پست شماره 24!
بعضی وقتها هم هست که حس نوشتن دارم و بیتوجهی میکنم و حسش میرود! مثل نصیحت شیرازی به فرزندش که هر وقت حس کاری داشتی بهش توجه نکن خودش میره! گاهی هم دو سه خطی مینویسم و با خودم میگویم خب که چی؟! اینم شد موضوع؟
خلاصه که یک کار بود که بدون فکر و وسواس انجام میدادم و حالا آن هم با ادا اصول همراه شده! به نظر خودم آدم چرتی شدهام این روزها.
دیروز عصر توی خواب ناز بودم که برادرم زنگ زد و جواب آزمایشم را از پشت تلفن برایم خواند. بعد هم گفت چرا صدات از ته چاه درمیاد؟ حال نداشتم بگویم خواب بودم یا هرچی، گفتم نمیدونم! شاید هم ترسیده بودم. کمخونی و بالا بودن گلبولهای سفید و احتمال عفونت و مقداری دفع پروتئین از کلیه و کم کاری خفیف تیروئید و... نبود دیگه؟؟؟!! من که هیچوقت کمخونی نداشتم. نمیدانم چرا اینطور شد؟ قند ناشتام هم هفتاد بوده. که نمیدانم پایین بودنش اشکالی دارد یا نه؟ حالا اینا هیچی؛ تیروئید خیلی خطرناکه؟ :/ امروز صبح پدرم جواب آزمایش را برایم پست سفارشی کرده. بروم پیش دکتر تا ببینیم چه میگوید. دیشب مراتب را به همسر اعلام کردم و او هم کلی دلداریم داد که غصه هیچی نخور. ایشالا که هیچی نیس. ولی خیلی بیشتر باید مواظب خودت و جوجو باشی. رنگ و روت هم پریده اس. هرچی لازمه بگو میخرم هرکار لازمه اگر حال نداری بگو خودم میکنم. سه ماه بیشتر نمونده این سه ماهم مراقب باش. داشت صورتم را نوازش میکرد و حرف میزد و من در سکوت و در حال کندن پوست لبم گوش میکردم. وقتی یک پوست سرتاسری از لبم کندم با خنده زد پس کلهام که ده بار گفتم نکن این لامصبو حالا تو چشمم نگاه میکنه میکندش!
حوصلهی این یکی را ندارم که فکر کنم چرا من انقدر بیتوجهم و چه و چه و چه... چرا دیر رفتم دکتر و...
اما همانی که همیشه توی سرم دعوایم میکند بلند گفت: تو یه بچهی لوس و وابستهای که چون کسی نیست جمعت کنه اینطوری شدی. حالا میخوای مامان هم بشی. صدای توی سرم! مرسی که یادآوری کردی.
دیگه عرض کنم که... احساس میکنم موج جدید تغییرات بدنیام شروع شده. دارم وزن اضافه میکنم؛ بالاخره و بعد از شش ماه! البته سه کیلو در سه هفتهی اخیر. به نظرم پاهایم کمی ورم کرده. انگشتهای پاهایم خنگ شدهاند! دوباره حس میکنم بدنم در حال انفجار است. اگر مدت کمی توی لباس بیرون باشم دوست دارم سریع درشان بیاورم و پیراهن گشادم را بپوشم.
دیروز غروب سه تا حرکت کششی یوگا انجام دادم. دیشب از درد خوابم نمیبرد! ماشالا بدن در این حد ورزیده بود :)) فکر کردم اگر از هفنهی بعد هم بخواهم بروم کلاس یوگا از حالا کمی نرمش کنم. به جان خودم فقط یک بار دستهایم را به سمت بالا کشیدم و یکبار هم شانههایم را به عقب بردم و یک بار هم دولا شدم. دیدی گفتم ورزش برای بدن بده! آقا این بخش مدیتیشن کی شروع میشه؟!!
میتوانم برای خالی نبودن عریضه، کمی از اتفاقات آن هفتهای را تعریف کنم که رفته بودیم عروسی. آقای داماد در نقش پسرخالهی بنده هستن. چون که از بچگی با هم بزرگ شدیم. من پسرخالهی واقعی ندارم. ایشون هم نه خواهر دارن و نه دخترخاله! از من انتظار میرفت برایش خواهری کنم. عروس و داماد دو سال بود که عقد کرده بودند. اما آن روز توی تالار، قبل از اینکه جشن شروع شود مراسم عقدی صوری برگزار کردند! نمیدانم چرا این کار را میکنند. یک لحظه به خودم آمدم و دیدم دارند مرا به سمت گرفتن تور بالای سر عروس داماد هدایت میکنند! سریع خودم را از مهلکه نجات دادم! موقعیت ترسناکی بود! فک کن!!! من بگویم عروس رفته گل بچینه! وقتی خطبهی عقد را خواندند، خاله مرا هل داد وسط ماجرا که برو عسل بده بزارن دهن هم! بعد هم تاکید کرد تو مثل بچمی من طاقت ندارم کس دیگه این کارارو بکنه. آخه خاله جانم مگه مشعل المپیکه؟! :| توی جشن هم مسئول امور مالی شدم و جمعآوری شاباشها به عهدهام بود. سکته کردم تا یک هزار تومنی گم نشود. البته خوب بود. بهانهی خوبی برای نرقصیدن داشتم.
بشنوید از قسمت مردانه! پدر و برادرم و همسرم کت و شلوار پوشیده و کراوات زده نشسته بودند و از بیکاری میوه میخوردند. قسمت مردانهی تالارها واقعا وحشتناکتر است. تا اینکه ارکستر شروع کرد و آقایون هنرمند شروع کردند به خودنمایی! همسرم میگفت فقط یه لحظه نگاهم افتاد به صحنهی رقص! حالم بهم خورد فک کردم اومدم کلوپ گیها! میگفت ریز و زنونه میرقصیدن و ماتحت مبارک را جلوی هم تکون میدادند! مخصوصا که توی تالار رقص نور هم داشتند:)) فردای مراسم پدرم ازم پرسید شوهرت از چیزی ناراحت بود؟ گفتم چطور؟ گفت تو تالار رنگش زرد بود جایی رو نگاه نمیکرد! گفتم نه حالت تهوع داشت :)))
- ۹۴/۰۶/۰۱