تو دیگه پا به ماهی!
يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۴۱ ق.ظ
هربار که میگوید تو دیگه پا به ماهی و میخندد خجالت میکشم! من و اینطور خجالتی بودن؟! میگوید باورم نمیشه دارم جدی جدی بابا میشم... چشمهایش برق میزنند از ذوق. میگویم بغلش که کنی باورت میشه. اشک توی چشمم جمع میشود و میگویم ینی میخواد از دلم بیاد بیرون؟ نمیخوام! نمیخوام با کسی شریکش بشم! مال خودمه! میخوام بازم تو دلم قایمش کنم. میگوید مال خودته؛ میاد بیرون که بغلش کنی بوسش کنی... واسه خود خودت... در حالی که به اتاق میرود میگوید من شبا گوشگیر میزنم میخوابم مال خود خودت :))
این چند روز میزبان خانوادهام بودیم. دیشب که رفتند، بابایی شکمم را بغل کرد و بوسید. گفتم دلمون برات تنگ شده بودا! باز هم میگوید تو دیگه پا به ماهی! فکر کنم این کلمه را تازه یاد گرفته! نمیزارم دیگه بری دانشگاه. مخصوصا بعد از اون قضیه تو مترو. اصلا من میترسم یهو تو راه دردت بگیره. نمیدانم چهارشنبه چرا حالم توی مترو به هم خورد. هر وقت داخل واگن میشوم اگر جا نباشد که بنشینم، میروم یک گوشه تا جلب توجه نکنم. چرا که اگر شکمم را ببینند سریع بلند میشوند و جایشان را میدهند بهم و من خجالت میکشم. کلا از مرکز توجه بودن خوشم نمیآید. وگرنه که جا پیدا کردن برای یک خانم باردار توی مترو کاری ندارد! میروی بالاسر یک نفر میایستی و شکمت را توی صورتش فرو میکنی! خودش بلند میشود. آن روز حالم مثل همیشه خوب خوب بود. دو سه تا ایستگاه که گذشتیم حس کردم نفسم تنگ شده، همانجایی که تکیه داده بودم سرم را گذاشتم روی شیشه. حس میکردم دارم ضعف میکنم. پشت بلندگو اعلام کردند به دلایلی، تهویه را تا چند ایستگاه خاموش میکنند. کمی بعد، سرم گیج میرفت و آرام، همانجا نشستم. خانمی که بغل دستم بود متوجهم شد و به یکی از خانمهایی که نشسته بودند گفت میشه بلند شید ایشون بشینن؛ بارداره. نشستم روی صندلی. خیس عرق بودم و نمیتوانستم نفس بکشم؛ همهی تنم خیس عرق بود و صورتم را انگار شسته باشم. از همه بدتر اینکه توی یک وجب جا، وقتی دو سه نفر بهت چسبیدهاند استفراغ کنی :/ خداروشکر همیشه کیسه پلاستیکی همراهم هست. خیلی بد بود. توجه یک واگن آدم جلب شد! دختری بالاسرم بود و میگفت خیلی رنگت پریده. خانم بغل دستم گفت مقنعه تو دربیار. دو سه تا دستمال کاغذی و شکلات و... نمیدانم از کجا رسید! تا اینکه برای خط عوض کردن، ایستگاه توپخانه پیاده شدم. دلم میخواست کسی پیشم بود. نشستم و چشمهایم را بستم و تصور کردم دست کوچک و تپلی روی صورتم کشیده میشود؛ دستی که میگوید خوب شو مامان! انگشت کوچولویش را بوسیدم و فکر کردم به بابا زنگ بزنم بیاد دنبالم؟ برگردم و بروم ترمینال سوار اتوبوس شم برم خونه؟ گفتم بزار برم کرج اگر بهتر نشدم از همون ور میرم خونه. درحالیکه اصلا نمیدانستم چم شده و مثل کسی که از خفگی نجات پیدا کرده سوار مترو کرج شدم. کمکم حالم جا آمد و اتفاقا تا آخر روز هم ماندم دانشگاه و همه کلاسها را رفتم :) فقط فکر میکنم کمی گیج بودم. کلاس ساعت دو و ربعم را اشتباهی نرفته بودم! به خیال اینکه کلاس سه و ربع شروع میشود برای خودم میچرخیدم! از جلوی در کلاس رد شدم، ساعت یک ربع به سه بود. نگاه کردم و با تعجب دیدم کلاس تشکیل شده و خانم دکتر مشغول صحبت است! خانم دکتر عزیز، انقدر کمسن و کوچولو هستند که اولین بار دیدمش باورم نمیشد استاد ایشون باشن. فکر میکنم از من کمسنتر باشد. اما تا دلتان بخواهد سختگیر است و دوست دارد باشد! مثلا اگر یک دقیقه بعد از خودش بیایی، حاضری نمیخوری. از حرفش هم به هیچوجه پایین نمیآید. با خودم گفتم بیخیال! چه از حرفش پایین بیاد چه نیاد، من که چند جلسه بیشتر نمیتونم بیام! جلسهی اول حرف زدم و او هم گفته مشکلی نیس. ایشون اولین استادی هستند که گفتن امتحانتون اپن بوکه. منبع چیست؟ منبع مشخصی نداریم :/ هر کتابی در زمینه نظریههای رواندرمانی. و این به نظرم به معنی سختتر بودن امتحان است. خدا رحم کند. کلاس را به گروههای پنج شش نفری تقسیم کرده و از این هفته هر جلسه یک گروه، یک نظریه را ارائه میدهیم. ما گروه اولیم و این هفته رویکرد روانکاوی را ارائه میدهیم. ازش خواسته بودم مرا توی گروه اول جا دهد. و خوشحالم که اولین گروه روانکاویست. توی گروهمان تقسیم کار کردهایم و بچهها رای دادند که من درمانگر باشم. این هم به خاطر این است که توی کلاس کارورزی داوطلب شدهام و با استاد مصاحبه کردهام. بچهها میگفتند تو مصاحبهات خوبه. استاد کارورزی، یکی از ماهرترین اساتید دانشگاه است و هرکسی جرات نمیکند روبهرویش بنشیند. هرچند کلی از کارم ایراد گرفت اما خیلی هم تشویقم کرد و نکات مثبت زیادی درباره نحوه برخوردم با بیمار گفت. این هفته باید حسابی در زمینه فنون روانکاوی از جمله تعبیر خواب مطالعه کنم تا به عنوان درمانگر گروه آبروداری کنم. کیس فرضی ما که یکی از بچهها نقشش را بازی میکند، هیستریک است و قرار است خوابی را هم مطرح کند و این منم و خوابی که باید تعبیر کنم! این منم و کیسی که باید تحلیلش کنم و این کار آسانی نیست. از شما چه پنهان کمی، فقط کمی استرس دارم! اما حسی از درون میگویدم همهچیز خوب پیش میرود و ما بهترین خواهیم بود.
این ترم کلاسهای خوبی داریم و من واقعا دلم میسوزد از دستشان بدهم. خصوصا کاروزی و داروشناسی که هردو با استاد خیلی خوبیست؛ از آن استادهایی که وقتی حرفی میزنند تا همیشه یادم میماند. جالب است که این جور استادها حاضر غایب نمیکنند و همیشه هم کلاسشان در حال انفجار است.
هرچه بیشتر نینی توی دلم بزرگ میشود، باور دیگران دربارهاش قویتر میشود و برعکس خودم بیشتر مایل میشوم قایمش کنم! حس خاصیست که نمیدانم چطور توضیحش دهم. خجالت میکشم و دلم نمیخواهد راجع بهش حرف بزنند. مخصوصا پدر و مادرم. یا توی دانشگاه دلم نمیخواهد دوستانم دم در آسانسور به بچهها بگویند هل ندید بزارید اول دوست ما بره، بارداره. بعد همه نگاهم کنند.
خلبازی دیگرم، توهم زاییدن است! هر تغییری توی بدنم میترساندم و میگویم نکنه موقعش شده؟! آن روز توی مترو هم ترسیده بودم که اگر اینها شروع فرآیند زاییدن باشه چی؟ زایمان روز به روز نزدیکتر میشود و من نمیدانم چه خواهد شد؟! نمیدانم بالاخره طبیعی به دنیا میآید یا نه؟ اصلا دردهای زایمان چه شکلیند؟ چه اتفاقی در شرف وقوع است؟ میگویند توی اتاق زایمان باید یک نفر همراهتون باشه. ظاهرا قانون جدید است. این یک نفر میتواند حتی شوهرت باشد. اگر نشد مامانت یا هرکسی. ولی من دلم میخواهد تنها باشم. به غیر از همسرم دوست ندارم کسی همراهم باشد. آن هم که از تصورش هم خندهام میگیرد! همسر من؟ توی اتاق زایمان؟ :))))) حتمننننن! بین دکتر و ماما و پرستار زن، حتمن میاد! احتمالا میرود توی ماشین مینشیند.
کاش این روزها زودتر بگذرد و من و بابایی و دختری تنها بشیم...
این پنجشنبه میمانم تهران و با مامان میرویم برای خریدهای آلما خانم. مثل یک بچه پنج ساله ذوق دارم!
- ۹۴/۰۸/۰۳
اما چه عالی که اجازه میدن موقع زایمان یکی پیشت باشه...عالیه...خب اگه مامانتم بتونه باشه خیلی دلت قرص میشه...البته من که لوسم اینطورم...
وای یاسی زود باش روان درمانی رو یادبگیر من روت حساب کردما...آیکون چشمک...
یادمه اون روزای اخر دیرتر میگذره...من ساک بیمارستانمو بستم و منتظر دیدن روی ماه پسرم شدم...یه نرمه استرس هم داشتم از اتاق عمل و چیزایی که تصوری ازشون نداشتم...صبحش ساعت 6 بیدارشدم و صبونه خوردم و ناخنای پاهامو لاک زدم و رفتیم به سوی بیمارستان...ایکون سرخوش...اخه از موقع خاهرم میدونستم نباس دستها رو لاک زد...واسه همون پاهامو لاک زدم تو اتاق عملم هی میگفتن این خانوم پاهاش لاک داره...ههههه...منم همچنان خوشحالللل