غرغرهای پراکنده
جمعه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۰۸ ب.ظ
شاید دنبال موقعیت مناسب برای نوشتن بودن منجر به ننوشتن شود! از اینرو، جمعهی بیمزهام را تقریبا با نوشتن این پست شروع میکنم. میگویم تقریبا؛ چون ساعت دوازده و نیم از خواب بیدار شدم و فقط برنج شستهام و چای دم کردهام. بعد هم دستم را زدهام زیر چانه و به خوابهایی که دیدهام فکر کردهام و بعد با لیوانی چای پررنگ و بیسکوییت ساقه طلایی کرمدار نشستهام پشت لپتاپ. با خودم گفتم اولین فولدر موزیک را باز میکنم و هرچه که بود گوش میدهم. البته خیلی موقعیت ریسکیای نبود! چون توی لپتاپ همسر، قطعا تتلو نیست. موقعیتها میتواند با شجریان، شهرام ناظری، ابی و داریوش غیرقابلپیشبینی باشد. اما ظاهرا آلبوم نیلوفرانه افتخاری هم بوده! الان هم که دارم گوش میدهم خیلی محو صدا نیستم؛ از موسیقی و شعر بیشتر لذت میبرم. و اینکه یادم آمد چرا همسرم این آلبوم را دوست دارد؛ خیلیوقت پیش بهم گفته بود که یک بار که با خانوادهاش میرفتند شمال؛ توی جاده چالوس پدرش این را گوش میداده.
بعضی از روزهای زندگی بهشدت کسلکنندهاند و کاریشان هم نمیشود کرد. مثلا اکثر جمعهها. همسرم برای کارهای ساختمان جدید از صبح رفته کتابخانه و وقتی برگردد احتمالا حوصله هیچ برنامهی دیگری ندارد. اگر هم خانه بود... اه چایام سرد شد! آب جوش ریختم کلهاش و کمی کمرنگ شد.
داشتم فکر میکردم من هر هفته غر میزنم و بعد یادم میرود! البته توی دلم غر میزنم. واقعیت این است که نه تنها همسرم موجود گوشهنشینی است، من هم تنبلم. اینجا که آمدم دوستان زیادی پیدا نکردم. با همسر همهی دوستان همسرم دوستم! ولی صمیمی نشدم. حتی با یکیشان یک دوره باشگاه هم رفتم. یک بار دستهجمعی سفر رفتیم... اما خوب که فکر میکنم یادم میآید دقیقا از چه زمانی بیشتر رفتم توی خودم. اینکه هیچوقت نتوانسته بودم با دوستهای اینجا مثلا مثل دوستهای قدیمی خودم که تهرانند باشم یک مسئله است و اینهمه تنهایی این روزهایم مسئلهای دیگر.
اعتراف میکنم که این روزها اینترنت هم به بیتحرکیام دامن میزند. صبحها که بیدار میشوم و موبایلم را از ایرپلین مود خارج میکنم، سیل پیامهاست که از اینور و آنور سرازیر میشود. توی کتابخانه که نشستهام میخوانمشان. البته پیامهایی که بخواهند نکات زندگی یادم دهند نمیخوانم! حوصلهام را سر میبرند. دوست ندارم اینهمه پند بشونم خب! پستهای چسناله هم که اصلا نمیخوانمشان. به همین خاطر است که لاینم را اصلا باز نمیکنم . مردم خل شدهاند. از بچه دبیرستانی گرفته تا زنخانهدار و مرد پنجاه ساله و... همه در فراق چیزی مینالند؛ آنهم با زشتترین ادبیات! باز اگر از لحاظ ادبی غنی بود میخواندم و احتمالا گریه هم میکردم!! یا نه حداقل نوشتهی خودشان بود! نه متنی سخیف و کپی شده... اغلب جوکها برایم جالبترند :)) بعد هم خبر گرفتن از دوستان مجازی. انگار گپزدن جای حرفهای واقعی را گرفته باشد.... بعد هم میروم اینستاگرام و عکس نگاه میکنم. این وسطها هم که به وبلاگم سر میزنم. کامنتها را جواب میدهم و حتی مثل گذشته نوشتنم نمیآید. بعد موبایل را آف میکنم و بعد از چند ساعت که دوباره برگشتم به همهچیز سر میزنم و... قرنی یکبار هم میروم فیسبوک. آنوقت میشود فهمید فلانکی ازدواج کرده و آن یکی نینی دارد یا مثلا میشود فهمید فلانی رفته بوده سفر :))) پستهای نالیدنهاشان را هم که رد کنم، میرسم به دوستان هنرمند. اینها بهترند باز. اما خب گاهی هم مثلا بچههای تئاتری، تبلیغ اجراهاشان را چنان توی گوش و چشمت فرو میکنند که میخواهی عق بزنی. با توجه به این که یکبار خر شدم و مثلا برای حمایت از دوستان برای اجراشان رفتم و برای اولین بار افتخار داشتم تئاتر فیزیکال ببینم. فقط فریاد زدند و خودشان را تا جایی که توان داشتند بلند کردند و کوبیدند زمین! جوری که میترسیدم استخوانهاشان بشکند. چنان عربده میزدند که آدم تعجب میکرد این صدا از آدم خارج میشود؟؟ خب حرف هم بزنی میگویند این یه چیزی داشت که تو نفهمیدی!!!
قبلترها ذوق کیک پختن و دسر درستکردن داشتم ولی حالا که جوجو کوچولو شیرینی دوست ندارد، حتی از تصور چیزهای شیرین هم بدم میآید. چون همسرم از این چیزها کم میخورد و قبلا هم یک برش کوچک او میخورد و باقی را خودم میخوردم :))) میدانم درست کنم محکومم خودم بخورمش!
نیم ساعت تنفس اعلام میکنم!
بروم نهار درست کنم. از همین تریبون از مخترع استامبولی کمال تشکر را دارم! گوجه و سیبزمینی و پیاز و برنج. آماده شونده در نیمساعت :)
نیم ساعتمان خیلی بیشتر شد. همسرم دوباره رفت و من حالا با چای نبات و مهستی نشستهام که بنویسم. قبل از هرچیز فکرم مشغول این است که چرا مهستی به نگو میگوید لگو؟! لگو تمومه عمر آشنایی لگو رسیده لحظهی جدایی... قسم به اون خدایی که میپرستی دار و ندار این زن تو هستی...
از اینجا به بعد پستم شنبه صبح و توی کتابخانه نوشته میشود. دیروز نشد ادامه دهم...
اولش خیلی خونسرد گفت خب تو زن ددریای هستی! از اونایی که هر روز باید ببریش بیرون دورش بدی. از اونایی که نمیشه بهش گفت هفتهی پیش بردمت بیرون! چون اون هفتهی پیش بوده! برعکس من. من اگر یه بار برم جایی تفریح تا یه سال بسمه.
بعد کمکم داشت عصبی میشد. البته من چیزی نگفته بودم. فقط در جوابش که گفت چرا این شکلی هستی؟ گفتم پرسیدن نداره؛ خودت میدونی کسلم و حوصلهام سر میره. شاید هم چون از راه که رسید یکسره رفت سراغ فلش که قسمت جدید سریالش را ببیند و بعد اظهار داشت من که میرم سراغ فلش و لپتاپ و... حالت عوض میشه. اه! دوست ندارم اینطور دیده شوم! ولی چاره چیست که مثل همیشه آنطوری دیده میشوم که هستم. میترسم دوباره ریزریز و نامحسوس بشوم همانی که قبلا بودم؛ همان وابسته و بیچارهای که چشم دوخته به صورت همسرش تا ببیند چه خواهد شد.
من هم گفتم واقعیت اینه که تو نه تنها تفریح دوست نداری بلکه بلد نیستی تفریح کنی بعدم گند میزنی به تفریح آدم! واقعیت است خب! همسر من استاد خراب کردن خوشگذرانیست! به خودش هم گفتهام و قبول هم دارد.
وقتی گفت من دو هفته برنامهام رو برای تو به هم زدم رفتیم تهران عروسی از تعجب شاخهایم زد بیرون. کلا همسرم گاهی حرفهایی میزند که سبزیجاتی مثل کرفس در نواحی خاصی از بدن رشد میکنند. گفتم دو هفته؟؟؟؟؟ منظورت دو روزه؟ تو که فرداش برگشتی! چرا جو میدی؟ بعدم تو گفتی خاله برای ما خیلی زحمت کشیده به خاطر اون میام عروسی پسرش :)) خیلی به خاطر من بود. گفت میدونی هر بار میام تهران ریتم زندگیم به هم میخوره :| بعدم هر بار این قضیه برام مسئله میشه؛ نکنه بوی سیگار میدم! اگه یه بار به روم بیارن قضیه تموم شه بهتره! بعدم من میخوابم. نمیخوام فک کنن من آدمیم که همش خوابم. هرچند اونا اصلا حرف نمیزنن و برخورداشون خیلی محترمانه است. خوب میمونم خونهی خودم هرکار خواستم میکنم... استدلالاتش را که شنیدم از بس به نظرم عجیب بود ساکت شدم. کلافه و عصبی توی صورتم نگاه کرد و گفت من نه میخوام و نه دوست دارم دوتایی جایی بریم. قبلا هم اگر میرفتیم چون خونه نداشتیم! الان که داریم. اشکم ریخت و گفتم ولش کن. گفتم بابایی بلند شو یه دقه. گفت چیکار داری؟ گفتم پاشو دیگه. دستش را گرفتم و عقبعقب بردمش مثل اینکه داشتیم فیلم را میزدیم عقب! بعد گفتم سلااام خسته نباشی! او هم گرفت جریان چیست گفت سلااام خوبی؟نهار چی داریم :))) بعد هم رفت توی بالکن و سیگاری کشید و من میز نهار را چیدم. بعدتر بوسیدم و بغلم کرد و گفت میشه غصهی چیزی رو نخوری؟ گفتم برام مهمی؛ اگر نبودی غرمو میزدم و میرفتم. مهم هم نبود چه احساسی پیدا میکنی. گفتم بهم برمیخوره نتونیم از پس این مشکل بربیایم...
واقعا چه میشود کرد؟ واقعیت این است که همسر من به شدت بیهیجان است و درونگرا. من هم از آنهایی که هر روز میتوانم از فعالیت جدیدی استقبال کنم. من در اوج برونگرایی و او در منتهای درونگرایی. درست است که زندگی با او مرا خیلی ساکت و متفکر کرده. درست است که از بعد از ازدواجمان همسرم هم یاد گرفته بیشتر بخندد و گاهی از بعضی چیزها لذت ببرد! اما ما هنوز تیپ شخصیتی خودمان را داریم. نمیشود به زور کسی را عوض کرد و این یکی از غلطترین تصورات در مورد ازدواج است.
خیلی فکر کردم. دوست ندارم راههای دمدستی را انتخاب کنم. مثلا غر بزنم. یا فشار وارد کنم که وظیفته و باااااااید فلان کار و فلان کار را بکنی. یادم آمد هر روز آرامتر و در خود فرو رفتهتر شدهام. من هم دارم خودم را بیش از حد در شرایطی خلاف ذاتم قرار میدهم. نمیدانم شاید راهحل این باشد که برنامههای بیشتری برای خودم بچینم و انرژیهایم را تخلیه کنم. خیلی تنبل و بیحوصله شدم. به هرچیزی فکر میکنم بعد از یک دقیقه میگویم بیخیال کی حال داره؟!
بالکن خانهی جدیدمان توی ذهنم جایی بود که میتوانستیم کمی متنوع شویم. نیمکت خریدیم و گلدان. اما حالا هر روز هم که جارو کنی؛ انگار کل کویرهای ایران را منتقل کرده باشند به همان یک وجب، اصلا نمیشود نشست! کاش زودتر پاییز شود. شاید از این همه خاک راحت شدیم.
باز هم فکر خواهم کرد. دوست ندارم کم بیاورم. میدانم میتوانم از پس این ماجرا بربیایم. قطعا راهحلی جز دلخوری وجود دارد.
راستی چرا مهستی به نگو میگه لگو؟ :)))
- ۹۴/۰۵/۳۰