دوتایی میریم مدرسه!
عرض کنم که چهارشنبه اولین جلسهی دانشگاه بود. سهشنبه غروب در حالی که شب قبل هم کم خوابیده بودم تخسانه و پررو به جای اینکه بخوابم یا به کارهایم برسم قرار گذاشتم با یکی از دوستان ( خانم دوست همسرم هستند) برویم بیرون. چون خیلی جای تفریحی اینجا داریم :)) و چون ایشون یه نینی یک ساله دارند آخر سر قرار شد بروم خانهشان. شب بابایی آمد دنبالمان و تازه ده شب دنبال شستن لباسهایی بودم که لازم داشتم! شام هم میپختم و بابایی توی بالکن داشت گوجههای له شده را از سبد رد میکرد. دوازده و نیم شب مقنعه اتو میکردم و گشتم دفترچهای کوچک پیدا کردم که کیفم را خیلی سنگین نکنم. یک و نیم شب به همسرم گفتم خودکار داری؟! همسر چون زیاد مینویسد و اگر خودکارش مناسب نباشد دست درد میگیرد یک نوع خودکار محبوب دارد که شبیه رواننویس است. همیشه ده تایی زاپاس توی کیفش پیدا میشود. یکی از همانها بهم داد. گفتم نه بابایی اینا واسه کارته حیفه. من چرکنویس میکنم. گفت نه دخترم حالا بگیرش. از اون معمولیا هم برات میخرم. حالا فعلا بنویس. خداییش هم خیلی روان هستند آدم حس نمیکند در حال کندهکاریست.
دوی شب نزدیک بود همسرم با تهدید و آجر خوابم کند که ساعت را برای پنج و نیم تنظیم کردم و خوابیدم. خودم میدانم استرس داشتم که نمیخوابیدم. صبح تا شش وول زدم توی رختخواب و بالاخره به جای هشت و ربع، نه و نیم رسیدم دانشگاه و دیدم کلاس اصلا تشکیل نشده :)) سه واحد پا در هوا داشتم. وصایای امام! که چون لیسانسم سراسری بوده و قبلا مستفیض نشدم الان باید بردارم. و دو واحد هم کارورزی. خانمی که کارهای گروه را انجام میدهد چهارشنبه و پنجشنبه نیست. رفتم پیش مسئول آموزش. گفتم آقای خ من شرایطم خاصه نمیتونم روز دیگه بیام راهمم دوره میشه این دو تا درسو برام بگیری؟ برای هیچکس این کار را نکرده بود. اما برای من انجام داد. بچهها میگفتند ما هم یه بالش میزاریم تو مانتومون کلاسامونو درست کنیم! این ترم خیلی بد کلاس داده بودند. واحد ارائه شده بود اما ظرفیتها از لحظه اول پر بود. یا واحد را گرفته بودند جایی برای تشکیل کلاس نبود یا استادها را به میل خودشان تغییر داده بودند!
آقای خ گفت وصایا دوشنبه است میخوای؟ گفتم نهههه من واسه یه وصایا چجوری دوشنبه بیام؟ گفت یکی هست چهارشنبه است امتحانش با درس دیگهای تو یه روز و یه ساعته! گفتم بگیر بابا چی کار کنم دیگه.
کارورزیمان هم سهشنبه است توی بیمارستان ایران یا ایرانیان نمیدانم. آدرس کجاست؟ جاده مخصوص کرج :)) خیلی هم عالی. اولش حسابی ترسیدم چجوری برویم وسط بیابون؟ اما بعد بچهها گفتند از ایستگاه چیتگر با تاکسی راحت میشود رفت.
سهشنبهها را باید مرخصی بگیرم. البته تا دو ماه دیگر میروم مرخصی ابدی :))
این ترم استادهای خیلی بهتری داریم. ترم پیش را دوست نداشتم. استاد درس کارورزی و درس داروشناسی یکیست. روانپزشک است و دکترای روانشناسی سلامت هم دارد. تا به حال استاد روانپزشک نداشتم. کنجکاوم اطلاعات دارویی داشته باشم. جالب است که این ترم هم دارو دارم هم نورورسایکولوژی. همین وسط زاییدن، پزشک شدنم کم بود :)) کلی باید از حالا درس بخوانم.
درس جالب دیگری که داشتم آزمونهای عینی و فرافکن است. استاد خانم پیری که عاشقش شدم. با دانشجو مثل انسان برخورد میکرد نه مثل میز و صندلی و اشیا :) آزمونها خیلی جالبند. مخصوصا فرافکنها که از محتوای ناهوشیار اطلاعات میدهند. علاقمندان به روانکاوی بیشتر دوستش دارند. به نظرم استادمان هم فرویدی بود. منم فرویدیام!
برای درس جدیدی که میخواستم بردارم ارور شهریه میداد و باید صد تومن دیگر هم به حساب میریختم. سایت دانشگاه هم هنگ کرده بود. پول از حسابم کم میشد. اما توی سایت هنوز بدهکار بودم. آسانسور خراب بود و ده بار رفتم تا سایت که طبقه پایین است و آمدم. آخرسر هم نشد که نشد. پیام بانک آمد که صد تومن به حسابم برگشته. آقای خ گفت واحدو برات برداشتم اگر سریعتر و تو اولین فرصت پولشو نریزی خود به خود حذف میشه! دانشگاه آزاد تو روحت که صد تومنم نمیزاری بدهکار بمونیم :| تا قرون آخر از حلقوممون میکشه بیرون!
بوفه پلمپ بود! با توجه به بوهایی که از قسمت فستفودش میآمد یه نظر من هم باید بسته میشد! اما خب من همیشه چای و آب و بیسکوییت و از این جور چیزها میخریدم. که بی چای ماندیم. درست است که کیفم پر از خوراکیهای مجاز بود اما نهار هم نداشتم و آب کرج هم شور است و من فقط یک بطری داشتم که زود تمام شد خلاصه خیلی گناه داشتم!! از هفتهی بعد مجهزتر میروم. سهشنبه که بروم خانهی مامان، خودش مرا مجهز میفرستد!
خانواده درمانی آخرین کلاسم بود، درسی یک واحدی، که چهلوپنج دقیقه است. استاد گفت یک هفته درمیون میکنم با تایم طولانیتر. همین استاد دهانش باز نمیشد انگار :)) زبرلبی حرف میزد و من هم جای خوب گیرم نیامده بود! از هفته بعد مثل ترمهای قبل و کاملا بچه مثبتانه میروم جلو.
تاکسی سوار شدیم از دانشگاه تا مترو انقدر ترافیک بود که پوکیدم! آخر سر توی متروی کرج دراز کشیدم و پشتم گرفته و پاهایم قد خربزه شده بود! بچهها گفتن تو بخواب ما هواتو داریم. خلاصه که روزمان مثل آقای همساده بود اما خیلی دوست داشتم. یکی از بچهها میگفت بچت باهوشتر میشه انقدر فعالیتت زیاده!
پنجشنبه صبح با مامان و خاله ح رفتیم خیابان بهار؛ بیشتر برای دستگرمی! قیمتها دستمان بیاید و ببینیم چی میخوایم و چی نمیخوایم. انقدر لباس خوشگل دیدم که متعجب مانده بودم این همه چیز خوشگل اینجا هست چرا توی فروشگاههای اینترنتی که تا الان نگاه میکردم نبود! واقعا متنوع و زیبا. مامانبزرگ آلما طاقت نیاورد و لباس عیدش را خرید. گفت یه دونه رو فعلا بخریم!
عصر هم رفتم دیدن نینی تازه دنیا آمده رفیق. نمیدانم نوشته بودم اینجا؟ او هم دختردار شده. کوچولوی فندقی 3>
همهی اکیپ دبیرستانمان جمع بودیم و من اصلا حس نمیکردم انقدر بزرگ شدیم؛ فکر میکردم هنوز زنگ تفریح است و ما توی مانتوهای بدرنگ و گشادمان لش کردهایم کف زمین!
از در که رفتم تو همه تعجب کردند؛ یکی از بچهها گفت بقیهات کو؟ فک کردم الان که هفت و ماه و نیمی از در تو نمیای! انقدر همان روز و توی دانشگاه همه گفتند چقدر سرحالی و چقدر جمع و جوری ترسیدم چشم بخورم :))
واقعا هیچچیز در زندگی حکم قطعی ندارد و خیلی وقتها آینده قابل پیشبینی نیست. خودم هرگز فکر نمیکردم بارداریام اینطور باشد. فکر میکردم قد خرس گیریزلی شوم. این هم یکی از بارهایی بود که فهمیدم برای هیچچیز نباید حرص بیخودی خورد.
کنار داداشم روی مبل نشسته بودم و حرف میزدیم. تا داداش شروع میکرد حرف بزند، آلما خانوم چنان ورجه وورجهای میکرد که داداشم با تعجب شکم در حال پرشم را نگاه میکرد! تا حرفش را قطع میکرد جوجویی هم ساکت میشد :)) من میگم این بچه تخسه یه چیزی میدونم که میگم :)
دلم برای بابایی مهربون یک ذره شده بود. دیشب که آمدم با ذوق گفت بیا یه کارتون گرفتم با هم ببینم. خیلی قشنگ بود.
- ۹۴/۰۷/۱۱
شاد باشی