کلبهای بالای ابرها
دوشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۳۵ ق.ظ
حالا میفهمم چرا بچه که بودیم با برادرم ساعت را جلو میکشیدیم تا زودتر حرکت کنیم! پدرم با شروع سفر مشکل دارد. شاید استرس دارد نمیدانم اما هرچه هست، دق میدهد تا از خانه خارج شود. هر لحظه با بهانهای به تاخیر میاندازد و مدام پلنهای جدید میچیند! خیلی نگران ترافیک جاده است. رانندگیاش توی شهر هم همینطورست انقدر از کوچه و پس کوچه میرود تا راه را نزدیک کند که گاهی بدتر میشود!
سهشنبه شب که رفتیم تهران پدر گفت فردا شب حدودای دوازده و نیم یک حرکت میکنیم. لب و لوچهام کش آمد و اعصابم بهم ریخت. شروع کردیم چانهزنی و او میگفت ترافیکه :/ همسرم یواشکی به من گفت خب یه روز زودتر الکی برای چی اومدیم تهران؟ من هم کفری شده بودم که وقتی این همه ساعت توی راهیم، چرا زودتر نریم که از وقتمان استفاده بهتری کنیم؟ از ذکر باقی جزئیات صرفنظر میکنم! پدرم از صبح چهارشنبه هر چه در توان داشت کرد؛ از خرید چند جعبه میوه و گوجه و خیار تا حمامی طولانی :) بعد هم گفتن اینکه تمام خریدها را بشوییم و خشک کنیم و توی سبد بچینیم! احساس میکردم الان باید میوهها را ببریم تالار تحویل دهیم از بس که زیاد بودند انگار برای عروسی خرید کرده بود. خلاصه ساعت چهار و نیم عصر پدر را تقریبا با دعوا از خانه بیرون بردیم :)) فکر میکنم حدودای شش از تهران خارج شدیم. تا کرج را هم رد کنیم همه این شکلی بودیم :| اما همچین که ترافیک مزخرف کرج را گذراندیم و هوای خنک قزوین به صورتمان خورد همگی سرحال شدیم. پدر هم اخمهایش را باز کرد. کمکم باران شروع کرد به باریدن و بعد انقدر زیاد شد که برفپاککن تندتند حرکت میکرد و باز جلویمان را درست نمیدیدیم. کمی ترسیده بودم و مدام ذکر میگفتم و آیتالکرسی میخواندم. اما یواشیواش ترسم ریخت و راحت نشستم. داداش توی ماشین ما بود. او جلو نشست و من عقب. گاهی پاهایم را دراز میکردم. گاهی دراز میکشیدم. گاهی مینشستم. حدودا دو سه ساعت یکبار نگه میداشتیم؛ دستشویی میرفتم و قدم میزدم اما با این حال پاهایم باد کردند و شکل ذوزنقه گرفتند! یکی از بزرگترین وسواسهای من دستشویی عمومیست؛ حالا تصور کنید با چه زجری میرفتم. بعد که بیرون میآمدم کلی روی خاکها راه میرفتم تا مثلا کف کفشم تمیز شود. از تصور اینکه با همان آلودگی توی ماشین میروم وحشت میکردم. البته اصلا دست به شیر و شلنگ هم نزدم؛ ترجیح دادم بدون شستوشو بیرون بیایم و فقط از دستمالکاغذی استفاده میکردم. بعد بیرون از دستشویی همسرم با بطری روی دستهایم آب میریخت و با مایع دستشویی که خودمان آورده بودیم دستهایم را میشستم. اگر باردار نبودم اصلا دستشویی نمیرفتم. خلاصه... ساعت حدودای چهار صبح رسیدیم حیران. نمنم باران بود و صدای جیرجیرک و هوا به شدت خنک و تمیز و دلچسب. رفتیم توی ایوان خانهی مادربزرگ نشستیم و میدانستیم الان است که بیدار شود! همینطور هم شد دو دقیقه بعد قفل در باز شد و مادربزرگم آمد. لحاف را که کشیدم روی صورتم خیلی زود، با بوی خانهی چوبی و خاطرات کودکیام خوابم برد. صبح ساعت نه با صدای باران بیدار شدم و شنیدم که پدر و مادرم و مادربزرگ ترکی حرف میزدند و داشتند صبحانه آماده میکردند. همانطور دراز کشیده، چفت پنجره چوبی را باز کردم و دوباره سرم را بردم زیر لحاف. بوی باران و مه اتاق را پر کرده بود و من چرت میزدم. صبحانه که حاضر شد صدایمان کردند. همسر خوابآلو و تنبلم هم هیجانزده بود و زود بلند شد! همیشه روز اول که میرویم همه نگاههایشان به آسمان است :)) مدام سر میچرخانیم و متحیریم. شاید از این روست که اسم آنجا را گذاشتهاند حیران! صبحانه را توی ایوان خوردیم. همه ژاکت و کاپشن پوشیده بودیم. موقعی که داشتیم ساکمان را جمع میکردیم، همسرم باورش نمیشد که باید کاپشنش را بردارد؛ با اصرار من برداشت.
کسی خانهی مادربزرگم نبود و چقدر این خلوت و سکوت را دوست داشتم. درست است که بودن فامیل هم لطف خودش را دارد. اما این آرامش را ندارد. این چند روز فقط عمه کوچکم آمد و دختر عمه بزرگم؛ حتی شوهرهایشان هم نیامدند. دو تا از عموها تنهایی آمدند یک ساعتی سر زدند و رفتند. از این جهت این دفعه واقعا آرامشبخش بود و همسرم هم که توی جمع راحت نیست سرحالتر بود.
پدرم دامادش را به کار گرفت و گردویمان را چیدیم. بعد هم آلوچهها را. همسرم میگفت اون موقعهایی که با بابات گردو و آلوچه چیدیم خیلی بهم خوش گذشت. کلا خودش هم فکرش را نمیکرد انقدر خوش بگذرد. تمام پنجشنبه و جمعه به گشت و گذار گذشت و فقط برای غذاخوردن میآمدیم داخل خانه. آنهم فقط تا ایوان! تا میتوانستم بین علفها و گلها بودم. برایم مهم نبود لباسهایم خیس شوند یا کفشهایم گِلی. هر وجب از باغ و حیاط برایم پر از تصاویر زنده و رنگی از کودکیم بود. هرچند خیلی چیزها عوض شدهاند، خیلی جاها را خراب کردهاند... اما هنوز هم برایم همان رنگ و بو را دارد. بزرگترین و مجهزترین ویلاها هم مقابل خانهی قدیمی مادربزرگم که از کمترین امکانات برخوردار است، لطفی ندارند. جایی که حتی گازکشی هم نشده. دستشوییاش توی حیاط است و خیلی کارها هنوز لب حوض انجام میشود. برایم به تنها جایی که شبیه است، خانهی پدربزرگ هایدی توی کوههای آلپ است! لپهایم گل انداخته و صورتم شادابتر شده؛ انگار که واقعا مرا برای زندگی توی کوهستان ساختهاند! همسرم هم که برای بخاری هیزم شکست و روشنش کرد، چشمهایش زنده بودند و شفاف. دلم میخواست، یکباره تمام آدمهای دورمان حذف میشدند و بعد من و همسرم میشدیم خانم و آقای آن خانه، جادههایی که این سالها آسفالت کردهاند دوباره خاکی میشدند و طویله دوباره پر میشد از گاو و گوسفند و مرغ و خروس و اردک... تنورخانه که حالا انباری شده دوباره گرم میشد و سرت را که تویش میکردی بوی هیزم میآمد و بوی ترشی خمیر ور آمده. دامن بلندم تاب میخورد و سه چهار تا بچهی ریز و درشت هرکدام یک جای دامنم را میگرفتند و میرفتیم توی باغ؛ بین بلالها و باغچهی سبزیجاتم...
پدرم معتقد است تو یک روز هم نمیتونی مثل یه دهاتی زندگی کنی و کار کنی! و اینگونه گند میزند به رویاهامان :))
احساس میکنم این سفر کوتاه، مرخصی چند روزهای از زندگی بود. بلیط دو روز زندگی در بهشت! انقدر رویایی و شیرین بود گویی خواب دیده باشم... خیلی با همسرم به هم نزدیکتر شدیم و حال جوجویی هم خوب خوب بود. انقدر خوب بودم که از تصور استرسهایی که داشتم خندهام گرفت. فقط این سفر دستاورد جدیدی داشت! یکی از بارهایی که همسرم رفته بود برای سیگار کشیدن، پدرم گفت شوهرت سیگار میکشه که همش غیبش میزنه؟! صورتم طوری شده بود که خودش جواب را گرفت و گفت نگو نه که خودم این کارهام! بعد هم خندید و خاطرهای تعریف کرد که پشت دیوار همین خانه از مادربزرگش به خاطر سیگار کشیدن سیلی خورده. البته بابا موقع سربازیش سیگار را ترک کرده. اصلا فکر نمیکردم انقدر راحت با این قضیه برخورد کند. مراتب را هم به همسرم اطلاع دادم :)) البته که هرگز جلوی رویش نمیکشد اما حداقل کمی از استرس هردومان کم شد.
موقع برگشتن همیشه غمگینم. حتی اگر باز هم بگردیم. برویم ساحل گیسوم و بازار رشت... خوب است و خوش میگذرد اما چیزی از آن دلتنگی کم نمیکند. دلم برای اولین نفسی که در هوای کوهستان کشیدم تنگ میشود.
عکسهای زیادی گرفتم. دوست دارم چندتاییشان بگذارم. شاید توی پستی جدا. اما فعلا عکس خانه را میگذارم؛ خانهای که پدر پدر پدربزرگم با چوب و کاهگل ساخته.
- ۹۴/۰۶/۳۰