کله گندهی من!
از حق خودت دفاع کن!
از سر کار که میآیم، سر راه میروم عابربانک تا پول بگیرم. توی صف میایستم، آقایی مشغول انجام عملیات بانکیست، بعد آقای دیگری و بعدش خانمی جلوی من هستند و پشت سر من کمکم سه تا آقای دیگر هم میایستند.
آقای مشغول! با آرامش دفتر و دستکش را هم پهن کرده و ده تا کارت هم درآورده و عین خیالش نیست پشت سرش چه خبر است. من هدفون دارم و مکالماتش را با آقای پشت سرش نمیشنوم. با هم حرف زدند و کارهایی کردند آقای دومی پول گرفت و رفت و آقای اولی دوباره مشغول شد. گفتم خوب لابد با هم بودند. اعتراضی نکردم. ده دقیقه دیگر گذشت و باز هم ایشون دخیل بسته بودند و عین خیالشون نبود جالب این بود که کسی اعتراضی نمیکرد نه خانم جلوییام نه حتی از آن آقایون پشت سری. رفتم جلو و گفتم آقا! گفت بله؟ گفتم فکر نمیکنین بس باشه؟ چند تا کار دیگه میخواید انجام بدین؟ گفت هرچن تا! نگاه کردم به دندانهای زرد و قهوهای و کثیفش، پشت کفشها را هم خوابانده بود. گفتم پشت سرتون پنج نفر ایستادن، یک ربعه معطلمون کردین. گفت خو که چی؟ گفتم اینجا باجهی اختصاصی شما نیست. اگر کارتون خیلی طولانی میشه میتونید برید ته صف. ساکت شد. یک دقیقه بعد بالاخره باجه را رها کرد. خانم جلویی به من گفت بفرمایین! گفتم ممنون! برووو نوبتته خب :|
هنوز توی فکر باجه بودم که تاکسی زردی بوق زد و من که اصولا توی فکرم و سرم با تهم پنالتی میزنند متوجه نشدم که تاکسی صندوق عقب و روی سقفش پر از بار است. گفتم دربست. گفت بیا بالا. دو خیابان که گذشتیم صدای وحشتناکی آمد و راننده زد روی ترمز! نگاه کردم و تازه متوجه شدم روی سقف چیزی شبیه ایرانت گذاشته بود که پرت شد وسط خیابان. ماشین را جای خیلی بدی رها کرد و از میان بوقهای ممتد پرید وسط خیابان تا شیء مورد نظر را نجات دهد. وقتی هم برگشت، در جلو را باز کرد و سعی داشت با آرامش چیز به آن بزرگی را روی صندلی جا دهد. با خودم گفتم اگر بگه میشه شما بیاید جلو میزنم منهدمش میکنم. مرتیکه خو وقتی بار زدی به تاکسیت مجبوری مسافر سوار کنی؟ کمی دیگر صبر کردم، هنوز همان جای بد ایستاده بود و فکر میکرد آن چیز بیقواره را به کجای ماشینش وصل کند. در را باز کردم و گفتم آقا من با ماشین دیگهای میرم. گفت نههههه آخه من باید بالاخره اینو یه کاریش کنم :)) همین الان خریدمش خوب شد طوریش نشد! دلم سوخت. چیزی نگفتم. استارت زد و دست راستش را گرفت به دنده و دست چپش را از پنجره بیرون آورد و گذاشت روی سقف! خندهام گرفته بود. یا همان وضعیت خیابان دیگری هم رفتیم و دوباره زد کنار و با طنابی روی سقف محکمش کرد. آمده بود به زبانم تا بگویم شما حق نداشتی با وسیله مسافر هم بزنی اما دلم سوخت و گفتم شاید واقعا نیاز دارد.
با عجله ماکارونی را درست کردم و انقدر گرسنه بودم که حتی صبر نکردم همسرم بیاید و نهارم را تقریبا بلعیدم! همسرم آمد گفتم ببخشد میخوام برم دکتر خیلی هم گرسنه بودم صبر نکردم بیای. فک کن نهار بخوری دلت بخواد ولو شی تازه باید دوباره کرم ضدآفتاب بزنی( خیلی این کار برایم سخت است! نمیدانم چرا) لباس بپوشی بری مطب شلوغ.
مطب دکتر
دو سه نفر حتی توی راهرو بودند. صحنه را که دیدم گفتم یاااا خداااا... آزمایش و سونو را دادم دست منشی گفتم نوبتم چهارشنبه است اما اون روز نمیتونم بیام. گفت میبینی که چه خبره! گفتم یه کاریش کن! گفت باشه. ویزیت را حساب کردم و رفتم جایی پیدا کردم برای نشستن. از ظهر نشستم تاااااااااااااااا هفت شب. دیروز به اندازهی همهی عمرم حرف خاله زنکی زدم و شنیدم :))) لابهلای حرفهایشان از اینکه چطور باردار شدند از خواهرشوهر و مادرشوهر هم میگفتند و چند تاییشان را متوجه این کردم که سرتان توی زندگی خودتان باشد و اهمیت ندهید و این حرفا بیارزشند. آدم خوب و بد همهجا هست و مادرشوهر لزوما هیولا نیست و نواقص هم را بپذیریم و... فقط کسی نبود پول مشاورههایم را بدهد! مطب تا خرخره پر از زنهای حامله بود. هرکس میرسید میپرسید چن ماهته؟ سر حرف را باز میکرد، داستانش را میگفت و نوبتش میشد و میرفت. جالب بود که از بین آنهمه زن، فقط من بودم که سرحال بودم. هیچکدامشان نمیتوانستند راه بروند و وقتی میگفتم من سرکار میرم و دانشگاهمم میرم تعجب میکردند. یکیشان گفت برا خودت صدقه بزار جلو هر کسی هم نگو انقدر خوبی! همه یا پادرد داشتند یا کمردرد. حالا جالب است که من این همه ساعت روی صندلی مطب طوریم نشد اما دانشگاه انقدر صندلیهای مزخرفی دارد که هر هفته آن درد عجیب و خوابرفتگی پا سراغم میآید.
بعضیها هم میگفتند شماها دعامون کنین... همانهایی که کارشان شده قرص و آمپول و... آرزویشان شده یک خط اضافهتر روی بیبیچک...
از همه تلختر داستان زنی بود که گفت پارسال باردار شدم چند روز مونده به زایمانم یه روز بچه حرکاتش کم شد ضربانش قطع شد و کاملا بیدلیل مرد... الان هم با نوشتنش اشک به چشمهایم آمد... شب میرود بیمارستان و میگویند بچهات مرده. برای فردا وقت عمل برایش تعیین میکنند و بچه مرده را بیرون میآورند... گفت خواستم ببینمش... همه چیزش سالم بود فقط انگار خواب بود... خیلی بهم سخت گذشت خیلی گریه کردم. اصلا شلوغ بازی نمیکردما فقط گریه میکردم ولی هیچ کدوم از پرسنل نیومدن آرومم کنن ولم کردن رفتن بعدشم گفتن خانم بلند شو برو... گفت خیلی طول کشید تا حالم عوض شه و بتونم دوباره اقدام کنم. الانم که یک هفته تا زایمانم مونده یه استرسی دارم که نکنه دوباره... ولی همش میگم باید آروم باشم... از پارسال تا حالا فقط خدا و حرف زدن باهاش آرومم کرده. گریه میکردم میگفتم خدایا نمیخوام ناشکری کنم که گریه میکنم... میدونم مصلحتت بوده ولی خب دلم سوخته چه کنم...
کاش میشد وقتی فرزندش را به دنیا آورد خبر سلامتیاش را میشنیدم. فقط توانستم در دل برایش دعا کنم.
دکتر همهچیز را نگاه کرد و گفت کمخونیت بهتر شده اما رفع نشده. هنوز باید فشرده ادامه بدی. توی آزمایشم فاکتور روماتیسمم بالاست و باید بروم دکتر روماتولوژ. به غیر از اینها، گفت الان بچه نچرخیده اما تا آخر آبان ما کاریش نداریم. اون موقع پوزیشنش مهمه. تا اون موقع ممکنه چرخیده باشه اصلا چن بار چرخیده باشه میتونه هم نچرخیده باشه. اگر به سر بود که ایشالا طبیعی میشی اگر نه باید سزاربن کنی. همین حالا برو رو تخت ببینم سرش کجاست. رفتم روی تخت سونوگرافیش، دستگاه را روی شکمم گذاشت و گفت الان به پاست. مانیتور را چرخاند و نشانم داد. گفت ببین پاهاشو :) اینم سرشه اینم قلبشه... عزیزکممم چقدر سرت گندهاست مادر!!
دخترکم صاف ایستاده توی شکمم! اگر تا آخر آبان یک پشتک درست حسابی بزند کارمان به عمل نمیکشد. مادرم میگفت اصلا نگران نباش میچرخه. مگه قدیم سونو بود؟ من سر هر دوتاتون پیش یه مامای خیلی مجرب میرفتم دست میزاشت رو شکم میگفت سر بچه کجاست. هر دوتاتون یه دور کامل زدید و سرتون ماه آخر اومد پایین.
ساعت هشت شب کاملا بیجان رسیدم خانه، تازه شام درست کردم، دوش گرفتم. همسرم آمد خرید کرده بود. جابهجایی و شستن خریدها هم اضافه شد. بعد گفت یاسی؟؟؟ لباسشویی روشن نکردی دختر؟ دیگه هیچی لباس ندارم. گفتم الان. بعد پهن کردن آنها هم اضافه شد :)) تنها خاصیت این روزهای شلوغ این است که سرت به بالش نرسیده بیهوش میشوی و معمولا خواب هم نمیبینی!
- ۹۴/۰۷/۱۹
الهی اون خانمه:(
به نظر من این حال خوبت مربوط به یوگاهای قدیمه! حالا تو هر چقدر هم که بگی زیاد جدی نبود من سر حرف خودم هستم :) اثر یوگا تا مدتها میومنه دختر دایی من کیفوز داشت تو 28 روز با یوگا درمان شد!