تو را چه بنامیم؟!
دنبال لالایی برای آلما هستم. با هر لالایی که گوش میدهم اشک میریزم. چقدر حزینند. چرا لالاییها همه غمگینم میکنند؟
دیشب تصمیم گرفتیم اسم جوجویی را آلما نگذاریم! هربار میگفتم آلما چهرهی همسرم آنی نبود که میخواستم. دیشب زبان باز کرد بالاخره و گفت که به دلایلی خیلی حس خوبی به این اسم ندارد.
غمگینم. آلما را دوست داشتم. اما حالا که این حرف را زد اصلا نمیتوانم تصورش را هم کنم.
از صبح دنبال اسم هستم. هیچ اسمی را نمیپسندم. اسم مذهبی خیلی نمیپسندم. از طرفی از اسمهای امروزی بدم میآید. انقدر از آریایی بودنمان حرف زدهاند که اصلا حالم بهم میخورد! هرچیزی زیادی برجسته شود دوستش ندارم.
سرچ کردهام اسامی ترکی، اسامی لری، اسامی گیلکی، حتی بلوچی! چندتایی یادداشت کردهام اما حس خوبی ندارم. با چند نفر از دوستان حرف زدم و پیشنهاداتی دادند اما اصلا نمیپسندم. نمیدانم چه کنم. راستش... حرف همسرم بهمم ریخت. توی رمانش از اسم آلما استفاده کرده. گفت زمانی فکر میکردم دوست دارم از اسمای توی داستانم رو بچم بزارم اما الان دوست ندارم. آلما برای من یه بکگراندایی داره... واسه همین خیلی دوستش ندارم. حالا اگر تو اصرار داری میزاریمش... من؟ بعد از این حرفهایش؟ اصلا نمیتوانم تحمل کنم اسم دخترم برایش یادآور چیزی باشد. گفتم نه. بزار مسایل ذهنیت تو همون ذهنت بمونه. نمیخوام تو زندگی واقعی بیاد. آلما کوچولوی مامان... همینجا همیشه صدایش میکنم آلما... نمیدانم چرا اینهمه گریه دارم امروز. به خاطر آلماست؟ به خاطر حرف همسرم؟ یا برای لالاییها؟
دلم تنگ چه شده؟ نمیدانم.
وسط این حس و حالم حواسم هست که حرف همسرم در عین حال که غمگینم کرده، نشانه خوبیست. میدانم اگر دلش با من و دخترمان نبود با آلما مخالفت نمیکرد. همهی اینها را خوب میفهمم اما بعضی چیزها برایم مثل شوکر عمل میکنند. خیلی وقت است به این نتیجه رسیدهام که بعضی دردها را نمیشود حذف کرد. دردهایی که همیشه کنار شیرینترین شادیها هم مینشینند. باید فقط دیدشان و ازشان گذشت. اما از فکر و نظریه تا عمل؟!...
- ۹۴/۰۷/۱۲