آسمان آبیست
شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۳۳ ق.ظ
-میخواستم بالکنو جارو کنم نمیدونم چرا این شکلی شد؟!
نگاه میکند به خاکهایی که الکی جابهجا شدهاند و میخندد. جارو را میگیرد و بعد هم پارچ کوچکی آب و تی. دلم میخواهد کنارش بایستم و نگاهش کنم اما لباس میپوشم و میگویم باید برم پیادهروی دیرم میشه. میگوید منم شاید برم بیرون؛ کلید ببر.
ماشین که توی پارکینگ نیست میفهمم رفته. دلم میخواست بود! مینشینم روی نیمکت توی بالکن و دلم میخواهد کاش بود کنارم.
کمی ولو شدهام و بعد که گرسنه شدم فسنجون ریختهام توی کاسهای کوچک و با انگشت میخورم! که زنگ میزند. زودتر از همیشه آمده. میخندد و میگوید باز که مالیدی به صورتت. دستمالی برمیدارد و صورتم را پاک میکند. میگوید چایی ببریم تو بالکن؟
هوا خیلی خوب شده. بوی پاییز کویر میآید. پرچانگی میکنم و میفهمم کلافه شده! خیلی نرم و ظریف ساکت میشوم :)) میدانم به بحث علاقهی بیشتری دارد تا حرفهای معمولی. میکشمش به بحثهای روانشناسی. زبانش باز میشود و من هم کلی افاضه فضل میکنم.
دستم را آرام میکشد و میگوید نگاااا... دلم هری میریزد و نگاه لبهی بالکن میکنم و فقط دعا میکنم هرچه که هست از موش بزرگتر نباشد! فکر میکنم حتمن رنگم پریده. میگویم چی بود؟؟؟!! میگه چته بابا! آسمونو نگاه کن! میخندم میگویم همیشه فکر میکنم یه جونوری از یه جایی میاد! بلند میشوم و میروم کنارش. آسمان را نگاه میکنم. آتشبازیست. میگویم مگه چه خبره؟ میگوید نمیدونم شاید عروسی چیزی باشه. میگویم نه یه دلیل دیگه داره! واسه منه! یادته بهم میگفتی؟ میگوید اوهوم. میدون تجریش بودیم. میگویم اینم واسه شب قشنگمونه. واسه توئه. واسه بهترین بابایی دنیا. خوش به حال آلما.
دیشب با علم به اینکه صبح به فنا خواهم رفت خیلی دیر خوابیدم! نمیدانم چرا. حتی وقتی نزدیک دو رفتیم توی رختخواب تا سه و نیم الکی نخوابیدم. قبل از اینکه ساعتم زنگ بخورد، با صدای خشخش پلاستیک نان بیدار شدم. همسرم داشت صبحانه میخورد. شش و نیم صبح! و این دقیقا به این معناست که تا همین حالا بیدار بوده. با چشم بسته رفتم دستشویی تا خوابم نپرد! به همان شکل برگشتم و پتو را کشیدم سرم. هفت و ربع بود و ساعت بیچاره یک ربعی بود صدایم کرده بود و محلش نمیدادم. آمد بالای سرم و گفت خوابت میاد؟ گفتم اوهوم. گفت اگه زود حاضر شی میرسونمت.
-لقمه میخوای؟
-آرههههههههههههه
- چن تا؟
-سه تا!
لقمهها را که گذاشت توی پلاستیک میدهد دستم و دوتایی میرویم بیرون. پنجره ماشین را پایین میکشم... آسمان را نگاه میکنم...
خوشبختی قطعا آبیست. آبی آرام و زیبا. شاید آرامش سفید باشد و عشق بنفش. شاید شور قرمز باشد و دلتنگی زرد. اما خوشبختی قطعا آبیست.
پنجشنبه، هدفون در گوش و شادمان داشتم همان یک وجب راه را از خانه تا پارک میرفتم که موتوریای نزدیکم شد و دستش را به سمتم دراز کرد. نمیدانم کجا را نشانه گرفته بود که تیرش خطا رفت و پهلویم را گرفت. از ترس میخکوب شدم. قلبم داشت میترکید. سرم را برگرداندم و دیدم با خندهای مشمئزکننده دور شد. اشک توی چشمهایم جمع شده بود. نمیدانستم چه کار کنم. همینطور وسط کوچه ایستاده بودم. اول خواستم برگردم خانه. ولی بعد با قدمهایی که هنوز از ترس میلرزید به راهم ادامه دادم. با ذهنی ناآرام دورهایم را زدم و برگشتم خانه. برای یکی از دوستان که تعریف کردم پرسید آرایش داشتی؟ گفتم نه وقتی بخوام ورزش کنم آرایش نمیکنم. نمیدانم شاید سایز چادرم مناسب نبود! شاید اولش فکر کرده بودم دیگه نمیرم بیرون. ولی بعدتر فکر کردم میروم. چرا نروم؟ مراقبتر میشوم. یادم آمد همسرم میگفت من هر وقت صدای موتور میشنوم شش دنگ حواسمو جمع میکنم. لابد به پسرها هم رحم نمیشود!
شب که همسرم آمد چند بار پرسید خوبی؟ گفتم آره. نمیخواهم جریان را بگویم. آخرسر گفت خستهای؟ صورتت یه جوریه. گفتم اوهوم خستهام. دلم نمیخواهد فکرش را خراب کنم. یادم آمد سه سال پیش یکی از دوستانش وقتی فهمید مردی زنش را توی کوچه بغل کرده داشت سکته میکرد. زن بیچاره ساعت چهار عصر که خلوت است داشته میرفته باشگاه. و از آنجایی که باشگاه تنها یک کوچه با خانه آنها فاصله داشته لزومی نمیدیده با ماشین برود. بعد یک آدم بیمار پیدا میشود و از پشت بغلش میکند و زن بیچاره کلی جیغ میزند و او هم میبیند الان است که مردم از خانههاشان بریزند بیرون فرار میکند. این خانم هم چون خیلی ترسیده بوده و نمیدانسته چه کار کند زنگ میزند همسرش که از سرکار آمده بوده خانه و خوابیده بوده تا یک ساعت بعد بیدار شود و دوباره برود سرکار. وقتی صدای زنش را با گریه و جیغ میشنود با شلوار راحتی و پابرهنه میدود توی کوچه. تا مدتها حال هردوشان بد بود. دوست ندارم همسرم را نگران کنم. ضمن اینکه میدانم اگر بشنود نمیگذارد بیرون بروم و دوباره میروم توی فاز افسردگی.
برنامه پلور افتاد برای فردا و احتمال زیاد تا جمعه میمانیم. به همسرم گفتهام کلی بادمجون بخر کباب کنیم. میرزاقاسمی میخوام! همونجا دوغم میخریم. آش دوغ میخوام! خودم را آماده کردهام با لباس راحت، توی هوای لطیف و بدون مزاحم پیادهروی کنم.
پینوشت: یاس جانم الان توی وبلاگت دقیقا چه خبره؟ میخواستم برات خصوصی بزارم چون رمز ندارم نشد.
- ۹۴/۰۶/۱۴