دل روشنی دارم ای عشق... صدایم کن از هرکجا میتوانی
دوستت دارم... زیاد... مثل همیشه! درست است که نمیتوانم خیلی حرفها را آنطور که توی دلم هستند برایت بگویم و خیلی حرفها هم از جنس گفتن نیستند، اما هیچکدام بزرگتر از دوستداشتن تو نیست. همین که هستی و هستم، همین که سال دیگری تولدم یادت بوده و خوشحالم کردی، همین که نتوانستی تا امروز تحمل کنی و کادویت را لو دادی! کادویم دوربینیست که امروز یا فردا دیجی کالا به دستم میرساند؛ دوربینی که همان وقت عکس را چاپ میکند. همین ذوق بچهگانه و دوستداشتنیت، همین که برای دمی خندهام هر کاری میکنی، همین کادوی منحصر به فردت که میدانم چقدر ذوقش را داری، قشنگترین داستان عاشقانهی دنیاست.
اعتراف میکنم که هنوز هم، هر روز اشتباهات هر دویمان توی چشمم فرو میرود. به تو نمیگویم. گفتنش دردی را دوا نمیکند. اما حقیقتا ساختن چیزی که خراب شده، یکی از سختترین کارهای دنیاست. گاهی آثار تحمل سختی این ماجرا را توی صورت تو هم میبینم. گاهی که چشمهایت شرمندهاند، گاهی که خیلی توی خودت فرو رفتهای و من نمیدانم به چه فکر میکنی، گاهی که حوصلهام را نداری و من یکهو به خودم میآیم و میبینم برای خودم حرف میزنم!
بابالنگدراز خوبم! بابایی مهربانم، بهترینم، همیشگیام...
درد دارد وقتی گاهی نشانهها از در و دیوار، بدون اینکه خواسته باشی، تداعیکننده چیزهایی باشند که روزی تن آدم را لرزانده باشند. یک تشابه اسمی... دیدن چهرهای آشنا، شنیدن آهنگی که روزی همراه غصههایت بوده...
و آن سوال مزخرف همیشگی؛ ینی واقعا و از ته دل خواست یا تو رودروایسی گیر کرد؟! میدانم باید همهی این فکرها را توی سرم نگه دارم و بگذارم زمان، بهترین راهحل باشد. مطرح کردن خیلی چیزها با تو، واقعا دردی از دردهای هیچکداممان دوا نمیکند.
با کسی هم نمیخواهم حرف بزنم؛ دوست ندارم بشونم: دیگه بهش فکر نکن گذشتهها گذشته... این را خودم میدانم!
امروز، بیستونه ساله شدهام و بعد از سپری کردن روزهای تلخ و شیرین زیاد، هنوز هم گاهی خودم را نمیشناسم! نمیدانم این گیجی و گنگی مختص روز تولد آدم بزرگهاست؟ بچه که بودم، تولدم فقط خوشحال بودم اما ظاهرا بزرگ که میشوی، مجبوری هر سال نوعی یاس و سردرگمی را هم تجربه کنی. کنار خوشبختی شیرینم، کنار همهی حسهای خوبم، بعضی روزها دلم مدام خالی میشود و مثل وقتی که آب آمده باشد تا زیر چانه و و نفس را از هوا بدزدی، تقلا میکنم...
اصلا نمیدانم چه مرگم است تا بتوانم بنویسمش!
این روزها و تمام روزهای سالی که گذشت، محبتهای ریز و درشتت را محکم توی مشتم گرفتم و شب که رفتم زیر پتو آرام دستم را باز کردم و نگاهش کردم. عشقبازی کردم، بوییدمش و سیر نگاهش کردهام و بعد توی سینه پنهانش کردهام. مثل تکه جواهری کمیاب. مثل علایم حیاتی کسی که به کما رفته بوده. هربار که لمسم کردی، هر بار که بوسیدیام. هر بار که نگاهت دلم را لرزاند، هر بار که زبانت به حرفی گشوده شد و خوب میدانستم تو که هرگز آدم چربزبانی نبودی و این حرف درست از ته دلت برخاسته... همهی این لحظهها را حفظم. دوباره عاشقم میکنی میدانم! مثل همیشه، ساکت و بیکه حتی صدای قدمهایت شنیده شود... میدانم با صبوری مخصوص خودت، با چهرهای که با نگاههای معمولی نمیشود چیزی ازش فهمید، دردهایم را درمان میکنی. بدون حتی یک کلمه حرف. به تو اعتماد کردن را دوست دارم. همهچیز را به تو سپردن... کنارت آرام خوابیدن...
سال دیگری گذشت و چقدر فرق است بین حال امروزم تا آن روز... شکر میکنم خدای مهربانم را. همهی نکنههای زشت و تمام نشانههای دردهای قدیمی را از همان بالکن کوچکمان فوت میکنم و با همهی دلم آرزو میکنم روزی هیچچیز یادم نیاید.
شاید همین تکهتکه ساختن، نعمتی باشد که نصیب من و تو شده؛ شاید همین صبر و سکوت، خواست خداوند بوده؛ تمرین غلبه بر وسوسهی گفتن!
بغضم را قورت میدهم و میگذارم وقتی نیمهشب پتو را رویم میکشی و صورتم را نوازش میکنی و با بوسهات بیدار میشوم، دلم جواب همهی ترسها را بدهد.
میگذارم وقتی موقع رانندگی توی جادهی هراز یکهو نگاهم میکنی و میخندی دوباره عاشق شوم... بارها و بارها و بارها عاشق شوم و هر بار با دلی جوانتر. هر سال عدد سنمان بالاتر میرود؛ موهای کنار شقیقهات دارند سفید میشوند، پای چشمهایم ردپای گذر پرشتاب روزها میماند اما... مگر نه اینکه ما جسم نیستیم؟!
این چند روزی که رفته بودیم سفر، انگار که همهی دنیا توی همان باغ خلاصه شده باشد، آرام و رها از هر فکری بودم. البته اگر فکر انتخاب واحد دانشگاه میگذاشت! اینترنت نداشتیم. برادر همسرم که تهران بود کارهایم را تلفنی انجام داد اما باز هم مثل ترم قبل، در اولین ساعات که سایت باز شد، با کلاسهای پر شده مواجه شدیم! پنج واحد برایم گرفت و باقیش موکول میشود به حذف و اضافه احتمالا.
دختر کوچولویم در سن منفی دو ماه! پشت درختهای استوار سپیدار، شیطنت میکرد. قایم میشد تا پیدایش کنم. صدای خندههایش را میشنیدم و از درختهای گردو میگذشتم. درختهای گیلاس، دستهای خالی شدهشان را توی باد به هم میساییدند و گلابیها و بههای درشت سر شاخهها تاب میخوردند... آلمایم انقدر خندید و دوید و قایم شد، تا بعد از ازگیلهای کال و کنار زمینی که کدو و گوجه و بلال کاشته بودند، پیدایش کردم!
- ۹۴/۰۶/۲۱