روزهای انتظار
شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۱۱ ق.ظ
-پیر که شدیم، وقتی رفتیم توی سرشونهام آمپول بزنم باهام میای تو اتاق؟
سوالی که این چند روز سه بار ازش پرسیدهام. از وقتی که از مطب دکتر روماتولوژ آمادهام تا همین امروز صبح که رفتم برای آزمایشی که دکتر نوشته بود، هزار بار خدا را شکر کردهام که بیماری خاصی ندارم و در دل گفتهام خدایا ممنون و صد هزار شکر که سالمم. یعنی تا الان بودم!
توی یکی از آزمایشهایم فاکتوری که به روماتیسم مربوط میشود بالا بود و به همین خاطر دکترم برای اطمینان بیشتر، پیشنهاد کرد با دکتر روماتولوژ مشورت کنم. البته این فاکتور، سه سال پیش هم توی یکی ار آزمایشهایم بالا بود و دکتر همان وقت، پرسیده بود درد مفاصل داری؟ من گفته بودم نه و او گفته بود پس مشکلی نیست.
توی سالنی که پر از بیمارانیست که معمولا سنشان بالاست مینشینم و از بین آنهمه آدمی که یا زانوهایشان را میمالند یا کمرشان گرفته و آه و ناله توی صورتشان پیداست، زن و مرد تقریبا پیری توجهم را جلب میکنند. پشت کفشش را خوابانده و سر و وضعش نامرتب است. غر میزند که اینجا دکونه و مشتریش شما زنایید. زنش آمپول را سفت توی دستش گرفته و ترسیده. از منشی میپرسد درد داره؟ از خانه زنگ میزنند به موبایل مرد و او میگوید فلانی میگه غذا رو بزارم؟ زن توضیحاتی میدهد و در حالی که دارد تاکید میکند تو کدوم قابلمه بزاره مرد تلفن را قطع میکند. زن با نگرانی خاصی میگوید باید میگفتی تو اون قابلمه بزاره، آخه غذا خراب میشه. مرد دایورت کرده به سمت دیگری نگاه میکند. صدایشان میزنند. زن معطل میکند و منشی دوباره صدا میزند. زن بغضآلود شوهرش را نگاه میکند و میگوید بیا دیگه... مرد میگوید خودت برو... زن، مثل بچهها ترسیده و میگوید بیا... آخه میترسم... مرد بیتفاوت میگوید حالا برو.... دلم برایش کباب میشود. دلم میخواهد مثل مادرم بغلش کنم. ببوسمش و بگویم خودم باهات میام. دستش را بگیرم؛ دستی که سالها شسته و پخته... بگویم نگران هیچی نباش. نه نگران قابلمه و نهار، نه نگران آمپولی که میخوان تو کتفت بزنن.
دکتر تکتک انگشتهایم را فشار میدهد. مچ و آرنجم را هم. بعد از هر فشار میگوید درد داری؟ درد ندارم. تو سرما صورتت زود سرخ میشه؟ بله. آفت زیاد میزنی؟ تا حالا آفت نزدم. کهیر و جوش؟ نه. کسی تو خانوادتون روماتیسم داره؟ مادرم.
خوب چون تا به حال سقط نداشتی علایم بالینی هم نداری، برای جنینت مشکلی نیست و اون آمپولی هم که خانوم دکتر گفته نمیخواد بزنی اما یه آزمایشای تکمیلی برات مینویسم.
فکری از مطب بیرون میآیم. کاش به آن سنها که رسیدم مدام مریض نباشم. کاش از آمپول توی کتف نترسم. کاش همسرم کنارم بایستد و بگوید نترس من اینجام... کاش اصلا مثل همین حالا همهی کارهایم را تنهایی کنم و اصلا برایم مهم نباشد کسی کنارم نیست.
مثل امروز صبح که رفتم آزمایشگاه. دفترچهام را خودم میدهم پذیرش. خودم میروم صندوق. خودم همهی کارهایم را میکنم اما حواسم هست که زن بارداری روی صندلی نشسته و شوهرش همه کارهایش را میکند. یادم میآید که همسر من الان هنوز خواب است! واقعا هم ناراحت نیستم. خودم از پس خودم برمیآیم. میروم صندوق. برگه و کارت بانکم را میدهم. طرف میگوید موجودیتون کافی نیست! تعجب میکنم مگه آزمایشم بیست و پنج تومن نیست؟! میپرسم مگه چقدر میشه؟ میگوید نود و سه تومن. یعنی سهم من نود و سه تومن است و باقیش را تا دویست و بیست و پنج تومن بیمه میدهد. میگویم ببخشید یه لحظه اجازه بدید. مینشینم روی نیکمت و هی اعداد روی برگه را نگاه میکنم. زنگ میزنم و همسرم را از خواب بیدار میکنم. پول را به حسابم واریز میکند و میروم توی اتاق نمونهگیری. سوزن را توی دستم فرو میکند و دو بار سرنگ عوض میکند. روی جای سوزن را چسب میزند و میگوید برو دیگه! میگویم مگه خون گرفتی؟ انگار که ** خل دیده باشد با تعجب نگاهم میکند و میگوید آره دیگه! ایناهاش؛ اشاره میکند به لولههای پر از خون! پس من چرا خون ندیده بودم؟! فکر کردم رگم پیدا نشده و الان میخواهد از جای دیگری خون بگیرد. ملت هارهار میخندند. زنی میگوید خوش گذشته بهت؟ آن یکی میگوید بیا جای منم خون بده. واکنش خاصی ندارم! از اتاق خارج میشوم.
پیاده که میآیم تا سر کوچه، فکر میکنم خدایا، شکرت که به غیر از مخم که این روزها تعطیلتر از همیشه است، سالمم. خدایا گذر هیچکس را به آزمایشگاه و مطب دکتر ننداز. خدایا شکرت که حسابم با یک تلفن پر میشود. خدایا هیچکس را درماندهی خرج درمانش نکن...
جایی خواندم که هفتههای آخر بارداری به مغز فشار میآید و فراموشی طبیعیست. یکی از دوستانم هم قبلا گفته بود که دچار حالتهای عجیبی میشده و رفته دکتر. دکتر گفته طبیعیه. لابد اینکه من خونهایی را که توی لولهی آزمایشگاه رفتند ندیدم، طبیعیست!
دوشنبه برای چکاپ وضعیت جوجویی رفته بودم دکتر. باز هم چند ساعت معطلی و... دکتر همهچیز را بررسی میکند. افزایش وزن ندارم. میگوید چون شاخص تودهی بدنیت از اول بالا بوده اشکالی ندارد. هشتاد و هفت کیلوام. یعنی هنوز یک کیلو مانده تا کاهش وزن هشت کیلوییِ ماههای اولم جبران شود.
میگوید اینجا یه اختلاف دو هفتهای بین تاریخ آخرین پریودت با سونوگرافیها هست. سونوگرافیها میگویند هفتهی سی و پنجمم اما به روایت تاریخ پریود هفتهی سی و هفتمم! این است که هنوز معلوم نیست دخترکمان کی قدم بر سر چشممان میگذارند! میگوید آخرین بار بچه به پا بود، اگر به سر شده باشه، میتونی به طبیعی فکر کنی. میگویم میشه الان ببینید به سره یا پا؟ میگوید آره آره برو رو تخت ببینم. توی دلم میگویم دخترم... لطفن ملق زده باش!
از مطب که بیرون میآیم اولین کاری که میکنم این است که شمارهی بابایی را میگیرم و میگویم خبر خوش اینکه دخترمان قمبلش را هوا کرده و سرش پایین است! ماشالا به جوجویی ورزشکارِ ژیمناست خودم :)
شب که مرا آمادهی دانشگاه رفتن میبیند، میگوید مگه من نگفتم نرو؟! میگویم فکر نمیکردم جدی گفته باشی! میگوید مگه باهات شوخی دارم؟! میگویم آخه من که حالم خوبه، چرا نرم؟ میگوید من دلم شور میزنه. نگرانتم. نگران تو و نینی.
خلاف میل درونیم حرفش را گوش میدهم. و اینگونه دانشگاه تعطیل میشود :/ این چند روز از شدت بیحوصلگی داشتم میمردم! همسرم میگفت نزاشتم بری افسرده شدی! گفتم انرژیم زیاده! میرفتم دانشگاه میومدم تخلیه میشدم. الان نمیدونم چیکار کنم؟! میگوید استراحت! میگویم آخه من سُر و مُر و گنده نشستم خونه چیکار؟ استراحت چی؟ از مامانای تنبل بدم میاد.
نمیدانم سهشنبه بود یا چهارشنبه، برای ثبتنام کلاس زایمان طبیعی و گرفتن مامای همراه، رفتم همان مرکز مامایی که اول بارداریم رفته بودم. کلاسهای گروهیشان صبحها تشکیل میشد. گفتم من صبحها سر کارم. منشی گفت مگه هنوز سرکار میری؟! گفتم وقتی حالم خوبه چرا نرم؟! خلاصه که پیشنهاد داد کلاس خصوصی بگیرم. امروز ساعت پنج کلاس دارم؛ ورزشهایی برای روز زایمان.
این روزها مدام فکرم مشغول تاریخ زایمان است؛ بالاخره کِی؟ به روایتی تا آخر آبان و به روایتی دیگر میتواند حتی تا نیمهی آذر هم طول بکشد. فکر میکردم کاشکی زودتر به دنیا بیاد؛ دیگه خسته شدم از انتظار... اما امروز صبح که داشتم توی اینستاگرام، عکسهای مربوط به بارداری میدیدم، یک لحظه فکر کردم، وقتی جوجویی به دنیا بیاد، دلم برای این روزای قشنگ تنگ میشه، روزهایی که توی دلم وول میخورد و من دستم را میگذاشتم روی شکمم و میگفتم فدات بشم عزیزکم... برای همین روزهایی که همسرم هر بار که به خانه میآید و میبوستم، دستش را روی دلم میگذارد و میگوید نینیم چطوره؟ بعد هم شکمم را میبوسد و نوازش میکند. برای روزهایی که مدام میپرسد شیر خوردی؟ میوه خوری؟ آب کم میخوریا!
حالا که همهچیز تازگی دارد و در اوج شیرینیِ خودش است، باید از این شیرینی نهایت لذت را برد. زمان که خواهی نخواهی میگذرد.
باید سعی کنم بیشتر ریلکس باشم و در آرامش منتظر آمدنش بمانم. منتظر این باران رحمت خداوند. دیشب همسرم نگاهی به شکمم کرد و گفت قدرت خدا رو میبینی؟
خدایا هزار باره شکرت...
- ۹۴/۰۸/۱۶
:*******
ابرایت زایمان بی خطر و کم دردی را آرزومندم! :)))