از خونه که دور باشم، خل میشم!
يكشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۵۷ ق.ظ
حرف و تعریف بسیار است و من بدجنسانه، به ترتیب مهم بودن نمینویسم! به همان شکلی مینویسم که پیش رود!
عرض کنم که، سایلنسِ این دفعه از کمبود امکانات بود! فکر میکردم شنبه میتوانم بنویسم اما آنچه مرا تهران نگه داشت دبهای بود که خانم آزمایشگاهی داد دستم و گفت از جمعه هفت صبح پُرش میکنی تا شنبه هفت صبح. تلفنی که مراتب را به همسرم اطلاع دادم پرسید با چی؟! :| گفتم خودت چی فکر میکنی عزیزم؟! اگر خروجیهای انسان را ادرار، مدفوع، خون، اسپرم، تف و عرق در نظر بگیریم هم سریع به جواب مورد نظر میرسیم. گفتم آزمایشگاه، شاید بهتر باشد از شنبهی هفتهی پیش که رفتم دکتر شروع کنم؛ خانم دکتر .... .... متخصص زنان و زایمان و نازایی و جراح و دارای بورد تخصصی و... اما اخلاق در سطح پشگل. نمیدانم چون اینجا تهران نیست اینطور بود؟! از در که وارد میشدی منشی با صدای بلند و در حضور جمع، شرححال مختصری میگرفت. ویزیت را که میدادی مینشستی منتظر. این را هم اضافه کنم که نوبتی که داشتی همچون گوهر گرانبهایی بود که نصیب هر کسی نشده. چراکه نوبتها خیلی دیر به دیر داده میشوند. مرحلهی بعدی، دختر کمسنی که ظاهرا ماما بود وارد صحنه میشد و توی همان جمع خودمانی پروندهات را پر میکرد. همانجا، فشارت را میگرفت، وزنت میکرد و سوالها را شروع میکرد: سابقهی سقط داری؟ پریودات منظمه و... بعد چهارتا چهارتا به حضور خانم دکتر مشرف میشدیم. یک نفر روی تخت معاینه و خوشبختانه پشت پرده، لنگها را هوا داده و دارد توسط ماما معاینه میشود، یک نفر مخاطب خانم دکتر است و دو نفر بعدی از سر بیکاری سر تکان میدهند و حرفهای دکتر را تایید میکنند. پروندهی نفر قبلیام را نگاه کرد و گفت خب قارچ داری، برای قارچت دارو مینویسم. تخمدان چپت تنبله برای اونم دارو مینویسم. حالا اینا هیچی؛ مسئله مهم اسپرمای شوهرته که شتاب نداره :| احتمال واریکوسل هست باید بره سونوی بیضه؛ میری پیش آقای دکتر فلانی براش سونو مینویسه. البته تو مطب با معاینه هم میتونه تشخیص بده لازم نیست حتمن سونو بره و... مریض پرسید خانم دکتر میشه برای خواهرم آزمایشای قبل بارداری بنویسید؟با اکراه دفترچه را گرفت و سر سوال بعدی یکهو با لحنی عصبی گفت همینم دارم لطف میکنم برات مینویسم؛ خواهرت باید بیاد ویزیت بده کاراشو بکنه. نمیگویم دکتر وظیفه دارد مجانی و از راه دور خواهر این خانم را ویزیت کند؛ میتوانست همان آزمایش را هم ننویسد و خیلی مودب در جواب خواستهی آن خانم بگوید خودشون باید تشریف بیارن. اصلا کلمهی ویزیت را هم نمیگفت. کل داستانِ بیضههای همسر نفر قبلی را که گوش دادم رفتم مرحلهی بعد. مدارکم را نگاه کرد و گفت چرا تا الان آزمایش ندادی؟ اگر تیروئیدت کمکار باشه الان چه کاری میشه برات کرد؟ و... چند ثانیه دیگر سخنرانی کرد و لحظاتی بعد توی راه برگشت داشتم خودم را فحش میدادم که چرا انقدر بیخیالم؟ چرا زودتر نرفتم دکتر و... نمیدانم مشکلم کجاست؟ انقدر هوا گرم بود که مخم نمیکشید حتی علت این کارهایم را تحلیل کنم. فقط احساس پشیمانی داشتم و یک نفر توی سرم داشت دعوایم میکرد. بغض داشتم و فکر میکردم اگر به خاطر سهلانگاری من موجودی بیگناه طوریش شود چه کنم؟ جواب همسرم را چطور بدهم؟ حس خیلی بدی بود. رفتم خانه و همینطور نشستم تا همسرم بیاید. قرار بود برویم تهران. تصمیم گرفتم به مادرم هم چیزی نگویم. اشکهایم را پاک کرد و گفت عیبی نداره...حالا دیگه بهش فکر نکن. نمیدانم حرف دلش بود یا مثل خیلی وقتها داشت خودداری میکرد. اصلا نمیدانم از آنجا بود که حالم عوض شد یا بعدتر؟ وقتی با همسرم میرویم خانهی پدرم، همهچیز از هر دو طرف احترامآمیز است اما من استرس دارم. دلیلش را هم خوب میدانم اما دوست ندارم راجع بهش بنویسم. شاید هم همهچیز زاییده افکار خودم باشد. نمیدانم این حس یخزدهای که الان دارم دقیقا کی شروع شد؟ از مطب دکتر یا بعد از عروسی که من ماندم و همسرم برگشت؟ دوشنبه عصر، همسرم تنهایی برگشت. نمیدانم چرا طور خاصی دلم پیشش ماند. چقدر دلم میخواست مادرم میگفت با شوهرت برو. اما همیشه این توقع را دارند که گاهی بیشتر از حد معمول بمانم. میدانم از محبت است اما هیچوقت حس نکردم ضرورت کنار هم بودن من و همسرم را درک میکنند. اصلا نمیدانم چطور حرفهایی از این جنس را بنویسم. فقط میدانم به خودم قول دادهام در آیندههای دور فرزندم را، چه دختر چه پسر، توی تمام انتخابهایش آزاد بگذارم. و آنی را دوست داشته باشم که او دوست میدارد. میدانم هیچکس اندازهی مادرم دلش برایم نمیلرزد. میدانم پدرم بهم اهمیت میدهد و برادرم مراقبم است اما گاهی محبتها هم شکل پیچیدهای دارند.
همسرم از پشت تلفن موجود ناشناختهایست که معمولا گرمی و محبتی که انتظار دارم را نشان نمیدهد. اصلا نمیدانم مشکلش با تلفن چیست؟! یادم هست یک بار خیلی قبلترها میگفت حیف احساساتمان که پشت تلفن خرج میشوند. همیشه آرزو داشتم دختری که دوست دارمو پیدا کنم و ببرمش پیش خودم توی خونهی خودم و همهی حرفامو وقتی بهش بگم که کنارمه. نه پشت تلفن.
همان موقعها به خاطر دوریهامان و تنها راه ارتباطیمان که تلفن بود خیلی بحثمان میشد و من اصلا بلد نبودم چه کنم. اما این روزها خوب بلدم که بیخیالی طی کنم. تا وقتی برگردم چند باری حرف زدیم و هربار با بغض قطع میکردم. اما نگذاشتم که بفهمد. اصلا نمیدانم چه حس لعنتیای بود که تا دیشب هم ادامه داشت. قبل از خواب کمی برایش گفتم اما وقتی دیدم طبق معمول، من که حرف میزنم خوابش میبرد ادامه ندادم. گفتم که نمیدانم چه شده؟ نمیدانم تو طوریت شده یا من؟ فقط حس میکنم از هم دوریم. تهران که بودم فکر میکردم یک دنیا از هم دوریم. فکر میکردم هیچچیز اطرافم واقعی نیست. فکر میکردم هیچکس توی کرهزمین نیست. فکر میکردم تنهای تنهام.
دیشب خیلی دیر آمد خانه. حدود چهل دقیقه که از وقت همیشگیِِ آمدنش گذشته بود زنگ زدم. گفت اومدم جایی کار دارم حالا بهت میگم. قطع کردم و فکر کردم حتمن من باید زنگ بزنم تا بگه دیر میاد؟ اصلا این چه کاریه که واجبتر از خونه است؟ دلم هیچچیز نمیخواست. فقط قدم زدم و تصمیم گرفتم وقتی آمد برخورد اولم بد نباشد و اول اجازه دهم خودش حرف بزند و با حالت تهاجمی برخورد نکنم. اما دلم شور میزد. دلم بهم میخورد و آن حس یخزدگی بیشتر میشد. در را که باز کردم سورپرایز شدم! یک دسته گل مارگاریت سفید دستش بود. حتی نتوانستم سلام کنم. فقط گلها را گرفتم و با بغض بغلشان کردم. چشمهایش را دیدم که تر شده بود. گفت میدونستم فقط اینه که میتونه خوشحالت کنه. یهو دلم خواست برات گل بخرم. مثل اون گلی که برای فارغالتحصیلیت خریدم. یادم آمد روزی که جشن فارغالتحصیلیام بود و معشوق بلندبالای دوستداشتنیام با دسته گل رز قرمز و سادهای دم در دانشگاه منتظرم بود.
هیچحرفی نمیزدم و گلها را بغل کرده بودم و نشسته بودم روی مبل. همسرم گفت میخوای همینطوری ذوقکی بشینی اینجا؟! خندیدم و رفتم گلدان را پر از آب کردم. نگاهم کرد و گفت لباسشو! پیراهن چیندار و گلگلی تازهام را پوشیده بودم. ترکیبی از رنگهای بنفش و آبی. حرفم نمیآمد. حتی بعد از اینکه گفت دخترای خوب باید یه عالمه تعریفی داشته باشن! نمیدانم چرا زبانم بند آمده بود. فقط توانستم ببوسمش. زیاد. گرم و پرحرارت. مالکانه. حالا که فکر میکنم طعم بوسههای دیشب خیلی آشنا بود.
هر دو تا صبح مدام بیدار میشدیم. من حرکتی نمیکردم. فقط تا بیدار میشدم تصویر گلهای سفید پشت پلکهایم میآمد اما او چند باری برای سیگار و دستشویی رفت و آمد کرد. میدانم او هم توی فکر بود. فقط من نیستم که فکریام. بابایی هم همینطور است. طفلک دخترمان که باید ناهنجاریهای روانی والدینش را ببیند! :)))))) میدانم خیلی پستم که آخر آخر دارم خبر دختر بودن جوجویی را مینویسم! شاید چون خودم هم هنوز باورم نشده فرشته کوچولوی من دختر است. پنجشنبه رفتم سونوگرافی. دکتر گفت بچهات دختره. نود و پنج درصد. گفتم چرا؟ مگه بازم پوزیشنش طوریه که معلوم نیست؟ گفت نه اتفاقا خوبه پوزیشنش. من به همه میگم نود و پنج درصد. چون تنها چیزی که قطعا میتونه بگه بچه دختره یا پسر تولده! حالا ماندهام که دختر داشتنم را باور کنم یا نه؟! به همسرم که تلفنی گفتم خیلی لحن جدیاش تغییری نکرد!! فقط گفت آخیییییییی ینی دختردار شدم؟؟؟ دختر شیرینه... و من از همان لحظه تا همین حالا حسودیم شده!!
پینوشت: اگر دختر باشد مشکل آراز را حل میکند!
- ۹۴/۰۵/۲۵