تخممرغ آبپز را میگذارد توی جاتخممرغی کوچک و خوشگلی و با لبخند میگذارتش جلویم. برای خودش نیمرو درست کرده. تبلتش کنار دستش روی میز است و مشغول خواندن نمیدانم چیست. من از خستگی نصفم روی میز است و حال ندارم بجوم اما این خوشمزهترین شام دنیاست. وقتی صبح ساعت پنج و نیم بیدار شده باشی و از تهران رفته باشی کرج و تا شش عصر کلاس داشته باشی، شیرینترین تصور، دیدن همسر مهربانی است که یک ساعت بعد از تو از سرکار میرسد و میپرسد شام چی میخوری درست کنم؟ بعد از خندهاش میفهمی منظورش این است که تخممرغت را چه شکلی بیشتر دوست داری! بعد من پاهای ورم کردهام را میکشم و میبرم توی اتاق و فقط میتوانم حوله را دربیاورم و لباس خواب بپوشم و دوباره چرت بزنم تا صدایم کند.
امروز صبح که با آآآآآآییییی بلندی بیدار شدم و همسرم را هم از خواب پراندم، دفعه دومی بود که عضلهی پشت پایم میگرفت. به شدت منقبض میشود و فقط هم وقتی ول میکند که خودش بخواهد! داداش میگوید کمبود کلسیم و منیزیم داری و وقتی میگویم من که اینهمه جوشان و قرص میخورم میگوید اونا رو بچه مصرف میکنه. پاهایم تقسیم کار کردهاند؛ پای راست دچار انقباض میشود و بعد که ول کرد دو هفته است دردی شدید مثل درد کبودی دارد. پای چپم هم بعد از تقریبا نیم ساعت نشستن سر کلاس درد خیلی بدی میگیرد؛ چیزی شبیه گرفتگی رگ سیاتیک. از روی پوست انگار بیحسم اما دردی عمقی دارم. اصلا نمیدانم چه شکلی توضیحش دهم مثل خواب رفتن است. فقط میدانم که باید بلند شوم و بایستم تا بهتر شود. شاید مشکل از گردش خون باشد. جالب اینکه پای چپ و راستم یک بار هم نوع دردشان را با هم عوض نمیکنند!
سهشنبه که سوار اتوبوس شدم تا بروم دانشگاه، حس جدیدی توی شکمم داشتم. یکدفعه انگار آلما، همهی خودش را فشرد توی پهلوی راستم. مثل اینکه کسی بخواهد خودش را از جایی تنگ عبور دهد. دردم گرفت! بعد هم شروع کرد توی همان کنج پهلویم ضربه زدن. همسرم میگفت شاید داره میچرخه. نمیدانم چه میکنی دخترکم اما هرچه هست برای من لذتبخش است و شیرین. تکتک حرکات و کارهایت برایم دوستداشتنیند. هنوز هم وقتی عمیقا به این فکر میکنم که چطور موجودی میکروسکوپی را از وجود خودمان، درست مثل دانهای کاشتیم شگفتزده میشوم. و او که انقدر کوچک بود که با چشم هم دیده نمیشد حالا اینهمه بزرگ شده و دستکم باید دو کیلویی باشد... بعد از تصور داشتنش بغض میکنم و باری دیگر خدا را شکر میکنم... خدایا شکرت... حسرتش را به دلم نگذاشتی... مهربانم، ممنون که خواستم و اجابت کردی. هرچند میدانم اینی که هستم خیلی با تقدس مادر فاصله دارد اما تو این را صلاحم دانستی. تو لایقم دیدی... شکرت.
مادر همسرم چند تایی لالایی برایم فرستاده بود. توی مسیر رفت و آمدم گوششان دادم. با همهشان کلی اشک ریختم!! اما بالاخره یکی پیدا شد که جگر آدم را خون نمیکرد. چندباری گوشش دادم تا حفظ شوم دلم میخواهد با صدای خودم برایش بخوانم و هر شب، آلمای کوچولویم را بخوابانم. از حالا که توی دلم غوطهور است شروع میکنم تا عادت کند.
کاملا بیربط:
چه کسی میتواند بیشترین رژه را روی مخ یاسی برود؟ کسی که احساس زرنگی میکند. کسی که از آب هم کره میگیرد. کسی که همهی همهی رفتارهایش شبیه آدمهاییست که توی صف هل میدهند. کسی که به آدمها به شکل ابزار نگاه میکند. کسی که برای هیچکس بیمنظور کاری نمیکند اگر هم احیانا خوبیای کرد جواب خوبیاش را به زور از حلقومت بیرون میکشد! کسی که به مفتخوری و پستی عادت کرده. دوست دارد هرجا که رفت بینوبت کارش انجام شود و بعد پیروزمندانه برایت تعریف کند. کلا علاقهی خاصی به تعریف کردن از رشادتها و دلاوریهایش داشته باشد و من محبور شوم با چهرهی ماسکه نگاهش کنم. کسی که کلا هول است مبادا چیزی توی این دنیا از دستش برود. حتی اگر زهرمار مفتی بدهند، برای سر کشیدنش بدود. مصداق بارز مفت باشه کوفت باشه. آخیششششش :)) گفتم! توی دلم مانده بود.
یکی از دوستان دانشگاهم حسابی رو مخم بود. خیلی سعی کردم فکر نکنم و بگویم خوب به من چه؟ هرکس یه طوریه. اما وقتی این طورِ نفرتانگیزش به من مربوط شود نمیتوانم چیزی نگویم. انقدر با خودم کلنجار رفتم تا سر حرف را باز کردم و با لحنی که انقدر جدی بود که خودم هم ترسیده بودم! نکتهای را که به من مربوط میشد گفتم. دلیلتراشی کرد و مزخرف گفت. اما مهم این است که من حرفم را زدم. اگر خر نباشد اصل مطلب را گرفت. حالا اگر دوست داشته باشد خودش را به خریت بزند مهم نیست. میدانم اگر نمیگفتم یک ملیون بار به خودم میگفتم خاک برسرت :)) اگر خیلی شجاع بودی تو روش میگفتی و اینگونه خودم را تخریب مینمودم : )
- ۲۵ نظر
- ۱۶ مهر ۹۴ ، ۱۴:۴۲