شهریور را دوست دارم!
چهارشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۱۸ ب.ظ
این روزها خیلی سرحالترم. فعالیت توی خانهام بیشتر شده و خودم را چشم نزنم دو بار رفتهام پیادهروی! آن هم با همت دوست دانشگاهم کاف. البته کاف که میگویم اول فامیلیش است. اول اسمش سخت است! کاف دوست جالبیست. اینجایی که من زندگی میکنم، فرهنگ و لهجه خاصی دارد. کاف هم متولد و بزرگ شدهی اینجاست. پنج سال از من کوچکتر است و یک سال است ازدواج کرده. دو تا خواهر دارد و پدرش فوت کرده. خودش و مامانش و خواهرهایش فتوکپی هم هستند. هم از لحاظ مدل حرف زدن و میمیک چهره هم اخلاق و روحیات. خانهی مادرش یک کوچه از خانهی ما پایینتر است و به دلایل تعویض خانه و آماده نشدن خانه جدیدش فعلا یک ماهی اینجاست. پارک کوچولویی سر کوچه هست و ما این دو روز را رفتیم دور پارک راه رفتیم. زنهای اینجا، خیلی خوشحال و خجسته، با بساط چای و تخمه، میآیند زیرانداز پهن میکنند و حرف میزنند! کلا توی این شهر چند تا چیز خیلی طبیعیست مثلا یک وجب چمن هم جای مناسبی برای نشستن محسوب میشود. حتی توی میدانهای شهر هم مردم میتوانند چیز پهن کنند و بنشینند! مثلا اگر اینها میدان انقلاب تهران هم باشند میروند درست وسط میدان یا به قول خودشان فلکه مینشینند و احتمال زیاد آتشگردان قلیان را میچرخانند. اما خانواده همسرم چون اصالتا اینجایی نیستند فرهنگشان مثل اینها نیست. وگرنه من هم احتمالا در میادین شهر وسط چمنها رویت میشدم. این شهر جاهای تفریحی کمی دارد اما در عوض مردمش از آدمهای شهرهای دیگر پایهترند. از کوچکترین چیزی موقعیت تفریح میسازند و این به نظرم خیلی خوب است. فقط مشکلی که اینجا هست اینست که وقتی توی خیابان میروی درسته قورتت میدهند. به خاطر همین فرهنگ همه اینجا چادر سرشان میکنند. بعضیها اعتقاد دارند و بعضی به خاطر همین جو. من نوجوان که بودم و تهران زندگی میکردم چادر سرم میکردم. اما بعدها برش داشتم. حالا اینجا که هستم سر میکنم اما از عوارضی شهر که میگذریم برمیدارم. تهران با چادر یا بی چادر هیچوقت کسی مزاحمم نشده بود. اما اینجا تجربههای عجیبی داشتم. مثلا کامیون برایم بوق زده! موتورسوارهایی را دیدهام که متاسفانه همراه با زن و بچه هم هستند اما با چشم و حرکات صورت منظورشان را میرسانند. زن بیچاره پشت شوهرش نشسته و اصلا شیرینکاریهای مرتیکه را نمیبیند. خلاصه که در خیابان ظاهر شدن کار آسانی نیست. چنان نگاهت میکنند انگار زیر این چادر را اسکن میگیرند. همسرم هم خیلی حساس است و همیشه میگوید تو هنوز مردم اینجارو نمیشناسی. تصور میکنم کاش میشد با بلوز و شلوار ورزشی و موهای دم اسبی کرده بروم بیرون. اما در حقیقت با چادر میروم :) با همان هم سنگینی بعضی نگاهها را حس میکنم و صد البته سرم را بلند نمیکنم و دایورت میکنم. با خودم میگویم انقدر نگاه کنید تا بمیرید. روانیهای عقدهای. نمیشود که به خاطر یک مشت احمق خانهنشین شد.
کاف دختر فوقالعاده بامعرفتیست. توی دانشگاه هم هرکاری از دستش برمیامد برایم میکرد. منظورم ترم پیش است و موقع امتحانات که حالم خیلی بد بود. اگر همراهیش را نداشتم خیلی سختم میشد. خانوادگی مدام یا استخرند یا پارک بانوان یا مهمانی... یا در حال آماده کردن سبزی برای فریزر یا آبلیمو گرفتن و... خلاصه بهشان بد نمیگذرد. امروز سیسمونیبرون فلانیست. فردا جهاز دختر اون یکی رو میبرن... وقت پیادهروی همه را برایم تعریف میکند!
کاف: مامانم... هن هن هن... پنج کیلو سبزی قورمه گرفته... هن هن هن...
من: خوب... هن هن هن... حتمن الان خونه بو گرفته حسابی... هن هن هن
کاف: نه تو بالکن سرخ کردیم...هن...
من: عه چه خوب!
کاف: اون پسر... هن.. کونگندهه تو کلاسمون بود یادته؟
من: :))))))))
کاف: یادت نی؟
من: نه بابا!
کاف: با اون دختره بود... هن هن هن... خیلی رو مخمون بود....
من: آهااا خوب اونو یادمه
کاف: تو گروه تلگرام دیدی چه لاسی میزنن؟!
من: :)))))) نه من... هن هن... گروه دانشگاهو پاک کردم...
کاف: رفته بودیم خونه مادرشوهرم...هن
من: خوب
کاف: میگه شما که راحتین.... خو.. هن هن.. نهی... مامانت... منم گفتم... واااا؟؟؟ هن هن هن... کجا راحتیم؟
من: اوهوم
این هم خودش عالمی دارد :) و چیزی که دوست دارم این است که اگر صد سال هم حرف بزنیم و من بیشتر شنونده باشم محال است حرفهایش تمام شود یا بگوید چرا ساکتی؟! ماشالا نه انرژیاش تمام میشود و نه حرفهایش. و نه میگوید تو هم حرف بزن!
همین فعالیت ساده کلی حالم را خوب کرده. افسردگیام کمتر شده. و این تاثیر مستقیمی روی کارهای خانه داشته و رفتارم با همسرم.
با علاقه بیشتری کار خانه میکنم. مثلا دلم میخواهد فلان کابینت را بریزم و مرتب کنم...
همسرم هم وقتی میبیند سرحالم بیشتر دوستم دارد و تشویقم میکند. کاغذی روی یخچال چسباندهام و هر لیوان آبی که میخورم یک علامت میگذارم. دکتر گفته باید آب زیاد بخورم. همسرم کاغذم را نگاه میکند و میگوید آفرین امروز دوازده لیوان.
جواب آزمایش را که بردم دکتر، همان مامایی که توی مطب بود، جواب را ازم گرفت و گفت دفترچهتونم بدین. داشت میرفت داخل اتاق دکتر که گفتم ینی من دکترو نمیبینم؟ کفت نه! گفتم چرا؟ گفت چون قانونشه. نمیدانم چرا بغض کردم. رفت و برگشت و گفت کمخونی داری قرص برات نوشتن و آزمایشتو باید تکرار کنی. گفتم تیروئیدم مشکلی نداره؟ گفت نه. گفتم شما اینجا رو نگاه کن نوشته برای ادالت باید بین سه تا پنج باشه من یک و هفتم. گفت شما به اون کار نداشته باش. واسه بارداریت این مقدار مشکلی نداره. یه مقدار هم عفونت ادراری داری سفکسیم نوشتن برات. آب هم خیلی بخور. گفتم عفونت؟ من که علایمی ندارم نه سوزش نه تب... گفت به اون شکل نیست. مقدار باکتریها از یه حدی بیشتر باشه تو بارداری باید آنتی بیوتیک بخوری. میخواستم بپرسم آنتی بیوتیک توی بارداری؟ گفتم متخصص حتمن بهتر از من میداند.
وقتی برگشتم داشتم فکر میکردم یکی از دلایلی که از دکتر رفتن فراریم این است که دکترها هم مراجع قدرت هستند. یادم آمد همیشه توی مطب دکترها تپش قلب دارم و میترسم. انگار برایم تداعی نوعی تحقیر است.
خدا را شکر کردم که مشکل بزرگی نداشتم. مثل بچه آدم دارم داروها را به موقع مصرف میکنم و حواسم به همه چیزم هست. دیشب داشتم فکر میکردم انقدر بچه خوبی شدم که میترسم!
- ۹۴/۰۶/۱۱