پر از فکرم
امروز حس حرف زدن دارم! اما دقیقا نمیدانم چه بگویم. فقط حسش را دارم. برعکس خیلی روزها که سایلنت شده بودم، امروز از آن روزهاییست که دلم میخواهد یک ریز و بیوقفه حرف بزنم! گاهی که یکی از دوستان قدیمم را بعد از مدتها میدیدم، انقدر حرف میزدیم که صدایم میگرفت :))) یا شبهایی که تا اولین تابش بیدار میماندیم...
دلم حتی گفتن حرفهایی میخواهد که هیچ دردی را دوا نمیکنند. کاش روانشناسی بود که مطبش خلوت بود... قرار نبود تایمت تمام شود. به شکل کاملا کلاسیک روی تخت روانکاوی میخوابیدم و میگذاشتم اشکهایم با چشم بسته بسرند و بریزند توی گوشهایم و اصلا هم از فکر اینکه با این یک ربعی که بیشتر حرف زدم چقدر باید پیاده شوم، قلبم از دهانم بیرون نمیآمد. قرار هم نبود روانشناس توصیه خاصی کند.
کاش اصلا همان تخت، تخته پارهای شود روی رودی آرام. همینطور دراز کشیده باشم و نور خورشید از لای شاخههای درختها به پلکهای بستهام بتابد... یک دستم هم توی خنکی آب... صدای آوازی را از دور بشنوم و دل بدهم به دلش...
همسرم زودتر از آنچه فکر میکردم سرحال شده. گندی که من با آن عظمت زدم :)) فکر میکردم حالا حالاها درست نشود.
این روزها فکرم مشغول رابطههاست. زن و شوهرهایی را دیدهام که نصف صمیمیت من و همسرم را ندارند اما هیچکدام از مشکلات قبلی و الان ما را نداشتهاند. البته کسی از خلوت زن و شوهرها خبر ندارد. اما آنچه از بیرون دیده میشود، مرا به فکر میبرد.
حتی توی اوج بحرانهایمان همسرم رعایت چیزهایی را میکرد که خیلی از زوجها توی عاشقانهترین لحظاتشان تجربه نمیکنند. خیلی از زنها حتی نمیتوانند تصور چیزهایی را که من تجربه کردم داشته باشند. اما چطور میشود که بعضی اتفاقها برایمان افتاد و میافتد.
یکی از دوستهای دبیرستانم خیلی با شوهرش اختلاف دارد. شوهرش شکاک است و گیر میدهد. کتکش میزند. تحقیرش میکند. با هم لجبازی میکنند. اما رابطه جنسی مرتب دارند. حتی میگفت همسرش خیلی روی این قضیه حساس است و پیله میکند و او باید حتمن جوابگو باشد. یک روز خانهی یکی از بچهها جمع بودیم و او دیر آمد و میگفت همسرش خواستهای داشته و مجبورش کرده انجام دهد.
دوست دیگری دارم که میگوید تا از شوهرش همدلی میخواهد، تا غمگین است و دلش بغل میخواهد، شوهرش شلوارش را پایین میکشد. همین دوستم در حسرت بغلی خالی و بدون منجر شدن به چیزیست. میگوید دلم میخواد فقط بغلم کنه و به حرفام دل بده.
چطور آنها عشق و صمیمیت و احترامشان کافی نیست اما رابطه زناشویی دارند؟ آنهم نه رابطهای سرد و از سر اجبار؛ نمیگویم عاشقانه است اما گرمای غریزه را که دارد.
دیروز توی یکی از گروههای تلگرام فایلی صوتی فرستادند. مشاوری مذهبی آموزش روابط زناشویی میداد. بعضی از توصیههایش بد نبود اما نود درصد این فایل جوک بود. تنهایی توی خانه بلندبلند میخندیدم. مثلا میخواست مدرن باشد. مثلا یک جا گفت یه شب لباس پرستاری بپوشید به شوهرتون بگین امشب میخوام پرستارت باشم! یه شب لباس خواب خلبانی بپوشین بگین امشب میخوایم بریم تو آسمونا. یه شب لباس خواب ملوانی :)))) من همسرم را تصور کردم که دو گزینه در موردش اتفاق میفتد یا از خانه فرار میکند یا انقدر میخندد که از حال برود. فکر کنم این مشاور فیلم زیاد دیده بود :))
- ۹۴/۰۷/۰۶
همسرم دقیقا" به این جور روابط به چشم یه چیز غریزی مثل غذا خوردن و ... چیزای غریزی دیگه نگاه میکنه و هیچ وقت محبت کردنش بمن تو آغوشش به چیزی ختم نشده. من این رفتارشو خیلی دوست دارم.ولی اون موقع هایی هم که باید اتفاقی بافته نمی افته!!! به سرد بودن و این چیزا ربطی نداره چون اینطوری نیستنمی دونم چطوری بهت بگم ولی انگار اون ذهن و تفکر خاصی که در این مورد دارن باعث میشه ما شاکی بشیم.
شلوارشو می کشه عالی بود وای مردم از خنده . خیلی باحالی یاسی