روزهای سایلنت
چهارشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۰ ب.ظ
همیشه، هر روز نوشتن را دوستتر میداشتم. آرامترم میکرد. اما این روزها از هیچچیز متاثر نیستم و از اینرو حرفم نمیآید و مدام ساکتتر میشوم. نه انقدر ذوقزدهام که از سر شوق بنویسم و نه انقدر غمگینم که حرفهایم سَر بروند. و نه حتی اتفاق خاصی افتاده است که دلم بخواهد تعریفش کنم!
هفتهی پیش، یک طرف آشپزخانه را پر از گلدانهای سفالی رنگی کردیم. ریحان، نعناع، گوجهگیلاسی، توتفرنگی، کاهو هلندی و گل پروانهای الوان، با دستهای مهربان بابایی کاشته شدند. کلی گلدان داشتیم که از هر رنگی خالیند و هر روز به انتظار رویش برگ کوچک سبزی، نگاهشان میکنیم.
دیروز سه جوانهی خیلی ظریف، از گلدان پروانهای الوان رویید! انقدر کوچک و نحیفند که همسرم با احتیاطی شدید اسپریشان میکند. جالب است که با تمام کوچکیشان، به سمت نور خم شدهاند.
همانروز، یک بسته خاک هلندی، به بزرگی یک کیف سامسونت، دو بسته خاکی که شبیه یونولیت بود و یک بسته کود خریدیم. من اصلا نمیدانستم این سامسونت را که توی آب بخیسانی، کمکم شل میشود و با یونولیتها که مخلوطش کنی میشود همان خاکی که بهش میگویند کوکوپیت. همسرم اما میدانست و با ژستی مهندسانه، همه را وسط بالکن با هم مخلوط کرد و من روی صندلیای نشسته بودم و کنجکاوانه نگاهش میکردم. گلدانها که پر از خاک شدند گفت برو یه چیز مثل مداد بیار بذرا رو بکاریم. توی وسایلم گشتم و مدادی پیدا کردم که مدرسانشریف جلوی حوزهی کنکور بهمان داده بود! به همسرم گفتم بیا با مداد مدرسان بکارشون زود درمیان! همسرم بسم الله گفت و مداد را توی خاک فرو کرد و بذرهای میکروسکوپی را با دقت توی سوراخهایی که ایجاد شده بود انداخت. گفت خدا کنه دربیان. گفتم مگه میشه درنیان؟! دستهای تو گذاشتتشون تو خاک. اصلا تو نماد کاشتنی :)) ادامه دادم تمثیلو حال کردی؟! گفتم منم خاک این گلدونام. گفت میدونی دارم به چی فکر میکنم؟ گفتم چی؟ گفت موضوع برای نوشتن پیدا کردی!!
گفتم خیلی کثافتی! و از آن لحظه نوشتنم خشکید! فکر میکنم این در جواب آن روزی بود که کیفش خیس شده بود و گفتم حالا موضوع داری برای نوشتن! فکر میکنم تلافی کرد :)) انگار وقتی کسی اینطور میگوید کلا گند میزند به حس آدم نسبت به آن ماجرا. از همین تریبون میگویم تو روحت!
عرض کنم که این روزها رکورد جدیدی در سرانهی مطالعه ثبت کردهام؛ روزی دو الی سه صفحه! اینهمه کتاب داریم و من به محض دستگرفتن کتابی، انگار که کسی از دور، دارت بیهوش کننده به گلویم پرتاب کرده باشد، غش میکنم. کارهای خانه را با سرعت حلزون انجام میدهم اما خداروشکر نتیجه خوب است و خانه مثل دسته گل. باقی ساعتها، تنها به انتظار پایان روز نشستهام. ورزش هم کماکان تعطیل است. همین یک ذره احساسی که برای ورزش دارم تنها به خاطر ترس از سزارین است وگرنه که ورزش بیهودهترین کار دنیاست!
فیلم و سریال هم به طور کامل تعطیل است. فقط هفتهی پیش کارتونی با همسرم دیدیم که خیلی دوستش میداشتم BoxTrolls
جوجویی کوچولو ضربههای محکمتری میزند؛ حالا میتوانم به این ضربههای دوستداشتنی بگویم لگد! گاهی هنوز هم باورم نمیشود جنینی پنج ماه و نیمه و سالم توی دلم دارم. نمیدانم چرا از قبلترها این قضیه انقدر توی ذهنم دور از دسترس بود. اما حالا کمتر از چهار ماه مانده تا معجزهی خداوند را در آغوش بگیرم. ظاهرم هم کمکم دارد شبیه باردارها میشود! اما هنوز هم میشود با لباسی گشاد، مخفیاش کرد!
چند روز پیش با همسرم نشستیم پشت لپتاپ و کمی توی فروشگاههای اینترنتی، وسایل نوزاد نگاه کردیم و دلمان ضعف رفت! مادرم به شدت درگیر عروسی پسر خاله ح است و گفته هفتهی آینده که عروسی تمام شد میتوانیم برویم و اولین گشت و گذارهایمان را در خیابان بهار بزنیم. فقط کاش همسرم هم میآمد.
برای عروسی، پیراهنی انتخاب کردم که از زیر سینه چین میخورد. وقتی پوشیدمش که همسرم ببیند خوب است یا نه هر دو ذوق کردیم! گردالی خوشگلی تشکیل شد که خیلی دوستش میداشتیم. حس خیلی خوبی داشتم وقتی با تحسین نگاهم کرد و گفت همینو بپوش خیلی خوب شدی. بعد هم گفت بزارش تو یه نایلون ببرمش خشکشویی برات.
چند تا اسم جدید به ذهنمان رسیده، اما من کماکان آراز را برای پسرم بیشتر میپسندم و آلما را برای دخترم. همسرم میگفت اسم فرید را خیلی دوست دارد. دلم میخواست من هم این اسم را دوست میداشتم تا انتخابش میکردیم و همسرم را خوشحال میکردم ولی دوستش ندارم :/ اما اسم دخترانهای که پیشنهاد داد دوست داشتم: نوا. اسم دستگاه موسیقی هم هست! همیشه از اسم ماهور به این خاطر خوشم میآمد. اما همچنان آلما برایم نماد سرخی عشق است و دختری مهربان با لپهایی گلانداخته.
- ۹۴/۰۵/۱۴