دل بارانی
دوشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۲۹ ق.ظ
گل گل گلی خوشگلی...
گل گل گلی دختری...
سیب کوچولو!
میدانم که میدانی چقدر دوستت دارم. شش ماه و نیم است که از درونم شکفتهای و توی این عمر کم انقدر با هم یکی شدهایم که فهمیدهام وقتهایی که کسی کنارم هست ساکت میشوی و آرام گوش میدهی. فهمیدهام اگر غریبهای پیشم باشد تکان نمیخوری! اما وقتی تنها میشویم، غلت میزنی و دست و پای کوچکت را به هر جا از شکمم که بخواهی میزنی. شاید میخندی و میگویی میای بازی؟!
دراز میکشم و به شکم بالا آمدهام نگاه میکنم؛ به تو که با همان دستهای نحیفت گلهای پیراهنم را بالا پایین میکنی. دستم را میگذارم نزدیکت. چشمهایم را میبندم و انگشتهای لطیفت را میگیرم و نوازش میکنم. میخندی و من سبز میشوم.
از هرجایی سرک میکشی و بابایی که دنبالت کرد جیغ میزنی و خودت را در آغوشم رها میکنی. محکم به خودم میفشارمت و موهای فرفریات را بو میکنم. بابایی که نوازشت کند میدانم دستهای تپلت را دور گردنش حلقه خواهی کرد و او از ته دل خواهد خندید و من نمیدانم چطور همهی این وقتها گریه نکنم! این روزها که با دیدن و شنیدن هر چیزی اشکم روان است. دخترکم انقدر احساساتم را رقیق کردهای که مدام بغضی منتظر بهانه در گلو دارم.
اگر آدمها آنچه را که هستند به فرزندشان هدیه میکنند، قلب پر از عشقم، بزرگترین داشتهات خواهد بود.
میدانی عزیزکم، عشق نه تعریف دارد و نه قالب. فقط نشانه دارد. وقتی کوچکترین چیزها هم دلت را لرزاند عاشقش شدهای، وقتی با همه سختیها به هرچیز و هرکسی ترجیحش دادی، وقتی درد را برای لحظهای خوشیاش تحمل کردی... وقتی به قول بابایی، همه دنیا را برای دمی خندیدنش دادی... همانوقت خوشبختترینی و من این را با همهی قلبم برایت آرزو دارم.
برایت چشمهایی همیشه تر آرزومندم! و دستی که همیشه صورتت را پاک کند و تو را در آرامشی بینهایت غرق. میدانم تو هم انتخاب میکنی که خوشبخت باشی.
تو آرزوی خالص و از ته دل منی! آرزویی خواستنی و واقعی.
این هفته میرویم پلور. بابایی میگفت کاش بارون بیاد. میدانی اگر باران بیاید، تو همدل با دل من، از عشق سرشار خواهی شد و این همیشه یادت میماند.
آلما! سیب کوچک و لپگلیام! همان دیشب که با اشک روی گونه برای بابایی دعا کردم و از خدا خواستم مثل همیشه معجزهاش را نشانمان دهد، عاشق شدی.
- ۹۴/۰۶/۰۹