نمک زندگی :/
نوعی افسردگی هم هست؛ افسردگی بعد از سفر! خیلی چیز مزخرفیست. وقتی تمام هیجانها یکباره تمام میشوند و برمیگردی به شرایط قبل. حتی اگر همسر هم یادآوری نکند که تو که تازه سفر بودی پس چته؟ خود آدم هم از داشتن همچین حس و حالی حتی توی دلش و با خودش شرمنده است و میگوید نکنه ناشکرم؟ بعد یک سری مسایل کنار هم قرار میگیرند و مرا میبرند به سمتی که نیمهشب، مثل جنزدهها بنای ناسازگاری میگذارم و رفتارهای احمقانه نشان میدهم. حالا هم محکومم بنشینم و به اعمالم فکر کنم. نمیشود که از زیرش در رفت؟ نمیشود فکر نکرد. الان دو سه شب است که فکرم مشغول است. مشغول حرفها و کارهای خودم. این فکرهای احمقانه از کجا میآیند و چطور قوت میگیرند؟
همسرم هم که مثل همیشه با حفظ پوکرفیسی در موضع سکوت است. هر اتفاقی که بیفتد سرش را بلند میکند و نگاهی این شکلی :| میکند و بعد به کارش ادامه میدهد. و من! حتی میتوانم مثل دیوانهها مشت بکوبم و بلندبلند گریه کنم. این یکی از اخلاقهای گند من است؛ میتوانم مدتهای مدیدی این شکلی ^_^ و کاملا ملو، خیلی چیزها را حتی خلاف میلم تحمل کنم اما شبی چنان وحشی میشوم و دماری از روزگار طرف مقابل درمیاورم که خودم فقط دو هفته فکر میکنم، چرا؟؟؟؟؟؟؟؟ اینهمه واکنش عاطفی شدید اصلا از کجا آمد؟ درست پنج دقیقه بعد از انفجارم، دوست دارم آشتی کنیم! اما همسرم احتمالا یک ماهی زمان لازم دارد :/
از داشتن همچین فکرهایی شرمندهام اما این چند روز از بارداریام ناراحت بودم. وقتی موقع گریههای شدیدم همسرم گفت برای بچه بده اینطور نکن. حالم بد شد. گفتم آره من حمالم فقط. احساس کردم اگر هرکسی هم نگرانم باشد نگران من نیست. نگران بچه است. احساس کردم وسیلهام و فقط وظیفه دارم بچه را سالم تحویل دهم. حتی نمیگذارند طوری که دوست داری بنشینی. روش نیوفتی ها!
مسخره است میدانم. اما افسردگی دلیل و منطق سرش نمیشود. حالا خوب است که اینهمه عاشق بچهام و با همهی قلبم خدا را برای داشتنش شاکرم... چه رسد به آنهایی که ناخواسته باردار میشوند. با همه عشقم به آلما، چند روز گذشته را با این حسها سپری کردم. وقتی تغییرات جسمیام را هم میبینم بیشتر دلم میگیرد. خیلی حرفها را هم نمیشود اینجا نوشت. حمام زنانه که نیست! تازه حوصلهی ممیزی را هم ندارم. انقدر اعصابم تخماتیک است که اگر کسی کامنتی تذکر دهنده بگذارد نمیتوانم مثل قبل با آرامش فقط در جوابش لبخند بزنم. احتمال دارد عصبانی شوم.
دلیل زیرپوستی حساسیت این روزهایم را البته میدانم. همان مشکل قدیمیمان. همان بخشی از زندگی که مهمترین است اما برای ما انگار که...
وقتی اینها کنار هم چیده میشوند و وقتی فکر کنم دلیل بدتر شدن آن بخش مهم بارداریست بیشتر افسرده میشوم. وقتی حس کنم همان اپسیلون زنانگیام هم محو شده... دوست دارم زن باشم. فریبنده و جذاب. نه یک گلابی لکدار. از آن لکههای قهوهای متنفرم :/
سکوتش دیوانهام میکند. گاهی از این سکوت میترسم. بعضی از مردها اگر کمبودی داشته باشند، همسرشان میترسد که گندی بالا بیاورند. چه گندی؟ مثلا یا سراغ بانوهای عفیف رفتن یا اگر مذهبی باشند مبادرت به عمل میمون صیغه. اما من همچین تصوری از همسرم ندارم. میترسم بزند به سرش. میترسم ببرد...
دیشب به خودم میگفتم یاسی! تو زن قویای هستی. از پس همهچیز برآمدی. از پس این هم برمیآیی. فکر کن. به مخت فشار بیار...
سعی میکردم حرفهای استادم را یادم بیاید. این که میگفت هیچ بیرونی وجود نداره و همه چیز درون خودمونه... نوع بودنتو که عوض کنی همهچیز عوض میشه...
فکر کردن به غصهها همیشه وسوسهبرانگیزترند. آدم همیشه دوست دارد برای خودش دل بسوزاند! اما اینها چاره نیستند.
نمیدانم به ترتیب چه راه حلهایی انتخاب خواهم کرد اما فعلا اولینش این است که جو خانه را متنوع کنم. سکان خانه دست من است. اینجا خانهی من است. هرطور که بخواهم رنگش میزنم... همسرم عاشق تنوع است. حتی در این حد که ببیند مشغول کیک درست کردنم. یا چند تا چیز کوچک برای خانه خریدهام. از زنی که دراز کشیده و غصه میخورد بدش میآید. میدانم در مقابل کارهایی که برایم میکند تنها توقعش شادی من است و این تعریف دقیقی از دوستداشتن است.
این دو ماه هم که بگذرد شاید خیلی چیزها هم تغییر کرد.
- ۹۴/۰۷/۰۴