد هم شروع کرد توی همان کنج پهلویم ضربه زدن. همسرم میگفت شاید داره میچرخه. نمیدانم چه میکنی دخترکم اما هرچه هست برای من لذت‌بخش است و شیرین. تک‌تک حرکات و کارهایت برایم دوست‌داشتنیند. هنوز هم وقتی عمیقا به این فکر میکنم که چطور موجودی میکروسکوپی را از وجود خودمان، درست مثل دانه‌ای کاشتیم شگفت‌زده میشوم. و او که انقدر کوچک بود که با چشم هم دیده نمیشد حالا اینهمه بزرگ شده و دست‌کم باید دو کیلویی باشد... بعد از تصور داشتنش بغض میکنم و باری دیگر خدا را شکر میکنم... خدایا شکرت... حسرتش را به دلم نگذاشتی... مهربانم، ممنون که خواستم و اجابت کردی. هرچند میدانم اینی که هستم خیلی با تقدس مادر فاصله دارد اما تو این را صلاحم دانستی. تو لایقم دیدی... شکرت.

مادر همسرم چند تایی لالایی برایم فرستاده بود. توی مسیر رفت و آمدم گوششان دادم. با همه‌شان کلی اشک ریختم!! اما بالاخره یکی پیدا شد که جگر آدم را خون نمیکرد. چندباری گوشش دادم تا حفظ شوم دلم میخواهد با صدای خودم برایش بخوانم و هر شب، آلمای کوچولویم را بخوابانم. از حالا که توی دلم غوطه‌ور است شروع میکنم تا عادت کند.

کاملا بی‌ربط:

چه کسی میتواند بیشترین رژه را روی مخ یاسی برود؟ کسی که احساس زرنگی میکند. کسی که از آب هم کره میگیرد. کسی که همه‌ی همه‌ی رفتارهایش شبیه آدم‌هاییست که توی صف هل میدهند. کسی که به آدم‌ها به شکل ابزار نگاه میکند. کسی که برای هیچ‌کس بی‌منظور کاری نمیکند اگر هم احیانا خوبی‌ای کرد جواب خوبی‌اش را به زور از حلقومت بیرون میکشد! کسی که به مفت‌خوری و پستی عادت کرده. دوست دارد هرجا که رفت بی‌نوبت کارش انجام شود و بعد پیروزمندانه برایت تعریف کند. کلا علاقه‌ی خاصی به تعریف کردن از رشادت‌ها و دلاوری‌هایش داشته باشد و من محبور شوم با چهره‌ی ماسکه نگاهش کنم. کسی که کلا هول است مبادا چیزی توی این دنیا از دستش برود. حتی اگر زهرمار مفتی بدهند، برای سر کشیدنش بدود. مصداق بارز مفت باشه کوفت باشه. آخیششششش :)) گفتم! توی دلم مانده بود.

یکی از دوستان دانشگاهم حسابی رو مخم بود. خیلی سعی کردم فکر نکنم و بگویم خوب به من چه؟ هرکس یه طوریه. اما وقتی این طورِ نفرت‌انگیزش به من مربوط شود نمیتوانم چیزی نگویم. انقدر با خودم کلنجار رفتم تا سر حرف را باز کردم و با لحنی که انقدر جدی بود که خودم هم ترسیده بودم! نکته‌ای را که به من مربوط میشد گفتم. دلیل‌تراشی کرد و مزخرف گفت. اما مهم این است که من حرفم را زدم. اگر خر نباشد اصل مطلب را گرفت. حالا اگر دوست داشته باشد خودش را به خریت بزند مهم نیست. میدانم اگر نمیگفتم یک ملیون بار به خودم میگفتم خاک برسرت :)) اگر خیلی شجاع بودی تو روش میگفتی و اینگونه خودم را تخریب مینمودم : ) 


  • یاسی ترین

دنبال لالایی برای آلما هستم. با هر لالایی که گوش میدهم اشک میریزم. چقدر حزینند. چرا لالایی‌ها همه غمگینم میکنند؟

دیشب تصمیم گرفتیم اسم جوجویی را آلما نگذاریم! هربار میگفتم آلما چهره‌ی همسرم آنی نبود که میخواستم. دیشب زبان باز کرد بالاخره و گفت که به دلایلی خیلی حس خوبی به این اسم ندارد. 

غمگینم. آلما را دوست داشتم. اما حالا که این حرف را زد اصلا نمیتوانم تصورش را هم کنم.

از صبح دنبال اسم هستم. هیچ اسمی را نمیپسندم. اسم مذهبی خیلی نمیپسندم. از طرفی از اسم‌های امروزی بدم می‌آید. انقدر از آریایی بودنمان حرف زده‌اند که اصلا حالم بهم میخورد! هرچیزی زیادی برجسته شود دوستش ندارم.

سرچ کرده‌ام اسامی ترکی، اسامی لری، اسامی گیلکی، حتی بلوچی! چندتایی یادداشت کرده‌ام اما حس خوبی ندارم. با چند نفر از دوستان حرف زدم و پیشنهاداتی دادند اما اصلا نمیپسندم. نمیدانم چه کنم. راستش... حرف همسرم بهمم ریخت. توی رمانش از اسم آلما استفاده کرده. گفت زمانی فکر میکردم دوست دارم از اسمای توی داستانم رو بچم بزارم اما الان دوست ندارم. آلما برای من یه بک‌گراندایی داره... واسه همین خیلی دوستش ندارم. حالا اگر تو اصرار داری میزاریمش... من؟ بعد از این حرف‌هایش؟ اصلا نمیتوانم تحمل کنم اسم دخترم برایش یادآور چیزی باشد. گفتم نه. بزار مسایل ذهنیت تو همون ذهنت بمونه. نمیخوام تو زندگی واقعی بیاد. آلما کوچولوی مامان... همینجا همیشه صدایش میکنم آلما... نمیدانم چرا اینهمه گریه دارم امروز. به خاطر آلماست؟ به خاطر حرف همسرم؟ یا برای لالایی‌ها؟

دلم تنگ چه شده؟ نمیدانم.

وسط این حس و حالم حواسم هست که حرف همسرم در عین حال که غمگینم کرده، نشانه خوبیست. میدانم اگر دلش با من و دخترمان نبود با آلما مخالفت نمیکرد. همه‌ی اینها را خوب میفهمم اما بعضی چیزها برایم مثل شوکر عمل میکنند. خیلی وقت است به این نتیجه رسیده‌ام که بعضی دردها را نمیشود حذف کرد. دردهایی که همیشه کنار شیرین‌ترین شادی‌ها هم مینشینند. باید فقط دیدشان و ازشان گذشت. اما از فکر و نظریه تا عمل؟!...


  • یاسی ترین

عرض کنم که چهارشنبه اولین جلسه‌ی دانشگاه بود. سه‌شنبه غروب در حالی که شب قبل هم کم خوابیده بودم تخسانه و پررو به جای اینکه بخوابم یا به کارهایم برسم قرار گذاشتم با یکی از دوستان ( خانم دوست همسرم هستند) برویم بیرون. چون خیلی جای تفریحی اینجا داریم :)) و چون ایشون یه نی‌نی یک ساله دارند آخر سر قرار شد بروم خانه‌شان. شب بابایی آمد دنبالمان و تازه ده شب دنبال شستن لباس‌هایی بودم که لازم داشتم! شام هم میپختم و بابایی توی بالکن داشت گوجه‌های له شده را از سبد رد میکرد. دوازده و نیم شب مقنعه اتو میکردم و گشتم دفترچه‌ای کوچک پیدا کردم که کیفم را خیلی سنگین نکنم. یک و نیم شب به همسرم گفتم خودکار داری؟! همسر چون زیاد مینویسد و اگر خودکارش مناسب نباشد دست درد میگیرد یک نوع خودکار محبوب دارد که شبیه روان‌نویس است. همیشه ده تایی زاپاس توی کیفش پیدا میشود. یکی از همان‌ها بهم داد. گفتم نه بابایی اینا واسه کارته حیفه. من چرک‌نویس میکنم. گفت نه دخترم حالا بگیرش. از اون معمولیا هم برات میخرم. حالا فعلا بنویس. خداییش هم خیلی روان هستند آدم حس نمیکند در حال کنده‌کاریست.

دوی شب نزدیک بود همسرم با تهدید و آجر خوابم کند که ساعت را برای پنج و نیم تنظیم کردم و خوابیدم. خودم میدانم استرس داشتم که نمیخوابیدم. صبح تا شش وول زدم توی رختخواب و بالاخره به جای هشت و ربع، نه و نیم رسیدم دانشگاه و دیدم کلاس اصلا تشکیل نشده :)) سه واحد پا در هوا داشتم. وصایای امام! که چون لیسانسم سراسری بوده و قبلا مستفیض نشدم الان باید بردارم. و دو واحد هم کارورزی. خانمی که کارهای گروه را انجام میدهد چهارشنبه و پنج‌شنبه نیست. رفتم پیش مسئول آموزش. گفتم آقای خ من شرایطم خاصه نمیتونم روز دیگه بیام راهمم دوره میشه این دو تا درسو برام بگیری؟ برای هیچ‌کس این کار را نکرده بود. اما برای من انجام داد. بچه‌ها میگفتند ما هم یه بالش میزاریم تو مانتومون کلاسامونو درست کنیم! این ترم خیلی بد کلاس داده بودند. واحد ارائه شده بود اما ظرفیت‌ها از لحظه اول پر بود. یا واحد را گرفته بودند جایی برای تشکیل کلاس نبود یا استادها را به میل خودشان تغییر داده بودند!

آقای خ گفت وصایا دوشنبه است میخوای؟ گفتم نهههه من واسه یه وصایا چجوری دوشنبه بیام؟ گفت یکی هست چهارشنبه است امتحانش با درس دیگه‌ای تو یه روز و یه ساعته! گفتم بگیر بابا چی کار کنم دیگه. 

کارورزی‌مان هم سه‌شنبه است توی بیمارستان ایران یا ایرانیان نمیدانم. آدرس کجاست؟ جاده مخصوص کرج :)) خیلی هم عالی. اولش حسابی ترسیدم چجوری برویم وسط بیابون؟ اما بعد بچه‌ها گفتند از ایستگاه چیتگر با تاکسی راحت میشود رفت.

سه‌شنبه‌ها را باید مرخصی بگیرم. البته تا دو ماه دیگر میروم مرخصی ابدی :))

این ترم استادهای خیلی بهتری داریم. ترم پیش را دوست نداشتم. استاد درس کارورزی و درس داروشناسی یکیست. روان‌پزشک است و دکترای روان‌شناسی سلامت هم دارد. تا به حال استاد روان‌پزشک نداشتم. کنجکاوم اطلاعات دارویی داشته باشم. جالب است که این ترم هم دارو دارم هم نورورسایکولوژی. همین وسط زاییدن، پزشک شدنم کم بود :)) کلی باید از حالا درس بخوانم.

درس جالب دیگری که داشتم آزمون‌های عینی و فرافکن است. استاد خانم پیری که عاشقش شدم. با دانشجو مثل انسان برخورد میکرد نه مثل میز و صندلی و اشیا :) آزمون‌ها خیلی جالبند. مخصوصا فرافکن‌ها که از محتوای ناهوشیار اطلاعات میدهند. علاقمندان به روان‌کاوی بیشتر دوستش دارند. به نظرم استادمان هم فرویدی بود. منم فرویدی‌ام!

برای درس جدیدی که میخواستم بردارم ارور شهریه میداد و باید صد تومن دیگر هم به حساب میریختم. سایت دانشگاه هم هنگ کرده بود. پول از حسابم کم میشد. اما توی سایت هنوز بدهکار بودم. آسانسور خراب بود و ده بار رفتم تا سایت که طبقه پایین است و آمدم. آخرسر هم نشد که نشد. پیام بانک آمد که صد تومن به حسابم برگشته. آقای خ گفت واحدو برات برداشتم اگر سریع‌تر و تو اولین فرصت پولشو نریزی خود به خود حذف میشه! دانشگاه آزاد تو روحت که صد تومنم نمیزاری بدهکار بمونیم :| تا قرون آخر از حلقوممون میکشه بیرون!

بوفه پلمپ بود! با توجه به بوهایی که از قسمت فست‌فودش می‌آمد یه نظر من هم باید بسته میشد! اما خب من همیشه چای و آب و بیسکوییت و از این جور چیزها میخریدم. که بی چای ماندیم. درست است که کیفم پر از خوراکی‌های مجاز بود اما نهار هم نداشتم و آب کرج هم شور است و من فقط یک بطری داشتم که زود تمام شد خلاصه خیلی گناه داشتم!! از هفته‌ی بعد مجهزتر میروم. سه‌شنبه که بروم خانه‌ی مامان، خودش مرا مجهز میفرستد!

خانواده درمانی آخرین کلاسم بود، درسی یک واحدی، که چهل‌وپنج دقیقه است. استاد گفت یک هفته درمیون میکنم با تایم طولانی‌تر. همین استاد دهانش باز نمیشد انگار :)) زبرلبی حرف میزد و من هم جای خوب گیرم نیامده بود! از هفته بعد مثل ترم‌های قبل و کاملا بچه مثبتانه میروم جلو. 

تاکسی سوار شدیم از دانشگاه تا مترو انقدر ترافیک بود که پوکیدم! آخر سر توی متروی کرج دراز کشیدم و پشتم گرفته و پاهایم قد خربزه شده بود! بچه‌ها گفتن تو بخواب ما هواتو داریم. خلاصه که روزمان مثل آقای همساده بود اما خیلی دوست داشتم. یکی از بچه‌ها میگفت بچت باهوشتر میشه انقدر فعالیتت زیاده!

پنج‌شنبه صبح با مامان و خاله ح رفتیم خیابان بهار؛ بیشتر برای دست‌گرمی! قیمت‌ها دستمان بیاید و ببینیم چی میخوایم و چی نمیخوایم. انقدر لباس خوشگل دیدم که متعجب مانده بودم این همه چیز خوشگل اینجا هست چرا توی فروشگاه‌های اینترنتی که تا الان نگاه میکردم نبود! واقعا متنوع و زیبا. مامان‌بزرگ آلما طاقت نیاورد و لباس عیدش را خرید. گفت یه دونه رو فعلا بخریم!

عصر هم رفتم دیدن نی‌نی تازه دنیا آمده رفیق. نمیدانم نوشته بودم اینجا؟ او هم دختردار شده. کوچولوی فندقی 3>

همه‌ی اکیپ دبیرستانمان جمع بودیم و من اصلا حس نمیکردم انقدر بزرگ شدیم؛ فکر میکردم هنوز زنگ تفریح است و ما توی مانتوهای بدرنگ و گشادمان لش کرده‌ایم کف زمین!

از در که رفتم تو همه تعجب کردند؛ یکی از بچه‌ها گفت بقیه‌ات کو؟ فک کردم الان که هفت و ماه و نیمی از در تو نمیای! انقدر همان روز و توی دانشگاه همه گفتند چقدر سرحالی و چقدر جمع و جوری ترسیدم چشم بخورم :))

واقعا هیچ‌چیز در زندگی حکم قطعی ندارد و خیلی وقت‌ها آینده قابل پیش‌بینی نیست. خودم هرگز فکر نمیکردم بارداری‌ام اینطور باشد. فکر میکردم قد خرس گیریزلی شوم. این هم یکی از بارهایی بود که فهمیدم برای هیچ‌چیز نباید حرص بیخودی خورد.

کنار داداشم روی مبل نشسته بودم و حرف میزدیم. تا داداش شروع میکرد حرف بزند، آلما خانوم چنان ورجه وورجه‌ای میکرد که داداشم با تعجب شکم در حال پرشم را نگاه میکرد! تا حرفش را قطع میکرد جوجویی هم ساکت میشد :)) من میگم این بچه تخسه یه چیزی میدونم که میگم :)

دلم برای بابایی مهربون یک ذره شده بود. دیشب که آمدم با ذوق گفت بیا یه کارتون گرفتم با هم ببینم. خیلی قشنگ بود.

  • یاسی ترین

سی هفته گذشته و دختر کوچولوی تپلی مامان یک کیلو و هفتصد گرم شده! دیشب که رفته بودم سونوگرافی، از دکتر پرسیدم میشه ببینید دختره یا پسر! سریع گفت دختره. خوشحالم که با شک نگفت. حالا با خیال راحت‌تری صدایش میزنم دخترم. این سونو برای اندازه‌گیری مایع آمنیون بود. که خداروشکر طبیعیست. شنیدن صدای قلبش هم که هربار شیرین است اما هیچ‌وقت مثل بار اول نمیشود که بی‌اختیار گریه میکردم...

فقط اینکه دکتر سونو گفت بچه نچرخیده و این یعنی ممکنه سزارین بشی. اولش هول کردم و توی فکر رفتم اما بعد که با بعضی دوستان حرف زدم گفتند الان موقع چرخیدنش نیست و خیلی بچه‌ها هفته آخر میچرخند. تا ببینم دکترم چه میگوید. فقط میدانم باید بیشتر راه بروم و ورزش کنم. گشادی بد دردیست!

برعکس خیلی از زن‌ها، من از سزارین میترسم. از اینکه چاقویی روی شکمم کشیده شود وحشت دارم. از آن گذشته، ایمان دارم که هرچه خدا به شکل طبیعی در بدنمان گذاشته بهترین است. ضمنا شکم بعد از سزارین ممکن است به شکل اول برنگردد. من که از قبل تپل بودم میترسم اگر سزارین کنم خیکی باقی بمانم :/

درست است که این نگرانی‌ها را دارم اما در کل خودم را مادر آرامی میدانم. خدا را بابت این نعمت شاکرم. عموما ریلکسم. دیشب توی مطب، زنی قبل از من بود که کم مانده بود از استرس گریه کند. پرسیدم مگه مشکل خاصی داری؟ گفت نه! گفتم پس چرا انقدر نگرانی؟ گفت خب اگر مشکلی داشتم چی؟ طفلک خیلی حالش بد بود...

چند روزیست حس میکنم شکمم به یک سمت کج شده! عزیزدلممم! لابد آن طرفی که برجسته‌تر است سر کوچولویش قرار گرفته.

دختر کوچولی عزیزی :) عزیزی و تمیزی :) 

دیشب مثل دیوانه‌ها جلوی ویترین مغازه‌ی لباس نوزادی میخندیدم. آلمای نازنینم را توی پیراهن‌ها و سارافون‌های یک وجبی تصور میکردم. خانمی بچه به بغل با چادرش درگیری داشت. بچه گریه میکرد و زن طفلک که دستش هم پر بود نمیتوانست چادرش را جمع کند. بچه را ازش گرفتم تا خودش را جمع کند. پسر کوچولوی چند ماهه‌ای که حسابی تپل و سنگین بود! با اینکه داشت عر میزد و دلم ریش میشد ولی حس خوبی داشت. تفش ریخت روی دستم :))

بابایی هم حسابی سرحال شده. خدا رحم کرد این دفعه خیلی قاطی نکرد. مدام نگاهم میکند و لبخند میزند و حالش خوب است.

یکی از اخلاق‌های خوب همسرم این است که هرکاری توی خانه بکنیم که جدید و متنوع باشد، هیجان نشان میدهد. فکر میکنم این هم کودک درون اوست! مثلا علاقه‌اش به کاشتن؛ از خانه‌ی مادربزرگم بذر گل آوردیم و همان روز اول کاشتشان و الان درآمدند! تعجب‌آور است که اینقدر زود درآمد. همسرم میتواند هر روز به گلدان‌ها سر بزند و با هر تغییر کوچکی صدایم کند و ذوق کند. هر روز با حوصله با آب‌پاش دونه دونه گلدان‌ها را آب میدهد و نگاهشان میکند.

فقط کافیست من پیشنهاد درست کردن ترشی یا مربا بدهم. همان شب با دو سه جعبه می‌آید خانه و خودش اکثر کارها را انجام میدهد. شیشه‌ای کوچک ترشی لیمو درست کردیم (کردیم نه! همه کارش را خودش کرد!) هر روز نگاهش میکند و میگوید بیا ببین چه شکلی شده!

دیشب دو جعبه بزرگ گوجه خریده بود. چند روز پیش گفته بودم گوجه بخر رب درست کنیم. خودش همه‌شان را شست و دوتایی نشستیم به چهارقاچ کردن. چند ساعتی مشغول بودیم و او همش میگفت تو خسته میشی برو بخواب. من هم که دلم نمی‌آمد از این خاله‌بازی عقب بمانم پا میشدم دوری میزدم و دوباره برمیگشتم. چون یک جا نشستن سختم است سرم را با جمع کردن آشغال‌ها و مرتب کردن دور و برش گرم میکردم. او هم از خاطرات بچگی‌اش برایم میگفت که چطور مادر و مادربزرگش رب میپختند. بعد گفت برو نمک بیار بپاش روشون. خودش هم حسابی چنگشان زد و روی دو تا تشت و یک قابلمه بزرگ گوجه نمک زده پارچه کشیدیم و گذاشتیم توی بالکن تا امروز پخته شوند. خداییش من توی عمرم نه رب پختن دیده بودم و نه چیزی میدانستم!

همسرم میگفت شیرینی زندگی به همین چیزهاست. همین کارهای خانگی را دوتایی انجام دادن...

بعد کف آشپزخانه را تی کشید و دست‌هایش را با سرکه شست که رنگ قرمز و بوی گوجه برود. من هم نشسته بودم و کارهایش را تماشا میکردم. نمیدانم خدا چطور این همه حوصله را توی این آدم گنجانده. از اول هم عاشق همین آرامی و بی‌صدایی‌اش بودم. برعکس من که همه‌چیزم هیجانی و پر از رنگ و صداست. هرچند حالا خیلی ساکت‌تر از قبلم. قبل‌ترهایی که صدایم میکرد جیک‌جیکو! وقت‌هایی که به ساکتی‌هایم میخندید و میگفت اصلا بهت نمیاد ادا درنیار!

هنوز هم مثل روز اولی که دیدمش دلم میخواهد به بالای بلندش تکیه کنم و او فقط با نگاهش دلم را آرام کند.

همان نگاه عمیق و بزرگش. همان چشم‌های قهوه‌ای که از پشت شیشه‌ی عینک دوست‌تر میدارمش. 

  • یاسی ترین

امروز حس حرف زدن دارم! اما دقیقا نمیدانم چه بگویم. فقط حسش را دارم. برعکس خیلی روزها که سایلنت شده بودم، امروز از آن روزهاییست که دلم میخواهد یک ریز و بی‌وقفه حرف بزنم! گاهی که یکی از دوستان قدیمم را بعد از مدت‌ها میدیدم، انقدر حرف میزدیم که صدایم میگرفت :))) یا شب‌هایی که تا اولین تابش بیدار میماندیم...

دلم حتی گفتن حرف‌هایی میخواهد که هیچ دردی را دوا نمیکنند. کاش روانشناسی بود که مطبش خلوت بود... قرار نبود تایمت تمام شود. به شکل کاملا کلاسیک روی تخت روان‌کاوی میخوابیدم و میگذاشتم اشک‌هایم با چشم بسته بسرند و بریزند توی گوش‌هایم و اصلا هم از فکر اینکه با این یک ربعی که بیشتر حرف زدم چقدر باید پیاده شوم، قلبم از دهانم بیرون نمی‌آمد. قرار هم نبود روانشناس توصیه خاصی کند.

کاش اصلا همان تخت، تخته پاره‌ای شود روی رودی آرام. همینطور دراز کشیده باشم و نور خورشید از لای شاخه‌های درخت‌ها به پلک‌های بسته‌ام بتابد... یک دستم هم توی خنکی آب... صدای آوازی را از دور بشنوم و دل بدهم به دلش...

همسرم زودتر از آنچه فکر میکردم سرحال شده. گندی که من با آن عظمت زدم :)) فکر میکردم حالا حالاها درست نشود.

این روزها فکرم مشغول رابطه‌هاست. زن و شوهرهایی را دیده‌ام که نصف صمیمیت من و همسرم را ندارند اما هیچ‌کدام از مشکلات قبلی و الان ما را نداشته‌اند. البته کسی از خلوت زن و شوهرها خبر ندارد. اما آنچه از بیرون دیده میشود، مرا به فکر میبرد.

حتی توی اوج بحران‌هایمان همسرم رعایت چیزهایی را میکرد که خیلی از زوج‌ها توی عاشقانه‌ترین لحظاتشان تجربه نمیکنند. خیلی از زن‌ها حتی نمیتوانند تصور چیزهایی را که من تجربه کردم داشته باشند. اما چطور میشود که بعضی اتفاق‌ها برایمان افتاد و میافتد.

یکی از دوست‌های دبیرستانم خیلی با شوهرش اختلاف دارد. شوهرش شکاک است و گیر میدهد. کتکش میزند. تحقیرش میکند. با هم لجبازی میکنند. اما رابطه جنسی مرتب دارند. حتی میگفت همسرش خیلی روی این قضیه حساس است و پیله میکند و او باید حتمن جوابگو باشد. یک روز خانه‌ی یکی از بچه‌ها جمع بودیم و او دیر آمد و میگفت همسرش خواسته‌ای داشته و مجبورش کرده انجام دهد. 

دوست دیگری دارم که میگوید تا از شوهرش همدلی میخواهد، تا غمگین است و دلش بغل میخواهد، شوهرش شلوارش را پایین میکشد. همین دوستم در حسرت بغلی خالی و بدون منجر شدن به چیزیست. میگوید دلم میخواد فقط بغلم کنه و به حرفام دل بده.

چطور آنها عشق و صمیمیت و احترامشان کافی نیست اما رابطه زناشویی دارند؟ آنهم نه رابطه‌ای سرد و از سر اجبار؛ نمیگویم عاشقانه است اما گرمای غریزه را که دارد.

دیروز توی یکی از گروه‌های تلگرام فایلی صوتی فرستادند. مشاوری مذهبی آموزش روابط زناشویی میداد. بعضی از توصیه‎هایش بد نبود اما نود درصد این فایل جوک بود. تنهایی توی خانه بلند‌بلند میخندیدم. مثلا میخواست مدرن باشد. مثلا یک جا گفت یه شب لباس پرستاری بپوشید به شوهرتون بگین امشب میخوام پرستارت باشم! یه شب لباس خواب خلبانی بپوشین بگین امشب میخوایم بریم تو آسمونا. یه شب لباس خواب ملوانی :)))) من همسرم را تصور کردم که دو گزینه در موردش اتفاق میفتد یا از خانه فرار میکند یا انقدر میخندد که از حال برود. فکر کنم این مشاور فیلم زیاد دیده بود :))

  • یاسی ترین

نوعی افسردگی هم هست؛ افسردگی بعد از سفر! خیلی چیز مزخرفیست. وقتی تمام هیجان‌ها یکباره تمام میشوند و برمیگردی به شرایط قبل. حتی اگر همسر هم یادآوری نکند که تو که تازه سفر بودی پس چته؟ خود آدم هم از داشتن همچین حس و حالی حتی توی دلش و با خودش شرمنده است و میگوید نکنه ناشکرم؟ بعد یک سری مسایل کنار هم قرار میگیرند و مرا میبرند به سمتی که نیمه‌شب، مثل جن‌زده‌ها بنای ناسازگاری میگذارم و رفتارهای احمقانه نشان میدهم. حالا هم محکومم بنشینم و به اعمالم فکر کنم. نمیشود که از زیرش در رفت؟ نمیشود فکر نکرد. الان دو سه شب است که فکرم مشغول است. مشغول حرف‌ها و کارهای خودم. این فکرهای احمقانه از کجا می‌آیند و چطور قوت میگیرند؟

همسرم هم که مثل همیشه با حفظ پوکر‌فیسی در موضع سکوت است. هر اتفاقی که بیفتد سرش را بلند میکند و نگاهی این شکلی :| میکند و بعد به کارش ادامه میدهد. و من! حتی میتوانم مثل دیوانه‌ها مشت بکوبم و بلندبلند گریه کنم. این یکی از اخلاق‌های گند من است؛ میتوانم مدت‌های مدیدی این شکلی ^_^ و کاملا ملو، خیلی چیزها را حتی خلاف میلم تحمل کنم اما شبی چنان وحشی میشوم و دماری از روزگار طرف مقابل درمیاورم که خودم فقط دو هفته فکر میکنم، چرا؟؟؟؟؟؟؟؟ این‌همه واکنش عاطفی شدید اصلا از کجا آمد؟ درست پنج دقیقه بعد از انفجارم، دوست دارم آشتی کنیم! اما همسرم احتمالا یک ماهی زمان لازم دارد :/

از داشتن همچین فکرهایی شرمنده‌ام اما این چند روز از بارداری‌ام ناراحت بودم. وقتی موقع گریه‌های شدیدم همسرم گفت برای بچه بده اینطور نکن. حالم بد شد. گفتم آره من حمالم فقط. احساس کردم اگر هرکسی هم نگرانم باشد نگران من نیست. نگران بچه است. احساس کردم وسیله‌ام و فقط وظیفه دارم بچه را سالم تحویل دهم. حتی نمیگذارند طوری که دوست داری بنشینی. روش نیوفتی ها!

مسخره است میدانم. اما افسردگی دلیل و منطق سرش نمیشود. حالا خوب است که اینهمه عاشق بچه‌ام و با همه‌ی قلبم خدا را برای داشتنش شاکرم... چه رسد به آنهایی که ناخواسته باردار میشوند. با همه عشقم به آلما، چند روز گذشته را با این حس‌ها سپری کردم. وقتی تغییرات جسمی‌ام را هم میبینم بیشتر دلم میگیرد. خیلی حرف‌ها را هم نمیشود اینجا نوشت. حمام زنانه که نیست! تازه حوصله‌ی ممیزی را هم ندارم. انقدر اعصابم تخماتیک است که اگر کسی کامنتی تذکر دهنده بگذارد نمیتوانم مثل قبل با آرامش فقط در جوابش لبخند بزنم. احتمال دارد عصبانی شوم. 

دلیل زیرپوستی حساسیت این روزهایم را البته میدانم. همان مشکل قدیمی‌مان. همان بخشی از زندگی که مهم‌ترین است اما برای ما انگار که... 

وقتی این‌ها کنار هم چیده میشوند و وقتی فکر کنم دلیل بدتر شدن آن بخش مهم بارداریست بیشتر افسرده میشوم. وقتی حس کنم همان اپسیلون زنانگی‌ام هم محو شده... دوست دارم زن باشم. فریبنده و جذاب. نه یک گلابی لک‌دار. از آن لکه‌های قهوه‌ای متنفرم :/


سکوتش دیوانه‌ام میکند. گاهی از این سکوت میترسم. بعضی از مردها اگر کمبودی داشته باشند، همسرشان میترسد که گندی بالا بیاورند. چه گندی؟ مثلا یا سراغ بانوهای عفیف رفتن یا اگر مذهبی باشند مبادرت به عمل میمون صیغه. اما من همچین تصوری از همسرم ندارم. میترسم بزند به سرش. میترسم ببرد...

دیشب به خودم میگفتم یاسی! تو زن قوی‌ای هستی. از پس همه‌چیز برآمدی. از پس این هم برمی‌آیی. فکر کن. به مخت فشار بیار...

سعی میکردم حرف‌های استادم را یادم بیاید. این که میگفت هیچ بیرونی وجود نداره و همه چیز درون خودمونه... نوع بودنتو که عوض کنی همه‌چیز عوض میشه...

فکر کردن به غصه‌ها همیشه وسوسه‌برانگیزترند. آدم همیشه دوست دارد برای خودش دل بسوزاند! اما اینها چاره نیستند. 

نمیدانم به ترتیب چه راه حل‌هایی انتخاب خواهم کرد اما فعلا اولینش این است که جو خانه را متنوع کنم. سکان خانه دست من است. اینجا خانه‌ی من است. هرطور که بخواهم رنگش میزنم... همسرم عاشق تنوع است. حتی در این حد که ببیند مشغول کیک درست کردنم. یا چند تا چیز کوچک برای خانه خریده‌ام. از زنی که دراز کشیده و غصه میخورد بدش می‌آید. میدانم در مقابل کارهایی که برایم میکند تنها توقعش شادی من است و این تعریف دقیقی از دوست‌داشتن است.

این دو ماه هم که بگذرد شاید خیلی چیزها هم تغییر کرد.

  • یاسی ترین
حالا میفهمم چرا بچه که بودیم با برادرم ساعت را جلو میکشیدیم تا زودتر حرکت کنیم! پدرم با شروع سفر مشکل دارد. شاید استرس دارد نمیدانم اما هرچه هست، دق میدهد تا از خانه خارج شود. هر لحظه با بهانه‌ای به تاخیر می‌اندازد و مدام پلن‌های جدید میچیند! خیلی نگران ترافیک جاده است. رانندگی‌اش توی شهر هم همینطورست انقدر از کوچه و پس کوچه میرود تا راه را نزدیک کند که گاهی بدتر میشود!
سه‌شنبه شب که رفتیم تهران پدر گفت فردا شب حدودای دوازده و نیم یک حرکت میکنیم. لب و لوچه‌ام کش آمد و اعصابم بهم ریخت. شروع کردیم چانه‌زنی و او میگفت ترافیکه :/ همسرم یواشکی به من گفت خب یه روز زودتر الکی برای چی اومدیم تهران؟ من هم کفری شده بودم که وقتی این همه ساعت توی راهیم، چرا زودتر نریم که از وقتمان استفاده بهتری کنیم؟ از ذکر باقی جزئیات صرف‌نظر میکنم! پدرم از صبح چهارشنبه هر چه در توان داشت کرد؛ از خرید چند جعبه میوه و گوجه و خیار تا حمامی طولانی :) بعد هم گفتن اینکه تمام خریدها را بشوییم و خشک کنیم و توی سبد بچینیم! احساس میکردم الان باید میوه‌ها را ببریم تالار تحویل دهیم از بس که زیاد بودند انگار برای عروسی خرید کرده بود. خلاصه ساعت چهار و نیم عصر پدر را تقریبا با دعوا از خانه بیرون بردیم :)) فکر میکنم حدودای شش از تهران خارج شدیم. تا کرج را هم رد کنیم همه این شکلی بودیم :| اما همچین که ترافیک مزخرف کرج را گذراندیم و  هوای خنک قزوین به صورتمان خورد همگی سرحال شدیم. پدر هم اخم‌هایش را باز کرد. کم‌کم باران شروع کرد به باریدن و بعد انقدر زیاد شد که برف‌پاک‌کن تند‌تند حرکت میکرد و باز جلویمان را درست نمیدیدیم. کمی ترسیده بودم و مدام ذکر میگفتم و آیت‌الکرسی میخواندم. اما یواش‌یواش ترسم ریخت و راحت نشستم. داداش توی ماشین ما بود. او جلو نشست و من عقب. گاهی پاهایم را دراز میکردم. گاهی دراز میکشیدم. گاهی مینشستم. حدودا دو سه ساعت یکبار نگه میداشتیم؛ دستشویی میرفتم و قدم میزدم اما با این حال پاهایم باد کردند و شکل ذوزنقه گرفتند! یکی از بزرگ‌ترین وسواس‌های من دستشویی عمومیست؛ حالا تصور کنید با چه زجری میرفتم. بعد که بیرون می‌آمدم کلی روی خاک‌ها راه میرفتم تا مثلا کف کفشم تمیز شود. از تصور اینکه با همان آلودگی توی ماشین میروم وحشت میکردم. البته اصلا دست به شیر و شلنگ هم نزدم؛ ترجیح دادم بدون شست‌و‌شو بیرون بیایم و فقط از دستمال‌کاغذی استفاده میکردم. بعد بیرون از دستشویی همسرم با بطری روی دست‌هایم آب میریخت و با مایع دستشویی که خودمان آورده بودیم دست‌هایم را میشستم. اگر باردار نبودم اصلا دستشویی نمیرفتم. خلاصه... ساعت حدودای چهار صبح رسیدیم حیران. نم‌نم باران بود و صدای جیرجیرک و هوا به شدت خنک و تمیز و دلچسب. رفتیم توی ایوان خانه‌ی مادربزرگ نشستیم و میدانستیم الان است که بیدار شود! همینطور هم شد دو دقیقه بعد قفل در باز شد و مادربزرگم آمد. لحاف را که کشیدم روی صورتم خیلی زود، با بوی خانه‌ی چوبی و خاطرات کودکی‌ام خوابم برد. صبح ساعت نه با صدای باران بیدار شدم و شنیدم که پدر و مادرم و مادربزرگ ترکی حرف میزدند و داشتند صبحانه آماده میکردند. همان‌طور دراز کشیده، چفت پنجره چوبی را باز کردم و دوباره سرم را بردم زیر لحاف. بوی باران و مه اتاق را پر کرده بود و من چرت میزدم. صبحانه که حاضر شد صدایمان کردند. همسر خواب‌آلو و تنبلم هم هیجان‌زده بود و زود بلند شد! همیشه روز اول که میرویم همه نگاه‌هایشان به آسمان است :)) مدام سر میچرخانیم و متحیریم. شاید از این روست که اسم آنجا را گذاشته‌اند حیران! صبحانه را توی ایوان خوردیم. همه ژاکت و کاپشن پوشیده بودیم. موقعی که داشتیم ساکمان را جمع میکردیم، همسرم باورش نمیشد که باید کاپشنش را بردارد؛ با اصرار من برداشت.
کسی خانه‌ی مادربزرگم نبود و چقدر این خلوت و سکوت را دوست داشتم. درست است که بودن فامیل هم لطف خودش را دارد. اما این آرامش را ندارد. این چند روز فقط عمه کوچکم آمد و دختر عمه بزرگم؛ حتی شوهرهایشان هم نیامدند. دو تا از عموها تنهایی آمدند یک ساعتی سر زدند و رفتند. از این جهت این دفعه واقعا آرامش‌بخش بود و همسرم هم که توی جمع راحت نیست سرحال‌تر بود.
پدرم دامادش را به کار گرفت و گردویمان را چیدیم. بعد هم آلوچه‌ها را. همسرم میگفت اون موقع‌هایی که با بابات گردو و آلوچه چیدیم خیلی بهم خوش گذشت. کلا خودش هم فکرش را نمیکرد انقدر خوش بگذرد. تمام پنج‌شنبه و جمعه به گشت و گذار گذشت و فقط برای غذاخوردن می‌آمدیم داخل خانه. آنهم فقط تا ایوان! تا میتوانستم بین علف‌ها و گل‌ها بودم. برایم مهم نبود لباس‌هایم خیس شوند یا کفش‌هایم گِلی. هر وجب از باغ و حیاط برایم پر از تصاویر زنده و رنگی از کودکیم بود. هرچند خیلی چیزها عوض شده‌اند، خیلی جاها را خراب کرده‌اند... اما هنوز هم برایم همان رنگ و بو را دارد. بزرگ‌ترین و مجهزترین ویلاها هم مقابل خانه‌ی قدیمی مادربزرگم که از کمترین امکانات برخوردار است، لطفی ندارند. جایی که حتی گازکشی هم نشده. دستشویی‌اش توی حیاط است و خیلی کارها هنوز لب حوض انجام میشود. برایم به تنها جایی که شبیه است، خانه‌ی پدربزرگ هایدی توی کوه‌های آلپ است! لپ‌هایم گل انداخته و صورتم شاداب‌تر شده؛ انگار که واقعا مرا برای زندگی توی کوهستان ساخته‌اند! همسرم هم که برای بخاری هیزم شکست و روشنش کرد، چشم‌هایش زنده بودند و شفاف. دلم میخواست، یکباره تمام آدم‌های دورمان حذف میشدند و بعد من و همسرم میشدیم خانم و آقای آن خانه، جاده‌هایی که این سال‌ها آسفالت کرده‌اند دوباره خاکی میشدند و طویله دوباره پر میشد از گاو و گوسفند و مرغ و خروس و اردک... تنورخانه که حالا انباری شده دوباره گرم میشد و سرت را که تویش میکردی بوی هیزم می‌آمد و بوی ترشی خمیر ور آمده. دامن بلندم تاب میخورد و سه چهار تا بچه‌ی ریز و درشت هرکدام یک جای دامنم را میگرفتند و میرفتیم توی باغ؛ بین بلال‌ها و باغچه‌ی سبزیجاتم...
پدرم معتقد است تو یک روز هم نمیتونی مثل یه دهاتی زندگی کنی و کار کنی! و اینگونه گند میزند به رویاهامان :))
احساس میکنم این سفر کوتاه، مرخصی چند روزه‌ای از زندگی بود. بلیط دو روز زندگی در بهشت! انقدر رویایی و شیرین بود گویی خواب دیده باشم... خیلی با همسرم به هم نزدیک‌تر شدیم و حال جوجویی هم خوب خوب بود. انقدر خوب بودم که از تصور استرس‌هایی که داشتم خنده‌ام گرفت. فقط این سفر دستاورد جدیدی داشت! یکی از بارهایی که همسرم رفته بود برای سیگار کشیدن، پدرم گفت شوهرت سیگار میکشه که همش غیبش میزنه؟! صورتم طوری شده بود که خودش جواب را گرفت و گفت نگو نه که خودم این کاره‌ام! بعد هم خندید و خاطره‌ای تعریف کرد که پشت دیوار همین خانه از مادربزرگش به خاطر سیگار کشیدن سیلی خورده. البته بابا موقع سربازیش سیگار را ترک کرده. اصلا فکر نمیکردم انقدر راحت با این قضیه برخورد کند. مراتب را هم به همسرم اطلاع دادم :)) البته که هرگز جلوی رویش نمیکشد اما حداقل کمی از استرس هردومان کم شد. 
موقع برگشتن همیشه غمگینم. حتی اگر باز هم بگردیم. برویم ساحل گیسوم و بازار رشت... خوب است و خوش میگذرد اما چیزی از آن دلتنگی کم نمیکند. دلم برای اولین نفسی که در هوای کوهستان کشیدم تنگ میشود. 
عکس‌های زیادی گرفتم. دوست دارم چندتایی‌شان بگذارم. شاید توی پستی جدا. اما فعلا عکس خانه را میگذارم؛ خانه‌ای که پدر پدر پدربزرگم با چوب و کاهگل ساخته.

  • یاسی ترین
باز هم سفر!
هم خوشحالم هم مضطرب؛ وقتی مادرم گفت آخر این هفته با هم برویم حیران، دلم نمیخواست نه بگویم. درست است که خودم خیلی دوست دارم بروم. اما هم به خاطر جوجویی کمی میترسم هم دلم میخواست همسرم با خوشحالی کامل بیاید نه اینکه بگوید حالا واقعا بریم؟ وقتی هم بگویمش که چرا اینطوری؟ بگوید خب من اونجوری که با خانواده خودم میریم سفر و راحتم با خانواده تو نیستم :| جلوی اونا هر پنج دقیقه یه بار هم اگر بخوام میتونم غیبم بزنه برم سیگار بکشم. ولی با بابات اینا باشیم با خفت باید موقعیت جور کنم. این هم از آن وقت‌هاییست که همسرم حرفی میزند که روی اعضای خاصی از بدن انسان کرفس میروید. صبح داشتم فکر میکردم بروم بنشینم جلوی بابام و بگویم بابا! این شوهر من سیگار میکشه! آخیشششش. شش ساله از عقدمان گذشته و قطعا بابا که خودش هم سیگاری بوده فهمیده. مامان هم که خانم مارپل هستن. رو کنیم راحت شویم! 
گفتم ببین من نمیخوام با این قیافه بیای که. اخلاق منم میدونی آدمی نیستم بگم باااااید منو ببری. دلم میخواد خوش بگذرونیم. گفت میدونم. خوب اونطوری از ته دل خوشحال نیستم چی کار کنم؟ ولی گفتم میبرمت میبرم. سکوت کردیم و شام خوردیم. بعد گفت برای مامان‌بزرگت هرچی سوغاتی میخوای بگو بخرم. خوشحال شدم که ضمنی گفت میریم و بحث نکردیم. اما تمام دیشب تا الان توی فکر بودم که نکنه برامون اتفاقی بیوفته؟ و اینکه کاشکی همسرم خوشحال بود. توی دلم گفتم خدایا خودت میدونی من دلم میخواست خانواده‌ام رو خوشحال کنم. دلم نمیخواست بگن بازم اینا نیومدن. پس خودت مراقب جوجوم باش.
طبق قرار دیشبمان امشب میرویم تهران و فردا هم حرکت میکنیم به سمت حیران. حدودا ده ساعت توی راهیم و باتوجه به مشورتی که از دوستم که ماماست گرفتم هر دو سه ساعت باید توقف کنیم و من کمی راه بروم. دستشویی‌ام را نگه ندارم و با سرعت نرویم و آقای همسر هم از جیمز باند بازی در جاده اکیدا خودداری کنند
فک کن... حیران و آخر شهریور... دلم کش می آید! پلور که باران آنچنانی نبود چند قطره فقط. اما من میدانم الان آنجا چه خبر است... میدانم مثل دیوانه ها به آسمان و درخت و زمین و مه خیره خواهم شد!!!
دوستان خوبم برایمان انرژی و دعای خیر روانه کنید کمی نگران جوجه بند انگشتیم هستم. شنبه برمیگردم.


  • یاسی ترین

دوستت دارم... زیاد... مثل همیشه! درست است که نمیتوانم خیلی حرف‌ها را آنطور که توی دلم هستند برایت بگویم و خیلی حرف‌ها هم از جنس گفتن نیستند، اما هیچ‌کدام بزرگ‌تر از دوست‌داشتن تو نیست. همین که هستی و هستم، همین که سال دیگری تولدم یادت بوده و خوشحالم کردی، همین که نتوانستی تا امروز تحمل کنی و کادویت را لو دادی! کادویم دوربینیست که امروز یا فردا دیجی کالا به دستم میرساند؛ دوربینی که همان وقت عکس را چاپ میکند. همین ذوق بچه‌گانه و دوست‌داشتنیت، همین که برای دمی خنده‌ام هر کاری میکنی، همین کادوی منحصر به فردت که میدانم چقدر ذوقش را داری، قشنگ‌ترین داستان عاشقانه‌ی دنیاست.

اعتراف میکنم که هنوز هم، هر روز اشتباهات هر دویمان توی چشمم فرو میرود. به تو نمیگویم. گفتنش دردی را دوا نمیکند. اما حقیقتا ساختن چیزی که خراب شده، یکی از سخت‌ترین کارهای دنیاست. گاهی آثار تحمل سختی این ماجرا را توی صورت تو هم میبینم. گاهی که چشم‌هایت شرمنده‌اند، گاهی که خیلی توی خودت فرو رفته‌ای و من نمیدانم به چه فکر میکنی، گاهی که حوصله‌ام را نداری و من یکهو به خودم می‌آیم و میبینم برای خودم حرف میزنم! 

بابالنگ‌دراز خوبم! بابایی مهربانم، بهترینم، همیشگی‌ام...

درد دارد وقتی گاهی نشانه‌ها از در و دیوار، بدون اینکه خواسته باشی، تداعی‌کننده چیزهایی باشند که روزی تن آدم را لرزانده باشند. یک تشابه اسمی... دیدن چهره‌ای آشنا، شنیدن آهنگی که روزی همراه غصه‌هایت بوده... 

و آن سوال مزخرف همیشگی؛ ینی واقعا و از ته دل خواست یا تو رودروایسی گیر کرد؟! میدانم باید همه‌ی این فکرها را توی سرم نگه دارم و بگذارم زمان، بهترین راه‌حل باشد. مطرح کردن خیلی چیزها با تو، واقعا دردی از دردهای هیچ‌کداممان دوا نمیکند.

با کسی هم نمیخواهم حرف بزنم؛ دوست ندارم بشونم: دیگه بهش فکر نکن گذشته‌ها گذشته... این را خودم میدانم!

امروز، بیست‌و‌نه ساله شده‌ام و بعد از سپری کردن روزهای تلخ و شیرین زیاد، هنوز هم گاهی خودم را نمیشناسم! نمیدانم این گیجی و گنگی مختص روز تولد آدم بزرگ‌هاست؟ بچه که بودم، تولدم فقط خوشحال بودم اما ظاهرا بزرگ که میشوی، مجبوری هر سال نوعی یاس و سردرگمی را هم تجربه کنی. کنار خوشبختی شیرینم، کنار همه‌ی حس‌های خوبم، بعضی روزها دلم مدام خالی میشود و مثل وقتی که آب آمده باشد تا زیر چانه و و نفس را از هوا بدزدی، تقلا میکنم...

اصلا نمیدانم چه مرگم است تا بتوانم بنویسمش!

این روزها و تمام روزهای سالی که گذشت، محبت‌های ریز و درشتت را محکم توی مشتم گرفتم و شب که رفتم زیر پتو آرام دستم را باز کردم و نگاهش کردم. عشق‌بازی کردم، بوییدمش و سیر نگاهش کرده‌ام و بعد توی سینه پنهانش کرده‌ام. مثل تکه جواهری کمیاب. مثل علایم حیاتی کسی که به کما رفته بوده. هربار که لمسم کردی، هر بار که بوسیدی‌ام. هر بار که نگاهت دلم را لرزاند، هر بار که زبانت به حرفی گشوده شد و خوب میدانستم تو که هرگز آدم چرب‌زبانی نبودی و این حرف درست از ته دلت برخاسته... همه‌ی این لحظه‌ها را حفظم. دوباره عاشقم میکنی میدانم! مثل همیشه، ساکت و بی‌که حتی صدای قدم‌هایت شنیده شود... میدانم با صبوری مخصوص خودت، با چهره‌ای که با نگاه‌های معمولی نمیشود چیزی ازش فهمید، دردهایم را درمان میکنی. بدون حتی یک کلمه حرف. به تو اعتماد کردن را دوست دارم. همه‌چیز را به تو سپردن... کنارت آرام خوابیدن... 

سال دیگری گذشت و چقدر فرق است بین حال امروزم تا آن روز... شکر میکنم خدای مهربانم را. همه‌ی نکنه‌های زشت و تمام نشانه‌های دردهای قدیمی را از همان بالکن کوچکمان فوت میکنم و با همه‌ی دلم آرزو میکنم روزی هیچ‌چیز یادم نیاید.

شاید همین تکه‌تکه ساختن، نعمتی باشد که نصیب من و تو شده؛ شاید همین صبر و سکوت، خواست خداوند بوده؛ تمرین غلبه بر وسوسه‌ی گفتن!

بغضم را قورت میدهم و میگذارم وقتی نیمه‌شب پتو را رویم میکشی و صورتم را نوازش میکنی و با بوسه‌ات بیدار میشوم، دلم جواب همه‌ی ترس‌ها را بدهد.

میگذارم وقتی موقع رانندگی توی جاده‌ی هراز یکهو نگاهم میکنی و میخندی دوباره عاشق شوم... بارها و بارها و بارها عاشق شوم و هر بار با دلی جوان‌تر. هر سال عدد سنمان بالاتر میرود؛ موهای کنار شقیقه‌ات دارند سفید میشوند، پای چشم‌هایم ردپای گذر پرشتاب روزها میماند اما... مگر نه اینکه ما جسم نیستیم؟!

این چند روزی که رفته بودیم سفر، انگار که همه‌ی دنیا توی همان باغ خلاصه شده باشد، آرام و رها از هر فکری بودم. البته اگر فکر انتخاب واحد دانشگاه میگذاشت! اینترنت نداشتیم. برادر همسرم که تهران بود کارهایم را تلفنی انجام داد اما باز هم مثل ترم قبل، در اولین ساعات که سایت باز شد، با کلاس‌های پر شده مواجه شدیم! پنج واحد برایم گرفت و باقیش موکول میشود به حذف و اضافه احتمالا.

دختر کوچولویم در سن منفی دو ماه! پشت درخت‌های استوار سپیدار، شیطنت میکرد. قایم میشد تا پیدایش کنم. صدای خنده‌هایش را میشنیدم و از درخت‌های گردو میگذشتم. درخت‌های گیلاس، دست‌های خالی شده‌شان را توی باد به هم میساییدند و گلابی‌ها و به‌های درشت سر شاخه‌ها تاب میخوردند... آلمایم انقدر خندید و دوید و قایم شد، تا بعد از ازگیل‌های کال و کنار زمینی که کدو و گوجه و بلال کاشته بودند، پیدایش کردم!

  • یاسی ترین
-میخواستم بالکنو جارو کنم نمیدونم چرا این شکلی شد؟!
نگاه میکند به خاک‌هایی که الکی جا‌به‌جا شده‌اند و میخندد. جارو را میگیرد و بعد هم پارچ کوچکی آب و تی. دلم میخواهد کنارش بایستم و نگاهش کنم اما لباس میپوشم و میگویم باید برم پیاده‌روی دیرم میشه. میگوید منم شاید برم بیرون؛ کلید ببر.
ماشین که توی پارکینگ نیست میفهمم رفته. دلم میخواست بود! مینشینم روی نیمکت توی بالکن و دلم میخواهد کاش بود کنارم. 
کمی ولو شده‌ام و بعد که گرسنه شدم فسنجون ریخته‌ام توی کاسه‌ای کوچک و با انگشت میخورم! که زنگ میزند. زودتر از همیشه آمده. میخندد و میگوید باز که مالیدی به صورتت. دستمالی برمیدارد و صورتم را پاک میکند. میگوید چایی ببریم تو بالکن؟
هوا خیلی خوب شده. بوی پاییز کویر می‌آید. پرچانگی میکنم و میفهمم کلافه شده! خیلی نرم و ظریف ساکت میشوم :)) میدانم به بحث علاقه‌ی بیشتری دارد تا حرف‌های معمولی. میکشمش به بحث‌های روان‌شناسی. زبانش باز میشود و من هم کلی افاضه فضل میکنم. 
دستم را آرام میکشد و میگوید نگاااا... دلم هری میریزد و نگاه لبه‌ی بالکن میکنم و فقط دعا میکنم هرچه که هست از موش بزرگ‌تر نباشد! فکر میکنم حتمن رنگم پریده. میگویم چی بود؟؟؟!! میگه چته بابا! آسمونو نگاه کن! میخندم میگویم همیشه فکر میکنم یه جونوری از یه جایی میاد! بلند میشوم و میروم کنارش. آسمان را نگاه میکنم. آتش‌بازیست. میگویم مگه چه خبره؟ میگوید نمیدونم شاید عروسی چیزی باشه. میگویم نه یه دلیل دیگه داره! واسه منه! یادته بهم میگفتی؟ میگوید اوهوم. میدون تجریش بودیم. میگویم اینم واسه شب قشنگمونه. واسه توئه. واسه بهترین بابایی دنیا. خوش به حال آلما.
دیشب با علم به اینکه صبح به فنا خواهم رفت خیلی دیر خوابیدم! نمیدانم چرا. حتی وقتی نزدیک دو رفتیم توی رختخواب تا سه و نیم الکی نخوابیدم. قبل از اینکه ساعتم زنگ بخورد، با صدای خش‌خش پلاستیک نان بیدار شدم. همسرم داشت صبحانه میخورد. شش و نیم صبح! و این دقیقا به این معناست که تا همین حالا بیدار بوده. با چشم بسته رفتم دستشویی تا خوابم نپرد! به همان شکل برگشتم و پتو را کشیدم سرم. هفت و ربع بود و ساعت بیچاره یک ربعی بود صدایم کرده بود و محلش نمیدادم. آمد بالای سرم و گفت خوابت میاد؟ گفتم اوهوم. گفت اگه زود حاضر شی میرسونمت.
-لقمه میخوای؟
-آرههههههههههههه 
- چن تا؟
-سه تا!
لقمه‌ها را که گذاشت توی پلاستیک میدهد دستم و دوتایی میرویم بیرون. پنجره ماشین را پایین میکشم... آسمان را نگاه میکنم...
خوشبختی قطعا آبیست. آبی آرام و زیبا. شاید آرامش سفید باشد و عشق بنفش. شاید شور قرمز باشد و دلتنگی زرد. اما خوشبختی قطعا آبیست.


پنج‌شنبه، هدفون در گوش و شادمان داشتم همان یک وجب راه را از خانه تا پارک میرفتم که موتوری‌ای نزدیکم شد و دستش را به سمتم دراز کرد. نمیدانم کجا را نشانه گرفته بود که تیرش خطا رفت و پهلویم را گرفت. از ترس میخکوب شدم. قلبم داشت میترکید. سرم را برگرداندم و دیدم با خنده‌ای مشمئز‌کننده دور شد. اشک توی چشم‌هایم جمع شده بود. نمیدانستم چه کار کنم. همینطور وسط کوچه ایستاده بودم. اول خواستم برگردم خانه. ولی بعد با قدم‌هایی که هنوز از ترس میلرزید به راهم ادامه دادم. با ذهنی ناآرام دورهایم را زدم و برگشتم خانه. برای یکی از دوستان که تعریف کردم پرسید آرایش داشتی؟ گفتم نه وقتی بخوام ورزش کنم آرایش نمیکنم. نمیدانم شاید سایز چادرم مناسب نبود! شاید اولش فکر کرده بودم دیگه نمیرم بیرون. ولی بعدتر فکر کردم میروم. چرا نروم؟ مراقب‌تر میشوم. یادم آمد همسرم میگفت من هر وقت صدای موتور میشنوم شش دنگ حواسمو جمع میکنم. لابد به پسرها هم رحم نمیشود!
شب که همسرم آمد چند بار پرسید خوبی؟ گفتم آره. نمیخواهم جریان را بگویم. آخرسر گفت خسته‌ای؟ صورتت یه جوریه. گفتم اوهوم خسته‌ام. دلم نمیخواهد فکرش را خراب کنم. یادم آمد سه سال پیش یکی از دوستانش وقتی فهمید مردی زنش را توی کوچه بغل کرده داشت سکته میکرد. زن بیچاره ساعت چهار عصر که خلوت است داشته میرفته باشگاه. و از آنجایی که باشگاه تنها یک کوچه با خانه آنها فاصله داشته لزومی نمیدیده با ماشین برود. بعد یک آدم بیمار پیدا میشود و از پشت بغلش میکند و زن بیچاره کلی جیغ میزند و او هم میبیند الان است که مردم از خانه‌هاشان بریزند بیرون فرار میکند. این خانم هم چون خیلی ترسیده بوده و نمیدانسته چه کار کند زنگ میزند همسرش که از سرکار آمده بوده خانه و خوابیده بوده تا یک ساعت بعد بیدار شود و دوباره برود سرکار. وقتی صدای زنش را با گریه و جیغ میشنود با شلوار راحتی و پابرهنه میدود توی کوچه. تا مدت‌ها حال هردوشان بد بود. دوست ندارم همسرم را نگران کنم. ضمن اینکه میدانم اگر بشنود نمیگذارد بیرون بروم و دوباره میروم توی فاز افسردگی.
برنامه پلور افتاد برای فردا و احتمال زیاد تا جمعه میمانیم. به همسرم گفته‌ام کلی بادمجون بخر کباب کنیم. میرزاقاسمی میخوام! همونجا دوغم میخریم. آش دوغ میخوام! خودم را آماده کرده‌ام با لباس راحت، توی هوای لطیف و بدون مزاحم پیاده‌روی کنم.

پی‌نوشت: یاس جانم الان توی وبلاگت دقیقا چه خبره؟ میخواستم برات خصوصی بزارم چون رمز ندارم نشد.

  • یاسی ترین