با اجازه بزرگترا بله!
عارضم که، در حال آماده شدن برای همان عروسی مذکور بودیم. کارهایی که من کردم به این قرار بود: اول موها را بیگودی پیچیدم؛ بیگودی جدید را مادرم برایم خریده بود. باید موها را به دستههای کوچک تقسیم میکردی و بعد با قلابی میچپاندی توی یک چیز توری تنگ! بیشتر از این قلمم عاجز است از توصیف! در مرحلهی بعد، برای اولین بار از کرم پودری استفاده کردم که برایم از بلاد کفر سوغاتی آوردهاند. وگرنه که من تا به حال کرم پودر نخریدهام! آرایشی ملایم کردم که پنج دقیقه زمان برد. داداش نگاهم کرد و گفت خوبه. گفتم زیاد نیست؟ گفت نه. گفتم دوست ندارم مثل این جو زدهها برم عروسی اگر زیاده بگو. گفت نه خوبه. همسرم نگاه کرد و گفت خوبه فقط آخر سر که داریم میریم دوباره یه پودری روش بزن تر و تازه باشه :) عزیزمممم نظر کارشناسانه ارائه داد. مادرم رفت آرایشگاه. قرار شد بابا برود دنبالش و ما سه تا هم با هم برویم و دم تالار به هم ملحق شویم. دم رفتن بیگودیها را باز کردم و دیدم موهایم هیچ تغییری نکرده :)))))) همسرم داشت برایم باز میکرد و گفت موهای خودت خوشگله همینجوریشم. خندیدم و اصلا برایم مهم نبود که موهایم مثل خانم روی جعبه بیگودی لوله لوله نشده. شب وقت برگشتن با داداشم سه تایی بودیم همسرم گفت زنا چرا فک میکنن اگر عجیب غریب بشن خوبه؟ همهی زنا ترسناک شده بودن من که یه نفرم ندیدم قشنگ شده باشه. داداش جلو نشسته بود و من عقب. همسرم یکهو برگشت عقب و اخم مرا که دید گفت البته به غیر از یاسی خانوم خودمون! ایشون همیشه خوشگلن! گفتم من دوست ندارم یه جور دیگه بشم خب. داداش گفت آره بابا زنا دیوانهان. مثلا این این رنگ موهای ضایع که همه میکنن. همه زنا کلهشون یه رنگه. یه رنگ زشت! یاسی که موهاشو رنگ کنه کشتمش! همسرم گفت من طلاقش میدم رنگ کنه!
برگردیم به چند ساعت قبل؛ وقتی از در تالار خارج شده بودیم و مثلا قرار بود دنبال ماشین عروس برویم. سه تا از دوستان آمدن داخل ماشین ما. همه جلوی سالن در حالت تیکآف ایستاده بودند. فلاشر میزدند و آماده بودند تا ماشین گلزده حرکت کند و دنبالش بوقبوق کنند. بعضیها صدای ضبطشان را زیاد کرده بودند و خشت خشت خشت دست میزدند! یکی از دخترها که با ما بود گفت یاسی جون یه آهنگی بزار. ضبط را روشن کردم و پک سیدی را از داشبورد درآوردم. سیدیها به این ترتیب بود: فریدون فروغی، گوگوش، ابی، داریوش، سیاوش قمیشی و بتهوون :) گفتم بچهها خودتون سیدی ندارید؟!
فقط تا سر چهارراه پشت ماشین عروس بودیم و بعد به طرز ناباورانهای گم شدیم :) تمام مدتی که همه دم خانهی خاله داشتند گوسفند میکشتند و احتمالا توی کوچه میرقصیدند ما تا ورزشگاه آزادی هم رفته بودیم و هنوز شهر زیبایی در کار نبود! شاید هم همسرم عمدا خودش را گم کرد که از فیض مراسم توی کوچه محروم شود. پدرم هم هر ده دقیقه یکبار زنگ میزد به من و یادآوری میکرد که تو چجور بچه تهرانی که انقدر خنگی و آدرس بلد نیستی! اینهمه رفتیم خونهی خاله! تو واقعا چطور میتونی بلد نباشی و... من هم فقط میگفتم بله بله درست میفرمایین. نمیدانم چه شد که بالاخره رسیدیم! آن سه نفر توی ماشین ما که خیلی بهشان خوش گذشته بود این شکلی بودند :| یکیشان هم تقریبا خواب بود! فکر میکنم کلی توی دلشان فحشمان دادند. کیف پر از پول هم دست من بود. رفتم بالا و کیف را تحویل خاله دادم و گفتم به جان خودم قصد فرار نداشتیم! گم شده بودیم.
برمیگردیم به عصر همان روز و و همان اتاق عقد صوری. حلقههایی که از دو سال پیش تا یک ربع قبل دستشان بود توی سینی گلزدهای گذاشته بودند. جام عسل و این داستانها هم بود. وقتی عاقد گفت دوشیزه مکرمه خندهام را قورت دادم و سعی کردم سمتی که داداشم بود نگاه نکنم چون قطعا کاری میکرد خندیدنم توی فیلمشان ثبت شود. عروس که از چیدن گل و آوردن گلاب فارغ شد، گفت با توکل بر خدا و با اجازه بزرگترا بله! باز هم خندهام گرفت! این بار یاد خودم افتادم که همان دفعه اول در پاسخ عاقد بدون اینکه چیز دیگری اضافه کنم با آرامش گفتم بله. یک بله خالی و خجسته :)
کلهی همهی خانمها با شینیون و روسری قد هندوانه شده بود :) و هرچه سعیشان برای با حجاب بودن بیشتر، سایز هندوانه بزرگتر. صورتها هم اکثرا قابل شناسایی نبودند. بیاغراق چند نفری را دیدم که زل زده بودند توی صورتم و من نمیشناختمشان و بعد فهمیدم آشنا هستند چون با چهرهی مبدل آمدهاند نشناختمشان.
نیم ساعت بعد، طبقهی بالا، تازه یک شلیل خورده بودیم که خانم متصدی سالن پیشدستیمان را تمیز کرد. نصف موز یکی از دوستان هم اشتباهی رفت! من هم دستمال کاغذیام را هنوز لازم داشتم! از دفعههای بعد حواسم بود نزدیک که میشد پیشدستیام را دودستی میچسبیدم.
نمیدانم چرا یاد بهشتزهرا افتادم؛ وقتی مردهشورها بیتوجه به اتفاقات دور و برشان مرده را این ور و آن ور میکنند.
نگاهم عمیق شد توی صورت زنی که هر شب عروسی میرود. شاید توی دلش میگوید کاش زودتر مسخرهبازیشون تموم شه بریم خونه. شاید هم اصلا چیزی جز پیشدستیای که باید خالیاش کند نمیبیند.
خاله میگفت هدیه پاگشا برای بچهها چی بخرم؟ گفتم خاله پاگشا؟؟؟؟ اونا که تا شب قبل عروسی خونه شما بودن! باقی جمله را توی دلم گفتم پای این بنده خداها را بیش از این گشاد نکنین جر خورد خب!
پینوشت: نمیخوام بگم سبک زندگی دیگران مسخره است. من دنیا رو اینطور میبینم!
- ۹۴/۰۶/۰۳