من گوش میدم ولی تو گوش نکنیا دختری!
اینکه مهستی در تلفظ بعضی حروف مشکل دارد( به قول همسرم چسلال!) یک مسئله است، مسئله دیگر خواندن مفاهیم بسیار غمگین، با آهنگ دامبولیست! نه که مهستی را دوست نداشته باشم ها. اتفاقا هم صدایش را دوست دارم هم شعر هم همان آهنگهای دامبولی.
اما آنچه همیشه در من فعالیت میکند ذهنیست که بخش کمدی ماجراها را میبیند. دست خودم هم نیست. این نگاهم به ماجرا گاهی مخاطبانم را ناراحت میکند. مثل وقتی راجع به شعرهای سعدی و حافظ نوشته بودم یا موارد دیگر. این فکرها حتی در جدیترین لحظات زندگیام هستند چه برسد به مهستی که چسلال است! یا مثلا نمیفهمم چه فازی داشته وقتی میخوانده: مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه خرابه... مثل تموم بختا بخت منم تو خوابه تو خوابه تو خوابه... سنگ صبورم اینجا طاقت غم نداره نداره نداره... طاقت اینکه پیشش گریه کنم نداره نداره نداره... در ادامه دیریدیم دیریدیم دیریدیم دادادم دام... تلفیق تکاندهندهای از غم و قر.
حالا با ذهن روانشناسم به موضوع نگاه میکنم. من خودم آدمی هستم که با موسیقی زندگی میکنم. اولین انتخابم موسیقی سنتیست و آواز. در مرحلهی بعد موسیقی پاپ مثل هایده و ابی و داریوش و... و حتی گاهی برای مفرح شدن آهنگهای چرت امروزی هم گوش میدهم.
اما همیشه برایم سوال است چرا اکثر شعرها مفاهیمی دارند که حس بدبختی و بیچارگی و ناتوانی القا میکنند. درست است که شاعر در لحظاتی از عمرش این اشعار را سروده که فاز عمیق شکست عشقی داشته اما بعضی از شعرها واقعا به حدی حکم کلی در مورد زندگی و آدمها و آینده دارند که آدم میترسد. مثلا من فرض میکنم اگر دخترم کوچولو باشد و این آهنگها را بشنود، ممکن است یک سری حکمهای کلی توی ذهنش تثبیت شوند. ما که به لطف اجباری انقلاب زدگی پدر و مادرم دوران بچگیمان را بدون موسیقی گذراندیم. کمکم که مامان و بابا خنک شدند و شل کردند فهمیدیم موسیقی چیست. خودم توی سن کم هایده گوش نکردهام تا بدانم مثلا:
من از لب تو منتظر یه حرف تازهام تا قشنگترین قصهی عالم رو بسازم، چطور میتواند این فرض را ایجاد کند که همهی آیندهی من به حرکتی از شخص دیگری مربوط است و خودم بیارادهام.
مستی هم درد منو دیگه دوا نمیکنه غم با من زاده شده منو رها نمیکنه: یعنی من هیچوقت نمیتوانم از پس مشکلاتم بربیایم و نمیتوانم حالم را عوض کنم و غم جزء ذاتی من است و محکومم همیشه غمگین بمانم.
ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم اگر تو رو داشته باشم به هر چی میخوام میرسم: باز هم همهی اهداف و زندگی یک آدم خلاصه میشود توی بودن کسی.
از این مثالها زیادند. و مرا بیشتر توی فکر میبرند که این مفاهیم برای بچههای کوچولو اصلا مناسب نیستند. خب ما بزرگیم و شخصیتمان شکل گرفته. خود من همیشه هدفون ازم آویزان است. اما برای دخترکم فقط موسیقی سنتی خواهم گذاشت. ذهنش قدرت تحلیل ندارد و ممکن است جملههایی که میشنود را به کل زندگی سرایت دهد و توی ناخودآگاهش دنیا را جایی ببیند که غمگین و شکستدهنده است و همیشه قرار است یک ناجی از آسمان بیاید که او خوشبخت شود و...
ولی خدایی چرا صدای هایده انقدر قشنگ است؟ اول که به دنیا آمده یک حنجره بوده بعدا باقیش رشد کرده؛ رشدی تمامنشدنی از پهنا.
وقتی شعرهای آهنگها برای ذهن پاک و دست نخوردهی بچهها انقدر مهمند، شما تصور کنید دیدن سریالهای سمی جم چه تاثیر وحشتناکی دارند. سازنده این فیلمها جنایتکار است. حتی بزرگترها هم تاثیر میگیرند چه برسد...
چقدر دلم میخواهد کوچولویم فقط بچگی کند. این روزها ویدیوهایی میبینم که مثلا یک دختربچهی پنج ساله با ادا و اطوار در مورد پسری حرف میزند و میگوید میخوام باهاش ازدواج کنم و... حالم به هم میخورد... اما خانوادهاش حتمن لذت میبرند و افتخار میکنند که ویدیو را پخش کردهاند. یا مثلا دختر بچههایی که آرایش کنند خیلی بدم میآید.
دختر کوچولوها باید توی دنیای عروسکها و شعرهای کودکانه و رنگها، قصههای شیرین باباییها و ذوق برای خریدن مدادرنگی و... زندگی کنند.
پینوشت: چهارشنبه بعدازظهر کاف و الف آمدند خانهمان. چقدر رفت و آمد و وحشی نبودن خوب است.
- ۹۴/۰۶/۰۷