خیلی وقتها توی زندگی، باید آرام بود و حرص چیزی را نزد. برای من که جواب داده. وقتی رها میکنم، همه چیز مثل قطعههای پازل که سرجایش قرار دهی، خوشگل و تمیز میروند همانجایی که باید باشند. گاهی هم سکوت، نه تنها آدمها را، بلکه تمام کائنات را خلعسلاح میکند. این چند وقت اتفاقاتی افتادهاند که باز هم مثل همیشه شگفتزدهام کردهاند. شرایط کاری توی ساختمان جدید کتابخانه طوریست که از صبح تا شب دو سالن بزرگ برای خانمها و آقایون هست. همسرم میگفت اگر دوست داشتی میتونی نری سرکار و بمونی پیش بچه، من دو شیفت میرم. گفتم منم ترجیح میدم بمونم پیشش فقط نگران این بودم که حقوقم قطع بشه کم بیاریم. مخصوصا بچه هم که بیاد. حالا انگار چندرغاز من معجزه میکند! همسرم گفت اولا که هیچوقت از بیپولی نترس؛ خدا میرسونه بعدم گفتم من دو شیفت میرم. یک بار دیگر بشقابش را پر کرد و گفت دو سال دیگه هم یه بچه دیگه میاریم! دستم را زدم زیر چانه و با لبخند نگاهش کردم؛ وقتی زیاد غذا میخورد کیف میکنم. میگوید چیه؟؟؟ غذاتو بخور! میگویم بعدم سومی رو میاریم. میگوید آره من خانواده شلوغ دوست دارم. اونوقت چهار تا بچه دارم :) اولیش تویی! میخوام بابایی بودنمو همینطور گسترش بدم! میترسم؛ ترسی شیرین. نه از آنهایی که قبلترهایم داشتم. آرامشی که حالا داریم مفت به دست نیامده؛ خیلیچیزها را او خراب کرد و خیلیچیزها را من. توی فیلم گفتگو با خدا، آقاهه که اسمش یادم رفته میگفت، آرزو میکنم زمان به عقب برمیگشت و اشتباهاتی که کرده بودمو اصلاح میکردم و آدمای دور و برمو نمیرنجوندم اما اگر اون اتفاقا نمیافتاد که به اینجا نمیرسیدم!
من هم خیلی وقتها این آرزو را داشتهام؛ اینکه کاش آن روزی که همسرم کتاب پرندهی من فریبا وفی را برایم خرید، میفهمیدم ضمنا منظورش این است که بیشتر به زن چسبی فکر کنم! حالا خیلی روز از آن روزها گذشته... درست است که قبل از ازدواج، روزهایی که عقد بودیم و... با تمام سادگیام خیلی اشتباه کردم اما شاید متوجه صداقتم شده بود که باز هم میخواستم. شاید من هم پشت اشتباهاش چیزهایی دیده بودم که... هر روز همینها را به خودم میگویم و ایکاش و افسوسها را رها میکنم.
همین حالا هم که از آرامش و این چیزها حرف میزنم، دلیل بر این نیست که من و همسرم تبدیل شده باشیم به موجوداتی کامل و بینقص و معصوم. حتمن همانطوری که من دلم چیزهایی میخواهد و همسرم غفلت میکند، او هم انتظاراتی دارد. شاید او هم مثل من به این نتیجه رسیده که بگذرد و بگذرد و بگذرد...
کمتر از یک ماه پیش از خریدنکردنها آشغالنبردنها و... نوشته بودم ولی حرفی به خودش نگفتم. زودتر از آنچه تصور میکردم سرحال شد و حالا مثل همیشهها حواسش به همهچیز است.
امروز سهشنبه است. مثل پنجشنبههای بچگیهایم که فردایش تعطیل بودیم خوشحالم. سهشنبهها را دوست دارم. هرچند سه روز آخر هفته اگر تهران نروم کار خاصی نمیکنیم. اما برایم متنوع و دوستداشتنیست. البته همسرم گفته پنجشنبه برویم برای خرید گلدان :)
یک سمت آشپزخانه پر میشود. دوست دارم آبپاش هم بخریم... یک آبپاش سرخابی... شاید هم زرد خوشرنگ.
پینوشت: مثلا اگر به جای این جمله "سراغی از دوستت نگیریا" بگوییم "دلم برات تنگ شده بود" چی میشه؟؟؟ توقع منو سگ میکنه! البته خوبیش اینه خیلی از سگ شدنام دو ثانیه است! نرمافزار دایورت حلال مشکلات! نصب کنین خیلی خوبه :)) مثلا میتونم در ادامهی صحبت به جای دلیل آوردن برای اینکه چرا از "دوستم" خبر نگرفتم یا گارد گرفتن و گفتن اینکه خودت چرا خبری نمیگیری بگویم چه خبر؟